تکیه کلام حاج خانم این بود:
« همچی لجوم می گیره ای دختره
ایقدر ساده و خر و بی عقله ... اووقت او جاریش، زن برادر شوهرش، اوجور هفت خط و
قرشمال! »
البته خیلی وقت ها هم به جای دختره می گفت پسره ،
مرتیکه.
با مفاصل ورم کرده رماتیسمیش تو خونه اش کج کج راه می
رفت، از آدم پذیرایی می کرد و با آه و ناله به ساده گی و خریت و بی عقلی بچه ها
وشوهرش نق می زد.
آدم نمی فهمید از کدوم درد بیشتر رنج می کشه ... درد
مفاصلش یا درد خریت بچه ها و شوهرش.
نهایت لطفش هم این بود که هر دفعه چندتا هشدار درباره
آدم های دور و بر بهت بده.
من مورد الطافش بودم.
«عزیزوم ، حواست باشه فلانی فلانی و فلانی آدم های رند ِ
هفت خطین ها ...زبون بازن .... دورشان ر ِ خط بکشن!»
همیشه داستانی از خریت و ساده گی بچه هاش دربرابر رندی و پدرسوختگی بقیه تو آستین داشت که یک بعد از ظهر رو بتونه یه تیکه و یه ریز درباره اش حرف بزنه و حرص بخوره .
گوش ما هم که خوب مفت بود.
البته خدایی خیلی هم سخت نبود.
یه کیفیت اغراق آمیز داشت که برام جذابش می کرد درست مثل
شخصیت های چارلز دیکنز.
پرسناژی بود برای خودش.
گاهی با خودم فکر می کردم این همه گیر دادنش به بقیه یه
روش روانی و تدافعی برای تسکین دردهاش هست.
درد تنهاییش تو خونه و درد های بدنیش .... رماتیسم ،
کلیه، آرتروز.
یه اتاق داشت عینهو کمد آقای ووپی ... پر از خرت و پرت های کهنه و کپک زده.
درش رو هم همیشه قفل می کرد.
یه روز می خواست چیزی از تو اون همه خرت و پرت بکشه
بیرون تنهایی نمی تونست.
منو صدا زد.
اینجوری شد که من شانس دیدن اون اتاق رو برای اولین و
آخرین بار پیدا کردم.
به واقع مثل خزانه ی پادشاهی ِ گداعلی شاه بود.
پر از وسایل زهوار دررفته .
میون اون همه آشغال یک بخاری ِ داغون نفتی توجه منو جلب
کرد.
بهش پیشنهاد کردم بخاری رو بردارم و بذارم کنار خیابون
با آشغال ها ببرنش.
اینو گفتم انگار کفر پنج تن آل عبا گفتم.
وحشت کرد ... ناراحت شد ... نگاهی مملو از سرزنش کرد.
انگار چیزی توی ذهنش شکسته بود.
گمونم اعتمادش به من .... انگار داشت تو ذهنش می گفت :
ای بابا تو هم که مثل بقیه ساده و خر و بی عقلی.
در سکوت و با اشاره دست از اتاق بیرونم کرد.
در رو دوباره قفل کرد.
من خنده ام گرفته بود.
حسی آمیخته از کنجکاوی و شیطنت درونم جرقه زده بود.
شبیه همون وقتایی که دوست داری دم یه گربه پیر و خواب
آلود و ولو شده روی کاناپه رو بکشی ببینی چکار می کنه.
دوباره گفتم:
اگه می خواین یه روز بیام همه این آشغال ها رو براتون
بذارم دم در.
کی بخاری نفتی استفاده می کنه حالا؟!
با ناباوری نگاهم کرد و رک و پوست کنده گفت:
شما ها جوونن ، متوجه نیستن.
جوون مثل خره .... بالا پائین روزگار رو نمفهمه.
او زمان که جنگ شد شماها بچه بودن یادتان نیست .... همی
بخاری نفتیا به دادمان رسید.
گفتم : الان که همه بخاری ها گازیه .... نفت کجا بود؟
گفت:
« همی دیگه ... دو روز دیگه باز جنگ بشه ، بمب بندازن خط
های لوله گاز بترکه با چی مخوای خودت روگرم کنی ؟ ... همی بخاری نفتی ها باز به
دادمان مرسه.
فکر می کنی ....»
خلاصه سناریو آن لاینی خلق کرد از جنگ و قطعی برق و گاز
و مرگ و میر از سرما وگرسنگی و نجات یافتن آن عاقل هایی که بخاری نفتی های
قدیمیشون رو نگه داشتن.
از آن روز دوازده سال گذشته و خوشبختانه بخاری نفتی هرگز به کاری جز زحمت ِ دستمال کشی های پیش از سال نو نیامده است.
حاج خانم هر سال، سالی یک بار و هر بار سخت از سال پیش ،
خرت پرت های ِ
«اتاقِِ مبادا» را با آه وناله و درد دستمال می کشد ، سرجایشان می گذارد و اتاق را قفل می کند.
آخرین باری که دیدمش درمراسم ختم مرحومی بود.
با اشتها غذای مجلس هفت را می خورد.
تصویر دهان چرب و آروره های محکمش که با لذت غذا را می جوید ، در ذهن من تضادی زشت با اندوه ِ صاحب مجلس داشت.
جمله ای گفت که نمیدانم چرا تا مغز استخوانم را خراشید.
گفت:
« از ای کبابش وردار بخور ... کبابش خوبه ... بدبخت زود مُرد اما خوب بچه هاش آبروداری کردن. حالا کبابش ر ِ بخور بعد برش یک فاتحه هم مخوانم.»
دیروز خبر فوت آشنایی دور را شنیدم. یاد حاج خانم افتادم که حتما به مجلس هفت خواهد رفت و از اینکه هنوز زنده است احساس خوشبختی خواهد کرد.
زنی که همه عمر برای روز مبادا زندگی کرد، بزرگترین لذت زندگیش ناهار ختم بود و عالم و ادم را ساده و خر و بی عقل می داند.
راستش را بخواهید بیشتر از آنکه از شنیدن خبر فوت آن آشنای دور غمگین شوم از خوشبختی ِ حاج خانم غمگین شدم.
صدایی توی سرم یک ریز تکرار می کند:
« دورباد خوشبختی! »
«اتاقِِ مبادا» را با آه وناله و درد دستمال می کشد ، سرجایشان می گذارد و اتاق را قفل می کند.
آخرین باری که دیدمش درمراسم ختم مرحومی بود.
با اشتها غذای مجلس هفت را می خورد.
تصویر دهان چرب و آروره های محکمش که با لذت غذا را می جوید ، در ذهن من تضادی زشت با اندوه ِ صاحب مجلس داشت.
جمله ای گفت که نمیدانم چرا تا مغز استخوانم را خراشید.
گفت:
« از ای کبابش وردار بخور ... کبابش خوبه ... بدبخت زود مُرد اما خوب بچه هاش آبروداری کردن. حالا کبابش ر ِ بخور بعد برش یک فاتحه هم مخوانم.»
دیروز خبر فوت آشنایی دور را شنیدم. یاد حاج خانم افتادم که حتما به مجلس هفت خواهد رفت و از اینکه هنوز زنده است احساس خوشبختی خواهد کرد.
زنی که همه عمر برای روز مبادا زندگی کرد، بزرگترین لذت زندگیش ناهار ختم بود و عالم و ادم را ساده و خر و بی عقل می داند.
راستش را بخواهید بیشتر از آنکه از شنیدن خبر فوت آن آشنای دور غمگین شوم از خوشبختی ِ حاج خانم غمگین شدم.
صدایی توی سرم یک ریز تکرار می کند:
« دورباد خوشبختی! »
انگار این حاج خانم ها و حاج آقاها یک بخش جدانشدنی از خاطره مشترک جمعی ما ایرانی ها هستند.خوب میشه فهمیدشون با وصف یکی دو جمله در بابشون. گاهی دوست داشتنی میشن گاهی حتی رقت انگیز.شاید خود ما هم در سالهای پیری شباهت هایی بهشون پیدا کنیم. آدم ها در هر سنی چیزهایی رو میفهمند یا باور دارند که مربوط به همون سنه ولو اینکه با متر و معیار واقعیت هم چندان نخونه.
پاسخحذفمن بهشون می گم دوست داشتنی های مریخی!
حذفاینقدر که از مصلحت اندیشی های اینجوری دورم.
با این همه کاملا باهت موافقم ... شاید روزی خودم هم همینجوری بشم. مریخی!
همین الانش تغییر ، ترس و مصلحت اندیشی رو در خودم نسبت به چند سال پیش به خوبی حس می کنم.
مثلا بعد از دو سال الان دارم بابت اون سفرهای تک و تنهام تو خلوت ترین جاده های فرانسه می ترسم.
باورم نمی شه یه روزی همچین کاری کردم.
در متروکه ترین جاده های فرعی فرانسه تک و تنها سفر کردم و گوشه جاده ای که پرنده توش پر نمیزد خوابیدم.
فکر میکردم اینسفرها رو ادامه بدم اما امروز ترسو شدم ... محافظه کار وبدبین.
ترسو شدن تو رو که مطمئن نیستم اما ها این محافظه کار شدن یکی از همون فصل مشترک های آدمیزاده وقتی باد کله ش میپره. البته باز نسبت داره. بعضی ها چنان محافظه کار میشن که تبدیل به نوعی پارانویای بدخیم میشه! بعضی دیگه هم در حد مقتضای سن و این حرف ها.
پاسخحذف