امروز از یه چیزی متوجه یه چیز دیگه شدم! ... به خدا اگه دروغ بگم :)
ظاهرش شاید یه خورده بی ربط باشه اما خوب حالا بذارین تعریف کنم:
امروز متوجه شدم آدمیزاد در ناخودآگاهش تمایل زیادی به تعمیم دهی تجربه های شخصی خودش داره . به محوریت دادن به آنچه خودش در زندگی تجربه کرده.
این یه تمایل در ناخودآگاه هست که عدم خودآگاهی بهش می تونه روزنه های ارتباطی آدم رو تنگ و حتی مسدود کنه . می تونه آدم رو از مهارت های شنیدن و تعامل با جهان بیرون تهی کنه .
می شینیم در مرکزوجود خودمون ... تنها ... و فقط همراه با تجربه های شخصی مون و آنگاه با حکمی ترین، بسته ترین و دل آزارترین بیان ها جهان رو شلاق می زنیم و خودمون رو از شنیدن دیگری و فهمیدنش محروم می کنیم. مثل یک مرداب در خودمون فرو می ریم و بوی تند بیانمون رغبت شنیدن و فهمیدن رو پیشاپیش از دیگران می گیره .
می دونین ،
به گمانم برای باز شدن به روی جهان ضروریست که این تمایل به تعمیم دهی رو که در ناخودآگاه آدمی موذیانه پنهان شده رو به وضوح و روشنایی خودآگاهمون بیاریم .
از دید من این اولین گام برای بهبود مهارت های رابطه ای با جهان هست. جرات می کنم و اهمیت خودآگاهی رو بسط می دم به اینگونه :
زندگی ، به معنای پویایی و حرکت در مسیر ظرافت و کم، تلاش مستمر برای استخراج ناخودآگاه به خودآگاه است.
از ظلمت ناخودآگاه به وضوح خودآگاه.
و همین الان یهو یاد بیت موجز نظامی افتادم:
از ظلمت خود رهائیم ده با نور خود آشنائیم ده
آیا "ظلمت خود" چیزی جز فرو رفتن در خود و عدم توانایی شنیدن و دریافتن دیگری می تونه باشه ؟
ضروریست همواره در یاد داشته باشیم که فقط ذره ای از انبوه عظیم تجربه های بشری در نزد ماست . ضروریست همواره به یاد داشته باشیم شاید آن چیزی که در بیان دیگری، در زندگی دیگری برای ما عجیب و غیر قابل درکه نه از اشتباه یا اشتباهی بودن آنها بلکه فقط از تهی بودن خود ما از آن تجربه های دیگری ست .
می دونین ،
احتمال دادن به بودن و اما ندانستن یا نفهمیدن چیزی همواره از حکم قطعی به نبودن و انکار آن چیز بازترو معقول تر هست . رویکردی که خود به خود به آدم انعطاف پذیری بیشتر می ده و تعاملی مطبوع تر با دیگری رو سبب می شه.
و همه اینها وقتی در ذهنم جرقه زد که به یاد آوردم من چقدر دیر در زندگی عاشق شدم!
در سی و پنج سالگی ... وقتی که در اوج اعتقاد به تکنولوژی، عشق برام بی معنی ترین و حتی ابلهانه ترین کلمه ی لغتنامه ها بود . کسی از عشق حرف می زد در نظرم یک ابله بود .
و در واقع ابلهی که خودم بود!
ابلهی که به خاطر تهی بودن خودش از تجربه ی عظیم عشق اون رو فهم نمی کرد و درنتیجه انکار می کرد!
انکار چیزی فقط به دلیل تهی بودن خود از آن چیز!!!!
این حماقت محض!
ظاهرش شاید یه خورده بی ربط باشه اما خوب حالا بذارین تعریف کنم:
امروز متوجه شدم آدمیزاد در ناخودآگاهش تمایل زیادی به تعمیم دهی تجربه های شخصی خودش داره . به محوریت دادن به آنچه خودش در زندگی تجربه کرده.
این یه تمایل در ناخودآگاه هست که عدم خودآگاهی بهش می تونه روزنه های ارتباطی آدم رو تنگ و حتی مسدود کنه . می تونه آدم رو از مهارت های شنیدن و تعامل با جهان بیرون تهی کنه .
می شینیم در مرکزوجود خودمون ... تنها ... و فقط همراه با تجربه های شخصی مون و آنگاه با حکمی ترین، بسته ترین و دل آزارترین بیان ها جهان رو شلاق می زنیم و خودمون رو از شنیدن دیگری و فهمیدنش محروم می کنیم. مثل یک مرداب در خودمون فرو می ریم و بوی تند بیانمون رغبت شنیدن و فهمیدن رو پیشاپیش از دیگران می گیره .
می دونین ،
به گمانم برای باز شدن به روی جهان ضروریست که این تمایل به تعمیم دهی رو که در ناخودآگاه آدمی موذیانه پنهان شده رو به وضوح و روشنایی خودآگاهمون بیاریم .
از دید من این اولین گام برای بهبود مهارت های رابطه ای با جهان هست. جرات می کنم و اهمیت خودآگاهی رو بسط می دم به اینگونه :
زندگی ، به معنای پویایی و حرکت در مسیر ظرافت و کم، تلاش مستمر برای استخراج ناخودآگاه به خودآگاه است.
از ظلمت ناخودآگاه به وضوح خودآگاه.
و همین الان یهو یاد بیت موجز نظامی افتادم:
از ظلمت خود رهائیم ده با نور خود آشنائیم ده
آیا "ظلمت خود" چیزی جز فرو رفتن در خود و عدم توانایی شنیدن و دریافتن دیگری می تونه باشه ؟
ضروریست همواره در یاد داشته باشیم که فقط ذره ای از انبوه عظیم تجربه های بشری در نزد ماست . ضروریست همواره به یاد داشته باشیم شاید آن چیزی که در بیان دیگری، در زندگی دیگری برای ما عجیب و غیر قابل درکه نه از اشتباه یا اشتباهی بودن آنها بلکه فقط از تهی بودن خود ما از آن تجربه های دیگری ست .
می دونین ،
احتمال دادن به بودن و اما ندانستن یا نفهمیدن چیزی همواره از حکم قطعی به نبودن و انکار آن چیز بازترو معقول تر هست . رویکردی که خود به خود به آدم انعطاف پذیری بیشتر می ده و تعاملی مطبوع تر با دیگری رو سبب می شه.
و همه اینها وقتی در ذهنم جرقه زد که به یاد آوردم من چقدر دیر در زندگی عاشق شدم!
در سی و پنج سالگی ... وقتی که در اوج اعتقاد به تکنولوژی، عشق برام بی معنی ترین و حتی ابلهانه ترین کلمه ی لغتنامه ها بود . کسی از عشق حرف می زد در نظرم یک ابله بود .
و در واقع ابلهی که خودم بود!
ابلهی که به خاطر تهی بودن خودش از تجربه ی عظیم عشق اون رو فهم نمی کرد و درنتیجه انکار می کرد!
انکار چیزی فقط به دلیل تهی بودن خود از آن چیز!!!!
این حماقت محض!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر