این متنی قدیمی ست که این روزها به لطف موجِ عکس های نذری و به خصوص شله مشهدی ، دوباره برایم زنده شده است. به عکس های مسحور کننده ی بشقاب های شله روی فیس نگاه می کنم و در حالیکه معده ام ناله می کند و نوحه ی روزگار روضه های پربرکت با بشقاب های شله را می خواند به این فکر می کنم که :
منزل حاج آقا (الف) – مراسم شب قدر
کمی دیر رسیده ایم سخنرانی حاج آقا الف تمام شده و روضه تازه شروع شده است.
حاج آقا الف روضه ی حضرت فاطمه می خواند صدایش مملو از حزن و ناله است. ناله ها گاه به ضجه می رسند. چراغ ها را خاموش می کنند. تاریک که می شود صدای گریه ها بلندتر می شود شدتِ گریه های جماعت با غلظت ناله های حاج آقا الف هم فاز است.
در این میان صدای ضجه های چند زن از همه بلندتر است ضجه هایی که گاه به نعره می رسند.
معذب هستم. در نعره نوعی پرده دری ست که همیشه مرا معذب می کند. چه نعره ها از روی خشم باشند ... یا درد ... و یا حزن
با تعجب فکر می کنم چرا من گریه ام نمی گیرد؟! صادقانه بگویم حتی برای این موضوع سعی هم می کنم اما نتیجه مایوس کننده است. در واقع تلاش می کنم با تصاویری که حاج آقا الف با صدای حزن آلودش از حضرت فاطمه ترسیم می کند ارتباط برقرار کنم بلکه من نیز بتوانم چند قطره اشک بریزم و در میان جمع چون زندیقی قسی القلب جلوه نکنم.
اما نمی شود که نمی شود!
حضرت فاطمه ی حاج آقا در ذهن من مثل نقاشی های کوبیسم می نماید. اجزایش با هم تناسبی ندارند. حاج آقا الف از دختر بچه ای می گوید که در نه سالگی ازدواج کرده است و در هجده سالگی چهار بچه دارد. او به طور ناجوانمردانه ای کتک خورده است و شب ها از درد ناله می کند اما با این حال هستی به واسطه ی او هست شده است.
وقتی می گوید "هستی" من ناخودآگاه به معنی هستی فکر می کنم. این که هستی ِ من در چیست؟؟؟
در همین احوالات هستم که حاج آقا از فضیلتِ بی حد و اندازه ی گریه براندوه اهل بیت می گوید او همچنین از چندین دهه ی فاطمیه می گوید و از ضرورت تقید و محافظت بر آنها حدیث ها می خواند و سخن ها می گوید.
پراکندگی دهه ها در طول سال برای من سخت عجیب می نماید با خودم فکر می کنم چگونه ممکن است تاریخ مرگ شخصی تا این حد مهم و محبوب تا این حد مبهم و مشکوک باشد ! ..... آن هم از سوی محبانش !
کسانی که پایه های هستی خود را بر هستی او نهاده اند. با اینحال حاج آقا الف این تعدد ایام سوگ را خیر و برکتی فراگیر برای مومنین عنوان می کند.
بانوی 18 ساله ی پهلو شکسته ... هستی ... مرگ .... دهه های فاطمیه ... ناله ها و اشک ها ... نذریها و خوردنی ها ..... خیر و برکت برای مومنین ....رونق روضه های حاج آقا!
ذهنم ناخودآگاه در حال تقلا برای یافتن و یا شاید هم ساختنِ رابطه هایی ست که بتواند احساس ِ محبت و همچنین حزن حاج آقا الف را درک کند اما نمی شود که نمی شود!
نقاشی کوبیسم ِترسیم شده از سوی حاج آقا الف هیچ جوری نمی تواند احساس قداست و ملکوت را در من بر انگیزد بیشتر یادآور کوچه و خیابان است. زندگی هایی که هر روز می بینم ... درهم ریخته و در خود فرو مانده.
درهم ریختگی نقاشی های کوبیسم در عین غیر واقعی بودن خطوط و اجزا در چشمان من بازتاب ملموسی ست از واقعیت درهم و برهم اطرافم و نه توازن ، زیبایی و شکوهِ ملکوت.
کوبیسم چشمها را به باطن ِ بهم ریخته ی ظواهر ِموزون می برد.
برای من ملکوت شبیه میکل آنژ است ... متناسب و متوازن و چشم نواز
یاد خوابهای دوران کودکی ام می افتم ... حضرت فاطمه ی خودم ... و مجسمه ی میکل آنژ
"مسیح در آغوش مریم"
وقتی اولین بار مجسمه را دیدم گویی آشنایی را دیده بودم. لحظاتی نفسم بند آمده بود. در ذهنم گیج و منگ دنبال خاطره ی دیدارهای قبلی گشته بودم.
" پروردگارا! این مریم را کجا دیده ام ؟؟؟ چنین وارسته و با شکوه ... درد را در آغوش کشیده ... با دستانی گشوده ... بی عجز و لابه
پروردگارا! این مریم را کجا دیده ام ؟؟؟ در خوابهایم شاید ...
ناگهان هزار واژه در ذهنم فوران می کند.
Universe ..... Union + Verse .....
نور واحد ... هو الخالق و ... الباری و .... المصور ....
کِلک ... این کِلک ِ خیال انگیز ...
کَلَک .... ک َ ل َ ک ..... کلا ... کلا ... کلا
چراغها روشن شده است. مادرم می گوید باید برویم .
خیابان خلوت است ... و هوا مطبوع. در سکوت می رانم ... می رسیم. مادر پیاده می شود .... من ادامه می دهم. در خانه پسرهایم خوابند. خواب اما از سر من پریده است!
به پشت بام می روم . تاریک است و ساکت ... سرم ناخودگاه به سوی آسمان می چرخد ... و چشمهایم خیره به این تابلوی مسحور کننده
این تاریکی گسترده با نقطه های ساده ی نورانی اش که هربار دیدنش چون واقعه ای ست تازه
اسم ها محو می شوند ... واژه ها ... و صداها نیز
من در تاریکی و سکوت با آن نقطه های نورانی و دور..... خیره و خالی و مبهوت
*******************
متن را پس از سالها دوباره می خوانم ... به مجسمه میکل آنژ نگاه می کنم
( La pieta) و هم زمان در ذهنم تابلوی عصر عاشورای فرشچیان می درخشد. دو اقتباس زیبا از یک معنا ... بدون صدای ناله ها و روضه های معده ها !
خوردن به عنوان بنیادی ترین نیاز
بشر برای بقا، طبیعی ست که جلوه
های آئینی زیادی پیدا کرده است!
***************************************
شب های قدر - سال 1386 - 19 رمضان***************************************
منزل حاج آقا (الف) – مراسم شب قدر
کمی دیر رسیده ایم سخنرانی حاج آقا الف تمام شده و روضه تازه شروع شده است.
حاج آقا الف روضه ی حضرت فاطمه می خواند صدایش مملو از حزن و ناله است. ناله ها گاه به ضجه می رسند. چراغ ها را خاموش می کنند. تاریک که می شود صدای گریه ها بلندتر می شود شدتِ گریه های جماعت با غلظت ناله های حاج آقا الف هم فاز است.
در این میان صدای ضجه های چند زن از همه بلندتر است ضجه هایی که گاه به نعره می رسند.
معذب هستم. در نعره نوعی پرده دری ست که همیشه مرا معذب می کند. چه نعره ها از روی خشم باشند ... یا درد ... و یا حزن
با تعجب فکر می کنم چرا من گریه ام نمی گیرد؟! صادقانه بگویم حتی برای این موضوع سعی هم می کنم اما نتیجه مایوس کننده است. در واقع تلاش می کنم با تصاویری که حاج آقا الف با صدای حزن آلودش از حضرت فاطمه ترسیم می کند ارتباط برقرار کنم بلکه من نیز بتوانم چند قطره اشک بریزم و در میان جمع چون زندیقی قسی القلب جلوه نکنم.
اما نمی شود که نمی شود!
حضرت فاطمه ی حاج آقا در ذهن من مثل نقاشی های کوبیسم می نماید. اجزایش با هم تناسبی ندارند. حاج آقا الف از دختر بچه ای می گوید که در نه سالگی ازدواج کرده است و در هجده سالگی چهار بچه دارد. او به طور ناجوانمردانه ای کتک خورده است و شب ها از درد ناله می کند اما با این حال هستی به واسطه ی او هست شده است.
وقتی می گوید "هستی" من ناخودآگاه به معنی هستی فکر می کنم. این که هستی ِ من در چیست؟؟؟
در همین احوالات هستم که حاج آقا از فضیلتِ بی حد و اندازه ی گریه براندوه اهل بیت می گوید او همچنین از چندین دهه ی فاطمیه می گوید و از ضرورت تقید و محافظت بر آنها حدیث ها می خواند و سخن ها می گوید.
پراکندگی دهه ها در طول سال برای من سخت عجیب می نماید با خودم فکر می کنم چگونه ممکن است تاریخ مرگ شخصی تا این حد مهم و محبوب تا این حد مبهم و مشکوک باشد ! ..... آن هم از سوی محبانش !
کسانی که پایه های هستی خود را بر هستی او نهاده اند. با اینحال حاج آقا الف این تعدد ایام سوگ را خیر و برکتی فراگیر برای مومنین عنوان می کند.
بانوی 18 ساله ی پهلو شکسته ... هستی ... مرگ .... دهه های فاطمیه ... ناله ها و اشک ها ... نذریها و خوردنی ها ..... خیر و برکت برای مومنین ....رونق روضه های حاج آقا!
ذهنم ناخودآگاه در حال تقلا برای یافتن و یا شاید هم ساختنِ رابطه هایی ست که بتواند احساس ِ محبت و همچنین حزن حاج آقا الف را درک کند اما نمی شود که نمی شود!
نقاشی کوبیسم ِترسیم شده از سوی حاج آقا الف هیچ جوری نمی تواند احساس قداست و ملکوت را در من بر انگیزد بیشتر یادآور کوچه و خیابان است. زندگی هایی که هر روز می بینم ... درهم ریخته و در خود فرو مانده.
درهم ریختگی نقاشی های کوبیسم در عین غیر واقعی بودن خطوط و اجزا در چشمان من بازتاب ملموسی ست از واقعیت درهم و برهم اطرافم و نه توازن ، زیبایی و شکوهِ ملکوت.
کوبیسم چشمها را به باطن ِ بهم ریخته ی ظواهر ِموزون می برد.
برای من ملکوت شبیه میکل آنژ است ... متناسب و متوازن و چشم نواز
یاد خوابهای دوران کودکی ام می افتم ... حضرت فاطمه ی خودم ... و مجسمه ی میکل آنژ
"مسیح در آغوش مریم"
وقتی اولین بار مجسمه را دیدم گویی آشنایی را دیده بودم. لحظاتی نفسم بند آمده بود. در ذهنم گیج و منگ دنبال خاطره ی دیدارهای قبلی گشته بودم.
" پروردگارا! این مریم را کجا دیده ام ؟؟؟ چنین وارسته و با شکوه ... درد را در آغوش کشیده ... با دستانی گشوده ... بی عجز و لابه
پروردگارا! این مریم را کجا دیده ام ؟؟؟ در خوابهایم شاید ...
ناگهان هزار واژه در ذهنم فوران می کند.
Universe ..... Union + Verse .....
نور واحد ... هو الخالق و ... الباری و .... المصور ....
کِلک ... این کِلک ِ خیال انگیز ...
کَلَک .... ک َ ل َ ک ..... کلا ... کلا ... کلا
چراغها روشن شده است. مادرم می گوید باید برویم .
خیابان خلوت است ... و هوا مطبوع. در سکوت می رانم ... می رسیم. مادر پیاده می شود .... من ادامه می دهم. در خانه پسرهایم خوابند. خواب اما از سر من پریده است!
به پشت بام می روم . تاریک است و ساکت ... سرم ناخودگاه به سوی آسمان می چرخد ... و چشمهایم خیره به این تابلوی مسحور کننده
این تاریکی گسترده با نقطه های ساده ی نورانی اش که هربار دیدنش چون واقعه ای ست تازه
اسم ها محو می شوند ... واژه ها ... و صداها نیز
من در تاریکی و سکوت با آن نقطه های نورانی و دور..... خیره و خالی و مبهوت
*******************
متن را پس از سالها دوباره می خوانم ... به مجسمه میکل آنژ نگاه می کنم
( La pieta) و هم زمان در ذهنم تابلوی عصر عاشورای فرشچیان می درخشد. دو اقتباس زیبا از یک معنا ... بدون صدای ناله ها و روضه های معده ها !
من دلم میخواهد شخصیت حسین را فاطمه را ......خارج از تعصبات دینی و داستان پردازی های دراماتیک آقایان مداح بررسی کنیم اگر به عاشورا کمی از دورتر از خط دین بپردازیم بی شک اتفاقی است کم بدیل در دفاع از اعتقاد ..دفاعی تا پای جان ....اگر کمی به شخصیت های همراهی کننده حسین بپردازیم بجز 2-3 نفر و خانواده درجه یک حسین بقیه را افرادی میابی در نهایت سادگی و افراد معمولی اجتماع که تنها بارزه اشان معرفت و رفاقت بود به حسین وجان در راه دوست دادند به قول یکی که میگفت علما تا آمدند استخاره کنند لوطی ها در رکاب حسین جان دادند.....کاش همه انسان های بزرگ تاریخ را خارج از میدان دین عرصه میکردند تا چون حسین و فاطمه اینگونه محجور واقع نشوند
پاسخحذف