جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ اسفند ۱۵, شنبه

همیشه

یک «شنبه» ی خاکستری و بارونی مثل اغلب شنبه های ماه دسامبر بود.
به روال همه ی صبح های شنبه، ساعت ده صبح ژوئل آماده شد تا برای خرید هفته خونه رو ترک کنه.
شاید کلود هنوز خواب بود شاید هم نه. ژوئل اما به عادت همیشه موقع ترک خونه با صدای بلند گفت:
کلود، من دارم می رم خرید. چیزی لازم نداری؟
کلود پاسخی نداد ... مثل همیشه.
مادر هم منتظر پاسخ نماند ... مثل همیشه.
«فقط بلده تا لنگ ظهر تو رختخواب بمونه ... آه از جونهای حالا!»
ژوئل زیر لب غرغر کرد .... مثل همیشه قبل از ترک خونه.
ژوئل به سوپر مارکت رفت.
سبدهاش رو پر کرد. مایحتاج یک هفته.
به خانه برگشت.
زنگ نزد. کلیدش رو به زحمت از کیفش در آورد. در رو باز کرد. با صدای بلند گفت :
«من برگشتم. »
مثل همیشه.
البته که انتظار نداشت کلود پاسخی بده. لابد دوبار هدفونش رو به گوش هاش گذاشته که هیچی نمی شنوه.
پسرش رو می شناخت.
فکر می کرد که می شناسه.
جوان، بی مسئولیت اما با استعداد و باهوش.
«حیف که قدر خودش رو نمی دونه!»
ژوئل به آشپزخانه رفت. امروز شنبه است. خانواده دو نفره ژینورد، مادر و پسر، روزهای شنبه، ناهار ماکارونی با سس قارچ می خورند.
ژوئل مثل همیشه موقع آشپزی از تو آشپزخونه با صدای بلند گفت :
امروز ماکارونی با سس قارچ می خوریم.
صدایی از کلود شنیده نشد ... مثل همیشه.
مادر میز رو آماده کرد.
«کلود، بیا سر میز! ... وقت غذاست.»
صدایی از کلود شنیده نشد ... مثل همیشه.
ژوئل غرغر کنان به در اتاق کلود رفت. به در زد. مثل همیشه.
در رو باز کرد. مثل همیشه.
و ناگهان «همیشه» برای همیشه در زندگی ژوئل تغییر کرد .... تغییری اندک، خفیف اما عمیق ... به حد جنون ... البته از دید دیگران و نه خودش.
کلود تو رختخوابش نبود.
کلود وسط اتاق از سقف آویزون بود.
از اون روز سه سال می گذره.
مریام، آخرین زن خدمتکاری که از طرف شرکت خدماتی برای نظافت به خونه خانواده ژینورد می ره، امروز با استیصال و ترس از مدیر شرکت درخواست کرد که :
لطفا من رو از کار در اون خونه معاف کنید.
برام ترسناک و دردناکه.
مدیر:
چرا؟
مریام:
تو اون خونه روح وجود داره. خانم ژینورد مدام داره با این روح حرف می زنه و حتی باهش غذا می خوره. من می ترسم.
مدیر شرکت قانع شد که به جای مریام، این هفته کس دیگه ای رو بفرسته.
تلفن رو بر می داره تا این موضوع رو به اطلاع خانم ژینورد برسونه.
مدیر: سلام خانم ژینورد. خواستم به اطلاعتون برسونم که از این هفته کارمند جدیدی رو برای نظافت به خونتون می فرستم. اسمش هست ...
قبل از اینکه جملش تموم بشه، خانم ژینورد با صدای بی روح و یخ زده ای حرفش و قطع کرد و گفت:
زحمت نکشید. اون هم من رو ترک خواهد کرد. همه من رو ترک می کنن. همه ی خدمتکارها، همه ی همسایه ها. همه ی دوستان . همه ی اقوام .
اما من این خونه رو ترک نمی کنم.
کسی رو نفرستید. از این به بعد با کلود، دوتایی خودمون خونه رو تمیز می کنیم. مثل همیشه!
***************************************
وقتی دوستم ماجرا رو تعریف می کرد، تمام تنم یخ بسته بود. 
باید با حوصله و پرداخت بیشتری می نوشتمش اما اینقدر فشار روم بود که فقط دستم رو گذاشتم روی کیبورد و نوشتم.
راستش بیشتر یرای تسکین خودم.
یه روز بر می گردم پیش مامانم ، در امنیت و گرمای خونه ی پدری ، کنار بخاری های گاز سوز، با چای خواهرم و مهربانی بی پایان پدر و مادرم همه ی این ماجراها رو بازنویسی می کنم. 
با دقت و پرداختی که در خور انسان ، رنج هاش و مشقت هاش هست.
امیدوارم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر