جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

نامعادله!

زنگ زدم مامانم می بینم صداش یه خورده گرفته است. خودم رو براش شیرین کردم ازش می پرسم:
چی شده عزیزم، خوشگلم، نفسم ... چرا صداتون اینجوریه؟ 
اون هم کم نمی ذاره می گه :
تو لک رفته بودم مادر.
( بعد خودش هم همچین نمکی خنده اش گرفته ... گمونم از همون کلمه «لک» که می گه ... شرط می بندم از خواهر کوچیکم یاد گرفته. )
بهش می گم :
فدات شم ، تصدقت بشم ، دورت بگردم چرا آخه برین تو لک؟
می گه :
یه آهنگی الان کانال پنج گذاشته بود ، دو تا جوون تو جنگل راه می رفتن و هی یه چیزایی می خوندن منو گرفت.
پرسیدم حالا چی می خوندن؟
گفت :
یادم که نمیاد مادر از همین چیزایی که هی می خونن دیگه ... «اگه بر نگردی پیشم ، من می میرم و اینا.»
می گم :
بر می گردم قربونت ... میام باز شبا باهم می شینیم چایی می خوریم و تخمه می شکنیم و دلکش گوش می کنیم.
می گه :
ها ، کارات رو بکن و بیا ... وقتی هم اومدی از پیش من و بابات تکون نخوری ها.
می گم :
یعنی می خواین منو یه ماه تو خونه حبس کنین؟
می گه: دل ِ بابات دو سال ِ حبس ِ تو و سمیه ست بچه جان، اونوقت یه ماه از شماها به ما ها نمی رسه؟
کی بود گفت رابطه ی بین والدین و بچه ها همیشه یه نامعادله است که هیچوقت به تساوی نمی رسه.
راست گفته به خدا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر