جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ اسفند ۱۶, یکشنبه

«کاش» تهی نیست!

گفتم: 
از خودت بگو رفیق!
گفت:
من چیزی برای گفتن ندارم. کار . کار . کار . درامد معلمی و سختی معیشت مثل همیشه.
گفتم:
معلمی درآمد دارد رفیق ... لقمه بخور و نمیری ... هنرمندی می دانی چه دارد ؟
پرسید:
چه دارد؟
پاسخ دادم:
فارغ از خود از خود می گویم ... می دانی ؟
گفت: 
می دانم .. می فهمم ... بگو!
گفتم:
محبوبیت ... محبوب قلب ها می شوی ... مهمان افتخاری همه مهمانی ها ... گل سر سبد جمع ها .... مردم را خوش می اید سپری کردن ساعتی با صمیمیت هنرمندانه ی جان تو.
اما....
پرسید:
اما چه؟
گفتم:
اما صمیمیت و محبوبیت ، جیب و شکم را پر نمی کند ، فقط قلوب دیگران را سرشار می کند!
پرسید: 
کی می آیی؟
نوشتم:
لنگرها به پای آدمیزاد بینواست ... راحت در این خاکدان به گل می نشیند ... به گل نشسته است کشتی ام.
گفت:
واااای بر من!
گفتم:
کاش بودی ... کاش بودی و با هم می نوشیدیم و می گفتیم ... از این پوچی ِ پیچ در پیچ .... از این پوچی های ِ پیچیده درهیچی ِ پر هستی!
گفت:
کاش ... کاش ... کاش!
نوشتم :
کاش، خالی نیست ... تهی نیست ... و بلکه شاید سرشار تر از هر بودی ست!
نوشت:
حیف که با این واقعی تر از هر واقعی من مست نمی شوم.
نوشتم:
بیش از این چیزی ندارم . کلام، ختم خود را می داند. شبت خوش رفیق.
نوشت:
بودنت همیشه غنیمت است . شبم را سرشار کردی .....!!!!
می دانید،
این است تنهایی ِ تنیده شده در جان آدمی ... ناگزیر ... بی گریز ... چون مرگ ... تنها ... در دالان مرگ!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر