"آقای سین مرحوم شده. فردا هفتمش هست. مدت هاست از اقوام خبر ندارم. دیگه مثل اون وقتا دور هم جمع نمی شیم. روزها میاد و می ره دیگه خبری از اون بساط های چایی دور جمعی نیست . زندگی تو یه فصل دیگه ست ... فصلی که می دونم می گذره ... مثل فصل های قبلی ..."
اینا رو خواهرم می گفت ... دیشب .... با صدای خسته ی آخر شب اما همراه با یه جور آرامش عجیب و تازه که تا پیش از این در صداش نشنیده بودم ... آرامشی از یه جنس دیگه ... جنس سن شاید ... وقتی بالا می ره و با تجربه می شه ... تجربه جبر جهان ... جبری چنان قوی و قاطع که چاره ای جز تسلیم و انعطاف در برابرش نیست ... جبری که باید باهش هم آهنگ شد تا خوش آهنگ شد!
و درست همین لحظه با شگفتی متوجه می شم که :
هماهنگی با جبر جهان آفرینش گر ست ... درست وقتی با این جبر هماهنگ می شی زندگی رزنانس پیدا می کنه ... رزنانس آرامش .
دوست دارم تکرار کنم :
خوش آهنگی در هماهنگی ست ... با جبر جهان!
یکی می میرد،
یکی می ماند
و خورشید همچنان می چرخد!
اینا رو خواهرم می گفت ... دیشب .... با صدای خسته ی آخر شب اما همراه با یه جور آرامش عجیب و تازه که تا پیش از این در صداش نشنیده بودم ... آرامشی از یه جنس دیگه ... جنس سن شاید ... وقتی بالا می ره و با تجربه می شه ... تجربه جبر جهان ... جبری چنان قوی و قاطع که چاره ای جز تسلیم و انعطاف در برابرش نیست ... جبری که باید باهش هم آهنگ شد تا خوش آهنگ شد!
و درست همین لحظه با شگفتی متوجه می شم که :
هماهنگی با جبر جهان آفرینش گر ست ... درست وقتی با این جبر هماهنگ می شی زندگی رزنانس پیدا می کنه ... رزنانس آرامش .
دوست دارم تکرار کنم :
خوش آهنگی در هماهنگی ست ... با جبر جهان!
یکی می میرد،
یکی می ماند
و خورشید همچنان می چرخد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر