جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ تیر ۲, جمعه

احساس یادآوری

احساس یادآوری!
احتمالا برای شما هم پیش میاد.
از چی حرف می زنم؟
از اون حس عجیب و اما همیشه جالب  که در بعضی جاها ّ یا دیدن بعضی آدم ها به آدم دست میده ... گاهی حتی یک رهگذر ... یا یک عطر ، یک بو ... انگار قبلا اونجا بودین ... انگار قبلا اون آدم رو دیدین ... همراه با شوک های کوچک، جا خوردن، با اندکی حس منگی و گیجی ... 
و جستجوهای ناخودآگاه در ذهن .
« خدای من ... من قبلا اینجا بودم ... اما کی ؟
من قبلا این آدم رو دیدم .... اما کجا ؟ »
مدتیه اینقدر تکرار این حس در من زیاد شده که احساس می کنم دو بار زندگی کردم.
یک بار در خواب ، بار دوم در بیداری .
نمی دونم این حس چقدر اعتبار داره ... شاید فقط یک وهم باشه اما هرچی هست جالبه.
اون منگی و گیجی اولش مخصوصا ... و صدایی که تو سرت می گه:
خدایا ... چقدر اینجا آشنا ست ... من اینجا بودم!
یه بار به یکی از دوستام که پزشکه گفتم.
گفت فسفرمغزت کمه ... باس موز زیاد بخوری.
منو بگی! ... انگار یه تشت آب یخ ریختن روم.
آخه فکر نمی کردم یه همچین فعالیت جذاب و اسرارآمیز ذهنی  ناشی از کمبود یک عنصر باشه ... راستش بیشتر فکر می کردم الان بهم می گه :
وای چه جالب ، مغزت خیلی باحال و پیشرفته است ... یه عنصر خاص و کمیاب تو مغزت داری .... ولی خوب ظاهرا کاملا وارونه است و یه عنصر خیلی معمولی و پیش پا افتاده رو کمتر از حد معمول تو مغزم دارم!
حالا ولش کنین.
چه ناشی از کمبود یک عنصر معمولی باشه و چه ناشی از افزون یک عنصر کمیاب ناشناخته ، اون چیزی که برام جالبه اینه:
قدرت ساخت احساس در آدمیزاد.
آدمیزاد یه آشپزه ... آشپزی که عناصر پیرامونش رو می گیره ... با هم ترکیبشون می کنه و ازشون معانی نو می سازه .... معانی نو،
احساسات نو ،
تصاویر نو ،
خیال های نو.
قسمت حسیش به طور ویژه جالبه.
ما احساساتی رو تجربه می کنیم که حتی هنوز در دایره لغات براشون واژه ای ساخته نشده.
مثل همون حس منگی و گیجی ِ اسرارآمیز ناشی از احساس یادآوری.
یادآوری که مطمئن نیستید در واقعیت بوده ... در خواب ...و یا شاید هم هیچکدوم ... فقط یک وهم ناشی از کمبود فسفر!
اما حتی اگه ناشی از کمبود فسفر هم باشه باز هم جالبه چرا که شما دارین چیزی رو می سازین.
یک هزار توی در هم برهم .... نه سرش معلومه ، نه تهش .
در واقع تنها چیزیش که معلومه همین نامعلومیشه .
شاید هوشمند باشه اما آگاه نیست ... قادر نیست ... فقط هست ... فقط هست ... همین و نه بیش!
تو سرم یه ریز خیام داره می خونه:
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است
ازش می پرسم:
ربطش چیه عزیزم ؟
می گه:
چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است ... صبا!
بعد یه صدای دیگه میاد که نمی دونم کیه . می گه :
به این چرخ بیچاره معنا بده ... خدا تویی ... بنده ، فلک ... بنده ات رو دریاب .
 معنا بساز ...معنا بده .... بهش معنا بده .... فقط با خلق معنا ست که می تونی به این توده درهم پیچیده ی مجبور ِ بیچاره قدری بدی ... اعتباری ... ارزشی!
شان نزول :
چند شب پیش رو آرته دو تا فیلم از دیوید لینچ گذاشت .
به طور ویژه فیلم اول چلوندم ... از شدت ِ انگیزش ِ حس یادآوری .
انگار تمام آدم ها و جاهای تو فیلم رو قبلا دیده بودم .... حتی داستانش رو.
انگار یه روزی تو داستان اون فیلم بودم.
با خودم فکر میکردم چطور ممکنه اون مرد، دیوید لینچ، خوابی رو فیلم کرده که من قبلا دیدم!
فردا باید موز بخرم ...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر