«ماریان ، فلسطین و تحولات روحی»
تا حالا براتون پیش اومده از نزدیک آدم هایی رو که دچار تحول روحی و فکری شدن رو ببینید؟
من سه بار در زندگیم ، سه آدم رو از نزدیک دیدم که به کلی دگرگون شده بودن.
آخرینشون یه همکلاسی آرژانتینی.
همین چند روز پیش.
باید بگم این دختر یکی از جالب ترین مشاهدات زندگی منو رقم زد.
اسمش ماریانه.
اولین بار سه سال پیش دیدمش .. تو کلاس. دو ردیف جلوتر از من نشسته بود.
آخرهفته بود و هم کلاسی ها برنامه دورهمی گذاشتن.
رفتم .
ماریان هم بود.
مست و پاتیل و شاید از دید من قدری جلف و سبک سر.
وقتی فهمید ایرانی هستم در حال مستی با سبک سری یه حرف سخره آمیز پروند و پوزخند زد و رفت به ادامه جلف بازی هاش.
خوب طبیعی بود که تمایلی به دوستی باهش نداشتم هرچند که دوست مشترک یکی از عزیزترین دوستانم بود.
گذشت.
سه سال.
دورادور از دوست مشترک شنیدم که با یک پسر فلسطینی ازدواج کرده ورفته فلسطین.
چند روز پیش دوباره دیدمش.
تو خونه همون دوست مشترک.
اول نشناختمش.
یه ده دقیقه ای طول کشید تا از لابه لای حرفاش متوجه شدم این همون ماریانه.
البته قیافه اش تغییر چندانی نکرده بود اما خوب انگار سلول های حافظه من بنا به یه احساس منفی جایی برای چهره اش در ذهنم اختصاص نداده بودن.
کلمه جادویی که باعث یادآوری ناگهانی چهره اش شد، فلسطین بود.
ماریانی که با یک فلسطینی ازدواج کرده بود همون ماریانی بود که به من پوزخند زده بود.
به خاطر یه کلمه دیگه ، ایران ... ایرانی بودن من!
اما اون ماریان سبک سر کجا و این دختر با این نگاه سبک بار کجا!
ساکت تر شده بود.
آرام تر.
حزین تر و در عین حال شادتر ... یه شادی عمیق.
تا حالا براتون پیش اومده از نزدیک آدم هایی رو که دچار تحول روحی و فکری شدن رو ببینید؟
من سه بار در زندگیم ، سه آدم رو از نزدیک دیدم که به کلی دگرگون شده بودن.
آخرینشون یه همکلاسی آرژانتینی.
همین چند روز پیش.
باید بگم این دختر یکی از جالب ترین مشاهدات زندگی منو رقم زد.
اسمش ماریانه.
اولین بار سه سال پیش دیدمش .. تو کلاس. دو ردیف جلوتر از من نشسته بود.
آخرهفته بود و هم کلاسی ها برنامه دورهمی گذاشتن.
رفتم .
ماریان هم بود.
مست و پاتیل و شاید از دید من قدری جلف و سبک سر.
وقتی فهمید ایرانی هستم در حال مستی با سبک سری یه حرف سخره آمیز پروند و پوزخند زد و رفت به ادامه جلف بازی هاش.
خوب طبیعی بود که تمایلی به دوستی باهش نداشتم هرچند که دوست مشترک یکی از عزیزترین دوستانم بود.
گذشت.
سه سال.
دورادور از دوست مشترک شنیدم که با یک پسر فلسطینی ازدواج کرده ورفته فلسطین.
چند روز پیش دوباره دیدمش.
تو خونه همون دوست مشترک.
اول نشناختمش.
یه ده دقیقه ای طول کشید تا از لابه لای حرفاش متوجه شدم این همون ماریانه.
البته قیافه اش تغییر چندانی نکرده بود اما خوب انگار سلول های حافظه من بنا به یه احساس منفی جایی برای چهره اش در ذهنم اختصاص نداده بودن.
کلمه جادویی که باعث یادآوری ناگهانی چهره اش شد، فلسطین بود.
ماریانی که با یک فلسطینی ازدواج کرده بود همون ماریانی بود که به من پوزخند زده بود.
به خاطر یه کلمه دیگه ، ایران ... ایرانی بودن من!
اما اون ماریان سبک سر کجا و این دختر با این نگاه سبک بار کجا!
ساکت تر شده بود.
آرام تر.
حزین تر و در عین حال شادتر ... یه شادی عمیق.
گفت:
از وقتی از فلسطین برگشتم درکم از زندگی تغییر کرده.
حرص و غصه چیزی رو نمی خورم.
صبا!
در این لحظاتی که ما اینجا تشستیم، جایی دیگه مردمی هستن که هر لحظه شون رو دارن با خطر دستگیری، گلوله ومرگ سپری می کنن اما اونا شاد هستن!
و این عجیب ترین چیزی بود که در عمرم دیدم.
گفت اون بخش فلسطینی نشین اصلا براشون مهم نیست تو کجایی هستی و چی هستی.
بازن، شادن و پذیرنده!
پر از موسیقی هستن ... حتی تانگو.
احساس کردم تو یکی از محله های آرژانتین هستم.
اما وقتی می خواستم برم تل آویو ازم بازپرسی کردن.
کی هستی؟
چه دینی داری؟
چرا اومدی؟
چقدر می مونی ؟
بعد انگار یهو وارد اروپا شدم.
اونم چه اروپایی!
اروپایی که همش می خواد خودش رو به رخت بکشه.
بهت می گن کجا برو و چی ببین.
همه چیز رو باید از پیش باهشون تنظیم کنی.
تو اورشلیم یه آقای فرانسوی-اسرائیلی وقتی دید فرانسوی حرف می زنم با کلی خوش رویی بهم خوشامد گفت و چنان مهمان نوازی کرد که حیرون مونده بودم.
گفت اینجا خونه خودت هست.
بیا ما اینجا همه چیز داریم.
دانشگاه، صنعت، هنر، کار، پول.
بیا هم اینجا.
بعد پرسید راستی چی شد که اومدی به این سفر؟
گفتم خوب من کاتولیک هستم اومدم ورشلیم و بیت المقدس رو از نزدیک ببینم.
بعد یهو آقاهه برای چند ثانیه قفل کرد.
با تعجب پرسید؟
کاتولیکی ؟ یهودی نیستی؟!
بعد ناگهان اون مهمان نوازی گرمش یخ کرد. سرد شد.
خیلی زود خداحافظی کرد و گفت بهتره برگردی همون آرژانتین.
با اینکه می دونست من ملیت فرانسوی دارم اما انگار حتی فرانسه رو هم برای من باور نداشت.
گفت برام غم انگیز بود که من به عنوان یک خارجی تونستم به اورشلیم برم اما همسرم که فلسطینی هست نتونست زادگاه خودش رو ببینه.
از وقتی از فلسطین برگشتم درکم از زندگی تغییر کرده.
حرص و غصه چیزی رو نمی خورم.
صبا!
در این لحظاتی که ما اینجا تشستیم، جایی دیگه مردمی هستن که هر لحظه شون رو دارن با خطر دستگیری، گلوله ومرگ سپری می کنن اما اونا شاد هستن!
و این عجیب ترین چیزی بود که در عمرم دیدم.
گفت اون بخش فلسطینی نشین اصلا براشون مهم نیست تو کجایی هستی و چی هستی.
بازن، شادن و پذیرنده!
پر از موسیقی هستن ... حتی تانگو.
احساس کردم تو یکی از محله های آرژانتین هستم.
اما وقتی می خواستم برم تل آویو ازم بازپرسی کردن.
کی هستی؟
چه دینی داری؟
چرا اومدی؟
چقدر می مونی ؟
بعد انگار یهو وارد اروپا شدم.
اونم چه اروپایی!
اروپایی که همش می خواد خودش رو به رخت بکشه.
بهت می گن کجا برو و چی ببین.
همه چیز رو باید از پیش باهشون تنظیم کنی.
تو اورشلیم یه آقای فرانسوی-اسرائیلی وقتی دید فرانسوی حرف می زنم با کلی خوش رویی بهم خوشامد گفت و چنان مهمان نوازی کرد که حیرون مونده بودم.
گفت اینجا خونه خودت هست.
بیا ما اینجا همه چیز داریم.
دانشگاه، صنعت، هنر، کار، پول.
بیا هم اینجا.
بعد پرسید راستی چی شد که اومدی به این سفر؟
گفتم خوب من کاتولیک هستم اومدم ورشلیم و بیت المقدس رو از نزدیک ببینم.
بعد یهو آقاهه برای چند ثانیه قفل کرد.
با تعجب پرسید؟
کاتولیکی ؟ یهودی نیستی؟!
بعد ناگهان اون مهمان نوازی گرمش یخ کرد. سرد شد.
خیلی زود خداحافظی کرد و گفت بهتره برگردی همون آرژانتین.
با اینکه می دونست من ملیت فرانسوی دارم اما انگار حتی فرانسه رو هم برای من باور نداشت.
گفت برام غم انگیز بود که من به عنوان یک خارجی تونستم به اورشلیم برم اما همسرم که فلسطینی هست نتونست زادگاه خودش رو ببینه.
خیلی چیزهای جالبی تعریف کرد.
طولانی می شه.
فقط یه جملش از همه بیشتر ذهنم رو خراشید.
گفت:
یه دیوار دور خودشون ساختن به ارتفاع شش متر.
قبلا در موردش شنیده بودم اما دیدنش از نزدیک چیز غریبی هست.
می دونی،
اسرائیلی ها فکر می کنن دیوار رو دور فلسطینی ها کشیدن اما انگار خودشون توش حبس شدن.
برای فلسطینی ها اصلا مهم نیست تو کی هستی و از کجا میای .
می دونی،
جهنمی آباد دیدم ... اسرائیل.
مردمی که خودشون رو پشت یه دیوار حبس کردن.
دیواری که وقتی باهشون حرف می زنی می بینی پیشاپیش تو ذهنشونه.
برای اونها آدمیزاد دو گونه است:
یهودی یا غیر یهودی!
طولانی می شه.
فقط یه جملش از همه بیشتر ذهنم رو خراشید.
گفت:
یه دیوار دور خودشون ساختن به ارتفاع شش متر.
قبلا در موردش شنیده بودم اما دیدنش از نزدیک چیز غریبی هست.
می دونی،
اسرائیلی ها فکر می کنن دیوار رو دور فلسطینی ها کشیدن اما انگار خودشون توش حبس شدن.
برای فلسطینی ها اصلا مهم نیست تو کی هستی و از کجا میای .
می دونی،
جهنمی آباد دیدم ... اسرائیل.
مردمی که خودشون رو پشت یه دیوار حبس کردن.
دیواری که وقتی باهشون حرف می زنی می بینی پیشاپیش تو ذهنشونه.
برای اونها آدمیزاد دو گونه است:
یهودی یا غیر یهودی!
در انتهای حرفاش گفت:
پدرم همیشه از اسرائیل انتقاد می کرد اما من فکر می کردم پدرم نژادپرست و ضد یهوده.
تو فرانسه با چیزایی که دیدم و شنیدم تازه دارم پدرم رو درک می کنم.
می دونین،
این جمله اش انگار تجربه خود من هم بود که اما از دهان یک آرژانتینی به زبان فرانسه داشتم می شنیدمش.
پدرم همیشه از اسرائیل انتقاد می کرد اما من فکر می کردم پدرم نژادپرست و ضد یهوده.
تو فرانسه با چیزایی که دیدم و شنیدم تازه دارم پدرم رو درک می کنم.
می دونین،
این جمله اش انگار تجربه خود من هم بود که اما از دهان یک آرژانتینی به زبان فرانسه داشتم می شنیدمش.
خیلی خوب بود هر چند از تقیرااات ناگهانی و با زاویه زیاد دیگر میترسم ولی اگر امکان دارد دو مورد دیگر از تغییر در آدمها را هم سر فرصت بنویسید .
پاسخحذف