جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ اسفند ۱۰, یکشنبه

گاستین

بیدار شد.
 با پرتو باریکی از نور آفتاب روی صورتش.
خوشحال شد
.
«پس امروز هوا آفتابی ست.»
مثل هر روز فنجانی قهوه سر کشید
.
لباس پوشید. کمتر و تابستانی تر از همیشه
.
شوق داشت آفتاب را روی پوستش لمس کند
.
موقع خروج از خانه بلند گفت: خدا حافظ تا عصر
.
گاستین از آشپزخانه داد زد
:
 لباس گرم بردار. چترت را فراموش نکن. امروز برف می بارد.
دختر اما  مثل همیشه پوزخندی خفیف از سر ناباوری زد و رفت
.

عصر خیس و سرمازده و خسته برگشت
.
مثل همیشه دم در داد زد
:
عصر بخیر گاستین. عصر بخیر ژیل من برگشتم
.
هنوز از پله ها بالا نرفته بود گاستین با یک جام نیمه پر از آشپزخانه بیرون آمد
.
به دستش داد و گفت
:
بخور! شراب سیب است. کمک می کند سرما نخوری
.
جام را گرفت
.
تشکر کرد
.
پوزخندی زد
.
نه در صورتش که در ذهنش
.
این بار نه فقط به گاستین بلکه به خودش
.
با خودش فکر می کرد کی می خواهد حرف های این پیرمرد را جدی بگیرد
.
و هم زمان بخشی از ذهنش همچنان در حال غر غر کردن به گاستین بود
.
«
این هم با این شراب قرمزش!»
در اتاقش جرعه ای از جام را خورد و بقیه اش را در گلدان گل های فلفل قرمز خالی کرد
.
شب از سر درد خوابش نمی برد
.
بلند شد و دنبال استامینوفن گشت
.
تمام شده بود
.
پائین رفت تا در آشپزخانه برای خودش چای درست کند
.
گاستین هنوز بیدار بود. در نشمین کتاب می خواند
.
صدای گاستین را شنید که می گفت
:
جام رو باید کامل می خوردی
!
دختر تعجب کرده بود. همراه با کمی عصبانیت. انگار هیچ چیز را نمی شد از نگاه های کوتاه این مرد مخفی نگه داشت
.
نه کسالت های جسمی اش و نه حتی ناخوشی های روحی اش را
.

مثل آن روز وقتی گاستین پرسیده بود چطوری؟
و او سعی کرده بود با ظاهری سرخوش و لبخند افسردگیش را از چشم های او مخفی نگه دارد
.
گاستین نگاه خیره کرده ای بود و به شوخی گفته بود
:
طناب بهت بدم؟
- طناب برای چه؟
زندگی سخته دیگه. شاید بخوای خودت رو دار بزنی
!
و بعد کفش های دختر را مهربان و متواضع تمیز کرده ، جلویش گذاشته بود و به جای طناب شاخه ای رز به دست دختر داده بود
.

«راستی، او چطور این چیزها را می فهمد؟»

این مرد مسن. با صورتی چنین ساده و کودکانه که  اما موقع جر و بحث های خانوادگی با همسرش- ژیل- می توانست با سکوت و کلماتی تلگرافی ژیل را چون انفجار یک کوه آتشفشان به داد و بیداد وادارد
.
و با پرتاب یک گل سرخ از پنجره حیاط به روی تخت اتاقش، او را دوباره آرام و رام و عاشق کند
.
مردی که تمام جنگل های ورسای را بهتر از هر جی پی اس ی می شناخت و حس مطبوع امنیت و اعتماد را  در متروکه ترین را ه ها به همراهش می داد
.
«با گاستین هرگز در جنگل های ورسای گم نخواهی شد.»

گاستین که اسم همه ی گیاهان جنگل های اطراف را می داند
.
قصه همه سنگ یادبودهای رنگ و رو رفته ی کشته های مدفون در زیر خاک ورسای را می داند و هوا را دقیق تر از اخبار پیش بینی هوای تلویزیون پیش بینی می کند. یا بهتر است گفت اعلام می کند
.
با اطمینانی از جنس طبیعت. فهم زبان طبیعت
.
نه فقط در جنگل و گیاهان که در اجزائ صورت آدم ها
.

مردی که مهربانی ها و شیطنت هایش به ظرافت تابلوهای رنگ و روغن بود
.
با تمیز و جفت کردن کفش ها. بی درخواست
.
با شستن فنجان ها و ریختن شراب در آخرین فنجان ... و گذاشتن آن پشت در اتاق
.
با چیدن ناگهانی یک گل سرخ و دادنش به دست دختر
.
با طفره از اظهار نظرهای سیاسی و انتقاد از شور احساسی دختر با گفتن یک جمله ساده
:
خوب من چی بگم. تو خودت که همه چی رو می دونی
!

راستی دختر کی می خواست این مرد را جدی بگیرد؟
مردی که قدرت فهمش از جنس هوشمندی نهفته در طبیعت است
و زیبایی رفتارش از جنس  ظرافت نهفته در هنر ... چون تابلوهای نقاشی
.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر