جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

«مادام»

مادام 58 ساله ست.
مقیم فرانسه . از سی سال پیش.
تکیه کلامش «قانونا» است.
این قابل درک است!
گرچه گاهی جریمه هم می شود.
مادام، عادت به تحلیل و استدلال دارد.
مسائل را  سبک و سنگین می کند.
به نظر می آید زندگی در مملکت کارتزین و الگوریتم، این عادت ذهنی او را پر رنگ تر کرده است .... ساختارمند تر.
حرف هایش بیراه نیست. نظراتش جالب است.
ارزش شنیدن و فکر کردن دارد.
هرچند فارسی را چپه راسته حرف می زند اما قابل فهم است و سرگرم کننده.
با این حال جالب تر از شنیدن نظراتش، دیدن زندگیش هست.

مادام به خاطر همسرش به فرانسه آمده است.
به خاطر همسرش پناهنده شده است.
و به خاطر پناهنده شدن تا بیست سال از سفر به ایران و دیدن خانواده اش  محروم مانده است. همسرش در فرانسه همچنان دنبال سیاست و حزب و گروه بوده است.
گاهی می آمده است یک بچه ای درست می کرده  و دوباره می رفته دنبال گروهش.
برای احقاق حقوق خلق.

مادام دست تنها در مملکت غربت سه بچه را بزرگ کرده است.
دست تنها کار کرده است.
همه جور کار.
از بساط چیدن در بازارهای روز.
تا نظافت خانه ها.
مغازه داری.
برای تامین مخارج خانواده ای پنج نفره که یک نفر همیشه در آن غایب بوده است.
پدر!
پدر آرمان ِ احقاق ِ حقوق خلق را داشت، خوش نداشت دنبال این چیزها برود.
دنبال پول که همیشه تحقیرش می کرد و می گفت چرک کف دست است.
دنبال ثروت که فکر می کرد بیماری کاپیتالیسم است.
او متعلق به خلق بود نه خانواده.
البته فوتبال و موسیقی سنتی هم خیلی دوست داشت.
اوقات فراغتش را فوتبال بازی می کرد.
موسیقی گوش می کرد.
اغلب تنهایی.

مادام اما بیشتر از هر چیز در دنیا، بچه هایش را دوست داشت.
خانواده اش را دوست داشت.
 حتی آن مرد همیشه غایب.
هر کاری می کرد تا خانواده را تامین کند. دور هم نگه دارد.
سر و سامان دهد.
پول هایش را جمع کرد و مغازه خرید.
مکانیت مغازه خوب بود.
دخل و خرج می چرخید.
تا یک روز که برای زایمان بچه سوم روانه بیمارستان شد.
مغازه را سپرد به همسرش.
زایمان سخت بود.
چند هفته ای در بیمارستان بستری شد.
وقتی به خانه برگشت دید همسرش دارد موسیقی سنتی گوش می کند.
پرسید :
مغازه را به کسی سپرده ای؟
مرد گفت: نه، مغازه داری کار من نیست. فروختمش.
یک کار خوب در آلمان پیدا کرده ام. از حزب پیشنهاد کرده اند. درآمدش خوب است. نگران نباش.
مادام نگران نبود. مطمئن بود.
مطمئن که باید دنبال کاری باشد.
مرد رفت آلمان.
مادام دوباره تنها ماند با دو بچه قد و نیم قد که هر روز باید می بردشان مدرسه و یک نوزاد که هر روز باید تر و خشکش می کرد.
با این حال خیلی زود کار پیدا کرد.
دوست نداشت با امید و انتظار و احتمال زندگی کند.
مادام قطعیت را دوست داشت.
و معاش خانواده  امری قطعی بود که برای آن باید تصمیم های قطعی می گرفت.

کار مادام دوباره روی غلطک افتاد.
مرد پس از چندماه برگشت.
با دست خالی و یک بیماری عجیب.
ناگهان خشکش می زد.
هیچ حرکتی نمی توانست بکند.
اولین بار که مادام این حالت را در همسرش دید چیزی در ذهنش انگار یادآوری شد.
به یاد آورد همسرش همیشه همینطور بوده است.
یک چوب خشک و بی حرکت.
فکر کرد چیز زیادی تغییر نکرده است.
فاجعه ای اتفاق نیفتاده است.
به این حضور ِ ساکن و ساکت و بی روح عادت دارد.
بچه ها اما مثل مادام نبودند.
حوصله شان از آن مرد ِ چوبی ِ بی حرکت که مدام در خانه قانون وضع می کرد سر می رفت.
دست و پایشان تنگ شده بود.
آزادی هایشان محدود.
پرخاشگری می کردند.
گاهی حتی بی ادبی.

مادام دلش برای مرد می سوخت و فکر می کرد او را دوست دارد.
دوست نداشت حرمتش نادیده گرفته شود.
آن هم از سوی بچه های خودش.
سعی می کرد با مسافرت و سرگرمی های بیشتر خانواده را دور هم نگه دارد.
مرد زندگیش را حمایت کند.
اما یک روز فهمید دارد اشتباه می کند.
بی فایده است.
اینطور حرمت هیچکس را نمی توان نگه داشت.
حرمت خانواده را گاهی باید با دور نگه داشتن خانواده از یکدیگر حفظ کرد.
تصمیم گرفت مرد را در بیمارستان بستری کند.
دور از بچه ها.
با اینحال بچه ها را مدام به دیدن پدرشان می برد و مسافرت های خانوادگی ترتیب می داد. مسافرت هایی که علی رغم برنامه ریزی او خیلی خوش نمی گذشت.
حتی دلش را به درد می آورد.
و یک روز در یکی از همین مسافرت ها که قرار بود خوش بگذرد اما خوش نگذشته بود، دلش بد جوری به درد آمد.

یک روز آفتابی و درخشان بود.
ساحل نرماندی.
پلاژ پر از مسافر.
زوج ها کنار هم، دست در دست هم در ساحل قدم می زدند.
می خندیدند.
یکدیگر را می بوسیدند.
مادام با خودش فکر کرد چقدر دوست دارد همسرش حالا که حالش خوب است و هنوز خشکش نزده است دستش را بگیرد و لب هایش را ببوسد.
شروع کرد به حرف زدن از زیبایی آفتاب و ساحل و آدم ها.
اینکه چه روز خوبی ست و چقدر خوب است که مردم دست هم را می گیرند و عشقشان را بهم نشان می دهند و از این حرف ها.
مرد  طبق معمول ساکت بود و ظاهرا فقط گوش می کرد.
مادام اما حوصله اش سر رفت و ساده و مستقیم گفت:
خوب یک چیزی بگو! .... نمی خوای دست من رو بگیری؟!
مرد گفت:
این کارها جلف بازیه. جلو چشم مردم خوب نیست.
مادام ناگهان احساس کرد چیزی مثل سرب داغ در دلش سوخت.
مغزش به درد آمد.
صدایی در سرش با سرزنش می گفت:
دنبال چی از کی هستی؟
نطقش کور شده بود.
مرد متوجه سکوت زن شده بود.
سر پیچ یک کوچه ی خلوت، مرد نگاه نگاهی به اطراف کرد و گفت:
اینجا خوبه .... بیا ببوسمت!
این حرف اما به سر درد و سوزش قلب مادام ناگهان چیز دیگری هم اضافه کرد.
یک انفجار.
انفجار عصبانیت.
دست مرد را با خشونت از خودش پس زد و گفت:
برو ... برو ... اصلا نخواستم!

همان شب در راه بازگشت ، توی جاده ، در حال رانندگی، مادام تصمیم قطعی خودش را گرفت.
باید از مرد جدا می شد.
دوستانه جدا شدن بهتر از این همراه بودن بی معنی  و دردناک است.
مادام هر بار پدال گاز را فشار می داد احساس می کرد چیزی را مثل آشغال از درون خودش بیرون می کشد و از پنجره به بیرون پرتاب می کند.
اولینش لباس سفید عروسیش بود.
آخرینش کفن سفیدش.
فهمید دوست ندارد کفن داشته باشد.
دوست دارد جسدش را بسوزانند و به دریا بریزند.
فکر کرد وقتی به خانه برسد اول از همه وصیتش را تنظیم می کند.
در مورد سوزاندن جسدش.
از تصور اینکه جسدش سوخته و به آتلانتیک ریخته خواهد شد احساس شادی و سبکی کودکانه ای می کرد.
با خودش می خندید.
مرد متوجه حال عجیب و خوش زن شده بود.
گاه با تعجب نگاهش می کرد و فکر می کرد چرا زن با خودش می خندد.

مادام اما غرق در خیالات خودش از لذتی سکر آور  لبریز شده بود .
ناگهان  دید همینطور که  خاکستر تنش دارد در آب فرو می رود  یک  بی ام و ی قرمز و جیگری از آب بیرون پرید.
درست مثل یک دلفین بازیگوش.
زد زیر خنده و به یادآورد که چقدر همیشه عاشق بی ام و اسپرت ِ قرمز جیگری بوده است و چقدر همیشه ماشین های بیخود سوار شده است.
ماشین هایی که دوست شان نداشت اما شوهرش گفته بود همین ها خوب هستند.
کارمان را راه می اندازند.
شوهرش اما اشتباه کرده بود.
آن ماشین های بیخود چیزی را از اساس درون مادام از کار انداخته بودند.
مادام یقین داشت به زودی بی ام و قرمز جیگری خواهد خرید همانطور که یقین داشت در اولین فرصت از مرد جدا خواهد شد.
تا دوستش بماند.
 تا حرمت سال ها همراهی با آن مرد  به نفرت نرسد.
مادام به حفظ سلامت روان اعتقاد دارد.

۲ نظر: