گمونم همه از دوران کودکی ، صحنه ها و جمله هایی در خاطر داریم که هیچوقت فراموش نمی شن.
همیشه با آدم می مونن.
گاهی صحنه هایی بسیار ساده، جملاتی از یک غریبه که در بازه زمانی کوتاهیی اومده و یه چیزی گفته و رفته اما گویی آن ثانیه ها ، آن تصاویر، آن ارتعاشات کلامی کوتاه بر سیتوپلاسم های سلولیت حک شدن.
گاهی به حظ ... گاهی به حزن و گاه به حیرت.
همیشه با آدم می مونن.
گاهی صحنه هایی بسیار ساده، جملاتی از یک غریبه که در بازه زمانی کوتاهیی اومده و یه چیزی گفته و رفته اما گویی آن ثانیه ها ، آن تصاویر، آن ارتعاشات کلامی کوتاه بر سیتوپلاسم های سلولیت حک شدن.
گاهی به حظ ... گاهی به حزن و گاه به حیرت.
هفت - هشت ساله بودم.
دوران پرتلاطم انقلاب .
چشمم به دنیای پر هیجان بزرگترها بود بی آنکه چیز زیادی ازشون بفهمم.
فقط می دیدم که مردم تو کوچه وخیابون با هم زیاد حرف می زنن.
به نظر همدل و همسو و مهربان بودن.
اینو می دیدم ... درک می کردم و برام دلپذیر بود.
گمونم مفهوم «جمع» رو همون زمان برای اولین بار داشتم درک می کردم.
با این همه در همان عالم کودکی از شنیدن کلمات ِ لعن و نفرین و مرگ، غمگین می شدم.
آن کودکی که الان دارم بهش نگاه می کنم با لعنت و نفرین هیچ سنخیتی نداشت.
حتی برای پلیدترین های آن جمع .... پلیدهایی چون یزید و شاه.
خجالت نمی کشم که بگم آن کودک حتی شب ها در خفا برای آمرزش یزید دعا می کرد.
کودک عمیقا به خدا باور داشت .... دوستش داشت.
خدا مهربانی بود و بخشش نه مرگ و انتقام و دوزخ.
دوران پرتلاطم انقلاب .
چشمم به دنیای پر هیجان بزرگترها بود بی آنکه چیز زیادی ازشون بفهمم.
فقط می دیدم که مردم تو کوچه وخیابون با هم زیاد حرف می زنن.
به نظر همدل و همسو و مهربان بودن.
اینو می دیدم ... درک می کردم و برام دلپذیر بود.
گمونم مفهوم «جمع» رو همون زمان برای اولین بار داشتم درک می کردم.
با این همه در همان عالم کودکی از شنیدن کلمات ِ لعن و نفرین و مرگ، غمگین می شدم.
آن کودکی که الان دارم بهش نگاه می کنم با لعنت و نفرین هیچ سنخیتی نداشت.
حتی برای پلیدترین های آن جمع .... پلیدهایی چون یزید و شاه.
خجالت نمی کشم که بگم آن کودک حتی شب ها در خفا برای آمرزش یزید دعا می کرد.
کودک عمیقا به خدا باور داشت .... دوستش داشت.
خدا مهربانی بود و بخشش نه مرگ و انتقام و دوزخ.
وقتی نگاه می کنم می بینم آن کودک اصلن چیزهایی مثل رقابت، آزار و بدجنسی رو درک نمی کرد.
مقابل این چیزها قفل می کرد ... مثل یک منگول!
و بعد غمگین می شد.
و بدتر از همه اینکه آن کودک اصلن تر و ترین رو هم درک نمی کرد.
مقابل این چیزها قفل می کرد ... مثل یک منگول!
و بعد غمگین می شد.
و بدتر از همه اینکه آن کودک اصلن تر و ترین رو هم درک نمی کرد.
یک روز مادرش اومد مدرسه دنبالش.
تو راه برگشت مادر خرید داشت.
به مغازه رفتن.
مغازه شلوغ بود.
کودک به مادرش گفت :
برای گربه پیره هم شیر بخریم.
( گربه پیره، گربه ای بود که روزی دو مرتبه می اومد سر دیوار خونشون تا غذایی که مادرش گذاشته بود رو بخوره. )
مادر گفت باشه.
شیر خرید.
زنی صدای کودک رو شنیده بود و دید که مادر برای گربه پیره شیر خرید.
زن با لحنی تمسخر آمیز وپر سرزنش به مادر گفت:
آدم هاش این روزا گرسنه هستن شما برای گربه شیر می خرین ... آدم واجب تره یا گربه!
تو راه برگشت مادر خرید داشت.
به مغازه رفتن.
مغازه شلوغ بود.
کودک به مادرش گفت :
برای گربه پیره هم شیر بخریم.
( گربه پیره، گربه ای بود که روزی دو مرتبه می اومد سر دیوار خونشون تا غذایی که مادرش گذاشته بود رو بخوره. )
مادر گفت باشه.
شیر خرید.
زنی صدای کودک رو شنیده بود و دید که مادر برای گربه پیره شیر خرید.
زن با لحنی تمسخر آمیز وپر سرزنش به مادر گفت:
آدم هاش این روزا گرسنه هستن شما برای گربه شیر می خرین ... آدم واجب تره یا گربه!
همین صحنه ... همان صدا ... صدا بلند بود و چیزی درش بود که کودک رو سخت وحشت زده کرد ..... وحشتی که در خلال سال ها تبدیل به غم شد ... تا امروز ... تا همین ساعت .
کودک ، واجب و واجب تر رو نمی فهمید ... هنوز هم.
نمی فهمید چرا یک «تر» می تواند میزان شفقت ومهربانی ِ یک آدم را کم و زیاد کند.
اصلن نمی فهمید چرا آن خانم برای مهربانی «ولووم» و کلید کم و زیاد گذاشته است .
ولومی که باید آن را بر اساس «تر» چرخاند و میزان کرد.
گربه پیره جان داشت ... بدنش گرم بود .... درد را حس میکرد ..... نوازش را هم .
پس تفاوت او با یک آدم در چه بود؟
و چرا جان یک آدم از جان یک گربه «تر» بود؟
کودک ، واجب و واجب تر رو نمی فهمید ... هنوز هم.
نمی فهمید چرا یک «تر» می تواند میزان شفقت ومهربانی ِ یک آدم را کم و زیاد کند.
اصلن نمی فهمید چرا آن خانم برای مهربانی «ولووم» و کلید کم و زیاد گذاشته است .
ولومی که باید آن را بر اساس «تر» چرخاند و میزان کرد.
گربه پیره جان داشت ... بدنش گرم بود .... درد را حس میکرد ..... نوازش را هم .
پس تفاوت او با یک آدم در چه بود؟
و چرا جان یک آدم از جان یک گربه «تر» بود؟
آن کودک تا همین امروز مفهوم آن «تر» را نفهمیده است.
هرچند که هزارباره مورد اتهام و تمسخر های روشنفکربازی و ادا و اصول و اینها قرار گرفته است.
غم ِ آن «تر» در این آدم ریشه در کودکیش دارد و نه بزرگسالیش .... ریشه در سنخیتش و نه در کتاب هایش .
بگذریم.
همه این ماجرا برای اینکه بگم:
زیباترین و پر شفقت ترین چیزی که در سال 2016 دیدم پناهگاه های حیوانات در ایران بودند.
در مشهد از نزدیک دیدم و در سایر شهرها از دور ، روی صفحات مجازی.
آدم هایی که بدون «تر» مهربانی می کنند .
مهربانیشان ولوووم ندارد.
از درد ، درد می کشند ... حتی درد سگ ها و گربه های شهر .... آسیب پذیرترین و بی صداترین همشهریهایمان.
هرچند که هزارباره مورد اتهام و تمسخر های روشنفکربازی و ادا و اصول و اینها قرار گرفته است.
غم ِ آن «تر» در این آدم ریشه در کودکیش دارد و نه بزرگسالیش .... ریشه در سنخیتش و نه در کتاب هایش .
بگذریم.
همه این ماجرا برای اینکه بگم:
زیباترین و پر شفقت ترین چیزی که در سال 2016 دیدم پناهگاه های حیوانات در ایران بودند.
در مشهد از نزدیک دیدم و در سایر شهرها از دور ، روی صفحات مجازی.
آدم هایی که بدون «تر» مهربانی می کنند .
مهربانیشان ولوووم ندارد.
از درد ، درد می کشند ... حتی درد سگ ها و گربه های شهر .... آسیب پذیرترین و بی صداترین همشهریهایمان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر