جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ دی ۹, پنجشنبه

خشت خام - مسعود کیمیایی - زنده به گور شدگان

مصاحبه حسین دهباشی با مسعود کیمیایی رو دیدین؟
ناراحت کننده است و بلکه بیرحمانه ... دیدن آدمی که به تنهایی بخشی از نوستالژی نسل های یک جامعه رو با ارزش هایی چون رفاقت و لوطی گری رقم زد اینطور تنها و بی پناه در خونه خودش حبس شده باشه و نتونه آنچه می خواد رو بسازه.
چه چیز وحشتناک تر از اینکه یه فیلمساز نتونه فیلم بسازه، یه نویسنده نتونه بنویسه؟
چه چیز وحشتناک تر از اینکه اونقدر غل و زنجیر مقابلت بذارن که در نهایت آنچه از کلامت، کتابت، فیلمت باقی می مونه دیگه هیچ نشانی از خودت نداشته باشه.
کاری کنن که خودت به دست خودت دیگه نشانی از خودت نتونی بذاری ... نصفه نیمت می کنن .... نامفهوم.... مخدوش ... ناتمام ...
نه زبان از حلقت بیرون می کشن ، نه زبانت رو آزاد می ذارن ... لالت نمی کنن بدتر از اون دچار لکنتت می کنن ... لکنت زبان از بی زبانی برای کسی که حرفی برای گفتن داره دردناک تره ... به ویژه وقتی پشت در خونت یک لشکر نشستن که عصرانه شون رو با نیش و کنایه و تمسخر تو صرف کنن.
جایی می گه:
« بعضی ها با نیش زدن عاشقانه دارن! »
چه توصیف رسا و دردناکی از حال و روز مردی که مجبوره فیلم بسازه، که فیلم سازی به گواه فیلم هاش در خونش هست اما اجازه نداره همه ی فیلم خودش رو بسازه.
برای اجازه ساختن باید نصفه نیمه بسازه .... و وقتی می سازه امان از نیش و کنایه ها.
این روزها چشم ها خیره ی گور خواب ها ست .
شکر خدا دستکم دیده شدن ... هنرمندی برای رئیس جمهور درباره شون نامه نوشت و رئیس جمهور درباره شون حرفی زد.
شانس داشتن که زنده به گوری شون عیار تصویری بالایی داشت اونقدر که هر سطحی از ضریب هوشی می تونست «زنده به گوری» شون رو فهم کنه.
کو هوشی، کو گوشی ، کو دلی ... کو راهی برای بیرون کشیدن زنده به گور شدگان زبان .... کتاب ... فیلم .... اثر؟
دلم سوگوار همه ی فیلم های ساخته نشده ی بیضایی ست ...  همیشه  ... همه ی نمایش های در کتاب مانده اش .... همه ی فیلم های نصفه نیمه و مخدوش و هیچ وپوچ شده کیمیایی.
راستی کجاست تقوایی ؟ ... در کدام گور زنده به گور شده؟

لینک مصاحبه:
https://www.youtube.com/watch?v=iu97toXG4ok


لینک کاملتر:
http://www.tarikhonline.com/posts/main/subpage-single/id-186/%D8%AE%D8%B4%D8%AA-%D8%AE%D8%A7%D9%85--%D9%86%D9%88%D8%A8%D8%AA-%D8%AF%D9%87%D9%85--%DA%AF%D9%81%D8%AA%DA%AF%D9%88-%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D8%AF%D9%87%D8%A8%D8%A7%D8%B4%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D8%B3%D8%B9%D9%88%D8%AF-%DA%A9%DB%8C%D9%85%DB%8C%D8%A7%DB%8C%DB%8C.html


۱۳۹۵ دی ۷, سه‌شنبه

راز آشپزی


آشپزی کردم در حد سرآشپز پنج ستاره به امام هشتم ... دلم نمیاد بخورمش بس که خوش رنگ و خوش عطره .... عطر گل محمدی باس جلوش لنگ بندازه .
از من به شما نصحیت ، ماهی رو هیچ وقت سرخ نکنین.
 همینجوری بذارین تو ماهی تابه با سیر فراوان به دل خودش بپزه ... با آب خودش ... آب ِ دریا ... ده دقیقه کافیه.
هرچی سبزی خوش رنگ هم دم دست تون بود بهش اضافه کنین.
جعفری، کلم بروکسل، تره فرنگی ... با دست و دلبازی هر آنچه رنگ سبز ِ سرشار از زندگی ست  و هر آنچه قرمز ِ دلربا ست به آن سفید ِ سرشار از امگا 3 - حضرت ماهی - بیفزایید ... بی هیچ تشویشی و حتی دستورالعملی .... خلاقیت به خرج بدین ... درست مثل یه تابلوی آبستره ... رنگ بپاشید ... رنگ ... و باز هم رنگ به آن زمینه ی سفید ِ پر رمز و راز ... خوشامده به ماهی تابه ی شما از اعماق اقیانوس ها .... حضرت ماهی!
 فلفل دلمه ای قرمز از اوجب واجبات است ... ماهی تابتون رو تبدیل به یک اثر هنری می کنه .... و البته اشتها برانگیز.
اضافه کردن ِ قدری شراب سفید به آن آب آمیخته به برش های حضرت ماهی و میگو، می تونه  این انفجار خلاقه رو در انتها تبدیل به یک گام بلند به سوی ملکوت کنه .
 میان من و معشوق، حجاب درد ِ معده بود که به پیمانه ای  طی شد!
از سیاه کاری مطبخ تا اوج ملکوت یک حرکت بیش نیست و آن افزودن ِ پیمانه ای شراب است به قابلمه.
خوروش های خود را ملکوتی کنید با شراب!

۱۳۹۵ دی ۶, دوشنبه

«شوربختانه»

نمی دونم برای شما هم اینجوریه یا نه .
چه جوری؟
اینجوری که هیبت بعضی از کلمه ها بگیرتتون ... یک کلاس ادبی و بلکه فرزانگی دارن.
 مثل همین کلمه « شوربختانه» ... اولین بار که دیدمش - همین چند سال پیش تو همین فیس بوک - درجا خودم رو باختم .... کل متن برام تحت الشعاع همین یک کلمه قرار گرفت.
تو گویی در میان یک مشت واژه های معمول که چون  پیاده نظامی خاکی کنار هم چیده شده بودند ناگهان از دل متن سواری بالا بلند با اسبی کهر سر برآورد و دو دیده ی ما رو ربود و از بستر متن و جنگ جدا کرد.
زهره ام آب شد و صدایی از درون بهم گفت:
یره، کوتاه بیا!
 اینجه جای تو نیست ... کلاسش در حد فرهنگستان زبانه نه زبان ِ کوچه و خیابونی تو .... اون هم کوچه خیابون های زمانه تو که در سیطره ی حاجی قرائتی ها و کلمات عربیشان بود.
اصلن آموزش و پرورشی در کار نبود بهش می گفتن تعلیم و تربیت.
به در و دیوار مدرسه هامان هم نوشته بودن « تعلیم و تعلم از اهم امور است»
یک «است» ش اون آخرش فارسی بود.
« به کار بردن» ی در کار نبود می گفتن «استعمال».
 خلاصه از یک طرف کتاب های فارسی مون پر بود از واژه های عربی ، کتاب های فیزیک مکانیک مون هم پر از کلمات انگلیسی.
همین دو کلوم فارسی ادبی هم که یاد گرفتیم از خیر سر کاست های موسیقی دایی جانمان  بود که توش بنان و مرضیه و دلکش و اینا شعرهای رودکی و حافظ و اینا رو می خوندن.
 به ترنم ساز و آواز، واژه ها را گوش شنید و جان در برگرفت و زبان به کار ... بی هیچ ضرب و زوری در خودآگاه .... که زبان ِ جان هر کس، زبان ِ ناخودآگاه ِ آن کس است ... چه بسا ملغمه و آمیخته ای از چندین زبان ... فارسی ، عربی، انگلیسی ، ...
این حرف ها برای چه؟
غریبه ای پیغام داده اند به توبیخ و سرزنش و اتهام های ناروا که این چه زبان است که شما به آن می نویسی؟
هیچ قدر ومنزلت فارسی پاس نمی دارید با این میزان واژه های عربی که به کار می برید.
نوشتم : راست می گویید ... هیچ عذری ندارم جز آنکه زبانم ، زبان ِ حالم هست و زبان حال،  ناگزیر زبان جان است و زبان ِ جان فارغ از اینجایی و آنجایی و فرهنگستان .
 گرچه برابر های فارسی بسیاری از واژه ها را می دانم .... زیباییشان را تحسین می کنم و چه بسا مرعوب ِ شکوه ادبی و کلاس فرهنگیشان هستم ، مثل همین شوربختانه، اما ای عزیز هر لباسی بر هر تنی نمی نشنید .... قد زبان ما ، قد ِ حال ما و دوره ما و کوچه و خیابان های ماست .... معذور دارید.
شوربختانه،
ماکسی به هیکل ما نمی خورد ... راسته ی قامت ِ بالا بلند نیکول کیدمن است .
راسته ی قامت ِ قلم ِ کوچک و بی ادعای ما و این چهار کلوم حرف دل ما همان
 « ها یره » و « اِ یره » و فوق ِ فوقش «متاسفانه» است .... برای خودمان سر دیفالمان نشسته ایم و جیک جیک می کنیم ... سنگ نزنید همین نصفه نیمه نوکمان هم بشکند و خناق بگیریم و بمیریم ... خدا را خوش نمی آید.

۱۳۹۵ دی ۴, شنبه

حدیث ایام مبارکه یلدا - نوئل

فعالیت فرهنگی - هنری
حدیث روز به مناسبت ایام مبارکه یلدا - نوئل:
رقص بیاموزید که در آن هفت صد هزار ثواب و شفا ست.
خُلق را نیکو گرداند، تن را قوت بخشد و مزاج را صحت ، اخوت خلق را سبب شود و ...
الخصوص رقص ایرانی که شنگول است و سرخوش و ناز 

از ما گفتن بود دیگه خود دانن!
این خانم یه کانال یوتیوب داره که روش رقص ایرانی رو یاد می ده ... بهره مند باشید! :)

https://www.youtube.com/watch?v=Z-SjSedXUbo&feature=share

۱۳۹۵ دی ۳, جمعه

« اتاق روز مبادا»

تکیه کلام حاج خانم این بود:
« همچی لجوم می گیره ای دختره ایقدر ساده و خر و بی عقله ... اووقت او جاریش، زن برادر شوهرش، اوجور هفت خط و قرشمال! »
البته خیلی وقت ها هم به جای دختره می گفت پسره ، مرتیکه.

با مفاصل ورم کرده رماتیسمیش تو خونه اش کج کج راه می رفت، از آدم پذیرایی می کرد و با آه و ناله به ساده گی و خریت و بی عقلی بچه ها وشوهرش نق می زد.
آدم نمی فهمید از کدوم درد بیشتر رنج می کشه ... درد مفاصلش یا درد خریت بچه ها و شوهرش.
نهایت لطفش هم این بود که هر دفعه چندتا هشدار درباره آدم های دور و بر بهت بده.
من مورد الطافش بودم.
«عزیزوم ، حواست باشه فلانی فلانی و فلانی آدم های رند ِ هفت خطین ها ...زبون بازن .... دورشان ر ِ خط بکشن!»

همیشه داستانی از خریت و ساده گی بچه هاش دربرابر رندی و پدرسوختگی بقیه تو آستین داشت که یک بعد از ظهر رو بتونه یه تیکه و یه ریز درباره اش حرف بزنه و حرص بخوره .
گوش ما هم که خوب مفت بود.
البته خدایی خیلی هم سخت نبود.
یه کیفیت اغراق آمیز داشت که برام جذابش می کرد درست مثل شخصیت های چارلز دیکنز.
پرسناژی بود برای خودش.
گاهی با خودم فکر می کردم این همه گیر دادنش به بقیه یه روش روانی و تدافعی برای تسکین دردهاش هست.
درد تنهاییش تو خونه و درد های بدنیش .... رماتیسم ، کلیه، آرتروز.

یه اتاق داشت عینهو کمد آقای ووپی ... پر از خرت و پرت های کهنه و کپک زده.
درش رو هم همیشه قفل می کرد.
یه روز می خواست چیزی از تو اون همه خرت و پرت بکشه بیرون تنهایی نمی تونست.
منو صدا زد.
اینجوری شد که من شانس دیدن اون اتاق رو برای اولین و آخرین بار پیدا کردم.
به واقع مثل خزانه ی پادشاهی ِ گداعلی شاه بود.
پر از وسایل زهوار دررفته .
میون اون همه آشغال یک بخاری ِ داغون نفتی توجه منو جلب کرد.
بهش پیشنهاد کردم بخاری رو بردارم و بذارم کنار خیابون با آشغال ها ببرنش.
اینو گفتم انگار کفر پنج تن آل عبا گفتم.
وحشت کرد ... ناراحت شد ... نگاهی مملو از سرزنش کرد.
انگار چیزی توی ذهنش شکسته بود.
گمونم اعتمادش به من .... انگار داشت تو ذهنش می گفت :
ای بابا تو هم که مثل بقیه ساده و خر و بی عقلی.
در سکوت و با اشاره دست از اتاق بیرونم کرد.
در رو دوباره قفل کرد.
من خنده ام گرفته بود.
حسی آمیخته از کنجکاوی و شیطنت درونم جرقه زده بود.
شبیه همون وقتایی که دوست داری دم یه گربه پیر و خواب آلود و ولو شده روی کاناپه رو بکشی ببینی چکار می کنه.
دوباره گفتم:
اگه می خواین یه روز بیام همه این آشغال ها رو براتون بذارم دم در.
کی بخاری نفتی استفاده می کنه حالا؟!
با ناباوری نگاهم کرد و رک و پوست کنده گفت:
شما ها جوونن ، متوجه نیستن.
جوون مثل خره .... بالا پائین روزگار رو نمفهمه.
او زمان که جنگ شد شماها بچه بودن یادتان نیست .... همی بخاری نفتیا به دادمان رسید.
گفتم : الان که همه بخاری ها گازیه .... نفت کجا بود؟
گفت:
« همی دیگه ... دو روز دیگه باز جنگ بشه ، بمب بندازن خط های لوله گاز بترکه با چی مخوای خودت روگرم کنی ؟ ... همی بخاری نفتی ها باز به دادمان مرسه.
فکر می کنی ....»
خلاصه سناریو آن لاینی خلق کرد از جنگ و قطعی برق و گاز و مرگ و میر از سرما وگرسنگی و نجات یافتن آن عاقل هایی که بخاری نفتی های قدیمیشون رو نگه داشتن.

از آن روز دوازده سال گذشته و خوشبختانه بخاری نفتی هرگز به کاری جز زحمت ِ دستمال کشی های پیش از سال نو نیامده است.
حاج خانم هر سال، سالی یک بار و هر بار سخت از سال پیش ، خرت پرت های ِ
«اتاقِِ مبادا» را با آه وناله و درد دستمال می کشد ، سرجایشان می گذارد و اتاق را قفل می کند.
آخرین باری که دیدمش درمراسم ختم مرحومی بود.
با اشتها غذای مجلس هفت را می خورد.
تصویر دهان چرب و آروره های  محکمش که با لذت غذا را می جوید ، در ذهن من تضادی زشت با اندوه ِ صاحب مجلس داشت.
جمله ای گفت که نمیدانم  چرا تا مغز استخوانم را خراشید.
گفت:
« از ای کبابش  وردار بخور ... کبابش خوبه ... بدبخت زود مُرد اما خوب بچه هاش آبروداری کردن. حالا کبابش ر ِ بخور بعد برش یک فاتحه هم مخوانم.»

دیروز خبر فوت آشنایی دور را شنیدم. یاد حاج خانم افتادم که حتما به مجلس هفت خواهد رفت و از اینکه هنوز زنده است احساس خوشبختی خواهد کرد.
زنی که همه عمر برای روز مبادا زندگی کرد، بزرگترین لذت زندگیش ناهار ختم بود و عالم و ادم را  ساده و خر و بی عقل می داند.
راستش را بخواهید بیشتر از آنکه از شنیدن خبر فوت آن آشنای دور غمگین شوم از خوشبختی ِ حاج خانم غمگین شدم.
صدایی توی سرم یک ریز تکرار می کند:
« دورباد خوشبختی! »

۱۳۹۵ آذر ۲۹, دوشنبه

شاه بیت

یه شعرهایی هستن که یک شاه بیت دارن و چارچوب تن آدم رو می لرزونن ... حالا تو خود بخوان حال ما با این شعری که همش شاه بیته ... به قول عزیز خودش صاحبدلان خدا را !!!
دل می‌رود ز دستم، صاحب دلان، خدا را!
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم، ای باد شُرطه، برخیز!
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روز مهر گردون، افسانه است و افسون
 نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل، خوش خواند دوش بلبل
 هاتَ الصبوح هبوا، یا ایها السکارا!
ای صاحب کرامت! شکرانه سلامت
 روزی تفقدی کن، درویش بی‌نوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است:
 «با دوستان مروت، با دشمنان مدارا»
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ‌وَش که صوفی اُم الخبائِثَش خواند
 اشهی لَنا و احلی، مِن قُبلة العُذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
 کاین کیمیای هستی، قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
 دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر
 تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
ترکان پارسی‌گو بخشندگان عمرند
 ساقی بده بشارت رندان پارسا را
 حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
 ای شیخ پاکدامن، معذور دار ما را

۱۳۹۵ آذر ۲۸, یکشنبه

« ترین های 2016 - زیباترین »

گمونم همه از دوران کودکی ، صحنه ها و جمله هایی در خاطر داریم که هیچوقت فراموش نمی شن.
همیشه با آدم می مونن.
گاهی صحنه هایی بسیار ساده، جملاتی از یک غریبه که در بازه زمانی کوتاهیی اومده و یه چیزی گفته  و رفته اما گویی آن ثانیه ها ، آن تصاویر، آن ارتعاشات کلامی کوتاه بر سیتوپلاسم های سلولیت حک شدن.
 گاهی به حظ ... گاهی به حزن و گاه به حیرت.

هفت - هشت ساله بودم.
دوران پرتلاطم انقلاب .
چشمم به دنیای پر هیجان بزرگترها بود بی آنکه چیز زیادی ازشون بفهمم.
فقط می دیدم که مردم تو کوچه وخیابون با هم زیاد حرف می زنن.
به نظر همدل و همسو و مهربان بودن.
اینو می دیدم ... درک می کردم و برام دلپذیر بود.
گمونم مفهوم «جمع» رو همون زمان برای اولین بار داشتم درک می کردم.
با این همه در همان عالم کودکی از شنیدن کلمات ِ لعن و نفرین و مرگ، غمگین می شدم.
آن کودکی که الان دارم بهش نگاه می کنم با لعنت و نفرین هیچ سنخیتی نداشت.
حتی برای پلیدترین های آن جمع .... پلیدهایی چون یزید و شاه.
خجالت نمی کشم که بگم آن کودک حتی شب ها در خفا برای آمرزش یزید دعا می کرد.
کودک عمیقا به خدا باور داشت .... دوستش داشت.
 خدا مهربانی بود و بخشش نه مرگ و انتقام و دوزخ.
وقتی نگاه می کنم می بینم آن کودک اصلن چیزهایی مثل رقابت، آزار و بدجنسی رو درک نمی کرد.
مقابل این چیزها قفل می کرد ... مثل یک منگول!
و بعد غمگین می شد.
و بدتر از همه اینکه آن کودک اصلن  تر و ترین رو هم درک نمی کرد.
یک روز مادرش اومد مدرسه دنبالش.
تو راه برگشت مادر خرید داشت.
به مغازه رفتن.
مغازه شلوغ بود.
کودک به مادرش گفت :
برای گربه پیره هم شیر بخریم.
( گربه پیره، گربه ای بود که روزی دو مرتبه می اومد سر دیوار خونشون  تا غذایی که مادرش گذاشته بود رو بخوره. )
مادر گفت باشه.
شیر خرید.
زنی صدای کودک رو شنیده بود و دید که مادر برای گربه پیره شیر خرید.
زن با لحنی تمسخر آمیز وپر سرزنش به مادر گفت:
 آدم هاش این روزا گرسنه هستن شما برای گربه شیر می خرین ... آدم واجب تره یا گربه!
همین صحنه ... همان صدا ... صدا بلند بود و چیزی درش بود که کودک رو سخت وحشت زده کرد ..... وحشتی که در خلال سال ها تبدیل به غم شد ... تا امروز ... تا همین ساعت .
کودک ، واجب و واجب تر رو نمی فهمید ... هنوز هم.
نمی فهمید چرا یک «تر» می تواند میزان شفقت ومهربانی ِ یک آدم را کم و زیاد کند.
اصلن نمی فهمید چرا آن خانم برای مهربانی «ولووم» و کلید کم و زیاد گذاشته است .
ولومی که باید آن را بر اساس «تر» چرخاند و میزان کرد.
گربه پیره جان داشت ... بدنش گرم بود .... درد را حس میکرد ..... نوازش را هم .
پس تفاوت او با یک آدم در چه بود؟
و چرا جان یک آدم از جان  یک گربه «تر» بود؟
آن کودک تا همین امروز مفهوم آن «تر» را نفهمیده است.
هرچند که هزارباره مورد اتهام و تمسخر های روشنفکربازی و ادا و اصول و اینها قرار گرفته است.
 غم ِ آن «تر» در این آدم ریشه در کودکیش دارد و نه بزرگسالیش .... ریشه در سنخیتش و نه در کتاب هایش .
بگذریم.
همه این ماجرا برای اینکه بگم:
زیباترین و پر شفقت ترین چیزی که در سال 2016 دیدم پناهگاه های حیوانات در ایران بودند.
در مشهد از نزدیک دیدم و در سایر شهرها از دور ، روی صفحات مجازی.
آدم هایی که بدون «تر» مهربانی می کنند .
مهربانیشان ولوووم ندارد.
 از درد ، درد می کشند ... حتی درد سگ ها و گربه های شهر .... آسیب پذیرترین و بی صداترین همشهریهایمان.