سال اول دبیرستان، دبیر درس علوم اجتماعی و مدنی از سر کلاس انداختم بیرون.
راستش الان که فکر می کنم می بینم بنده خدا حق داشت.
سه جلسه پی در پی ازم درس پرسید و من مثل کلوخ دو چشم فقط نگاهش کردم.
زن خوبی بود.
مهربون بود.
دوست نداشت بچه ها رو اذیت کنه اما خوب بنده خدا دیگه مونده بود در برابر این کلوخ دو چشم که لام تا کام حرف نمی زد چه تدبیری به کار بگیره بلکه درس بخونم.
نهایتا به عنوان یه روش تربیتی از کلاس انداختم بیرون.
من هم رفتم تو حیاط فوتبال بازی کردم.
خیلی هم خوش گذشت فقط یه خورده نگرون بودم که از مدرسه با پدر و مادرم تماس نگیرن.
گرفتن.
پدرم رو به مدرسه احضار کردن.
برگشت خونه بهم گفت:
بابا جان، درس بخون . آبروریزی نکن!
این همه ی توبیخی بود که پدرم کرد. :)
اما کارد می زدن به من برام راحت تر بود که بشینم یک پاراگراف درس اجتماعی بخونم.
همه چیزش به نظرم مبهم و عجیب بود.
از طرف دیگه تو درس هایی مثل فیزیک، مکانیک، ریاضیات جدید و جبر شاگرد خوبی بودم.
یادمه دبیر فیزیک بعد از چند بار سئوالات مباحثه ای سر کلاس و بلبل زبونی های من، جلوی همه ی بچه های کلاس بهم گفت:
صبا، هر وقت دلت خواست بیا سرکلاس. هر وقت هم دلت خواست برو بیرون.
نیازی به اجازه و حضور و غیاب برای تو نیست.
خلاصه تو کلاس فیزیک و مکانیک جولونی می دادم برای خودم.
برای همین مدیر مدرسه نمی تونست به آسونی توبیخم کنه که شاگرد تنبلی هستم و تهدیدم کنه به اخراج از مدرسه.
دبیر بیچاره اجتماعی هم نمی تونست تا آخر سال هی از کلاس بندازم بیرون.
اتوریته ی خودش روی کلاس داشت از بین می رفت.
آخه بقیه شاگردها از پنجره می دیدن من هی می رم تو حیاط برای خودم بازی می کنم و اخراج شدن از کلاس انگار چیز خیلی بدی هم نیست.
خلاصه
این شد که یه روز به اتفاق دبیر اجتماعی یک جلسه گذاشتن تو دفتر و منو خواستن بلکه راه حلی پیدا بشه و دسیپلین مدرسه بر باد نره.
رفتم تو دفتر.
اولش هی هندونه دادن زیر بغلم که تو شاگرد خوب و مودبی هستی و ما ازت راضی هستیم و اینا .
تهش هم بهم حالی کردن که اما محض رضای خدا این درس اجتماعیت رو هم بخون که ما بتونیم حداقل یه ده به تو بدیم. شرمنده ی دبیر فیزیک و مکانیکت نشیم.
ازم تعریف کردن یه خورده ذوق زده شدم زبونم باز شد.
گفتم :
اگه می شه ده رو همین الان بهم بدین لطفا.
منو جلو کروکودیل بندازین برام آسونتره از اینکه اون کتاب اجتماعی رو با اون اصول و قوانین ِ نسبی و قراردادیش باز کنم و بخونم چه برسه به اینکه درک کنم.
مدیرمون پرسید:
آخه چرا؟
اجتماعی که درس سختی نیست. همه با درس اجتماعی معدلشون رو می برن بالا تو به ده راضی شدی تو همچین درس ساده ای!
و درست همون لحظه ، چیزی تو سرم برق زد. روشن شد.
تضادی که بین قوانین ِ قراردادی ِ اجتماعی با قوانین ِ طبیعی ِ علمی وجود داره.
ابهام در یکی و وضوح در دیگری.
پیچیدگی ِ سرگیجه آور ِ ِطراحی ِ یک ساختار ِ اجتماعی در برابر سادگی ِ یافتن یک ساختار ِ علمی.
اولی مشقتی بی تضمین، دومی چون بازی ای سرگرم کننده.
اولی ساختن ِ یک قالب برای چپاندن داده ها در آن ، ِ دومی یافتن ِ ساختاری برای ِ توصیف داده ها.
دبیر اجتماعی زنی اهل شعر و ادبیات بود.
همه ی پاسخ رو در یک شعر خلاصه کردم و با روغن پیازی احساسی ، اجرا کردم.
«چرا توقف کنم ؟
من از عناصر چهار گانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظامنامه ی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست! »
کارساز افتاد.
مدیر با نگاهی گیج و عصبانی آماده ی توبیخ بود دبیر اما گفت:
منظور صبا رو فهمیدم.
قول داد درس بخونه.
جلسه تمام شد.
دیگه هیچوقت از کلاس اجتماعی اخراج نشدم.
خوب چون هیچوقت دیگه دبیر ازم درس نپرسید.
تو امتحان نهایی به جای ده ، یازده گرفتم.
یا شاید هم بهتره بگم بهم یازده دادن.
شان نزول این خاطره:
امشب یک کتاب ریاضی رو ورق می زدم.
قلبم فشرده شد.
از زیبایی ، آرامش و امنیتی که در جبر هست.
جبر اعداد ... معادلات ... ریاضیات.
*********
نتیجه ی اخلاقی:
همیشه راهی غیر از راه حل های معمول هم وجود داره.
گاهی آنقدر که پاسخی ذوقی و ناگهانی می تونه کارساز باشه، مشقت تن دادن به راه حل های موجود ، کارساز نیست.
راستش الان که فکر می کنم می بینم بنده خدا حق داشت.
سه جلسه پی در پی ازم درس پرسید و من مثل کلوخ دو چشم فقط نگاهش کردم.
زن خوبی بود.
مهربون بود.
دوست نداشت بچه ها رو اذیت کنه اما خوب بنده خدا دیگه مونده بود در برابر این کلوخ دو چشم که لام تا کام حرف نمی زد چه تدبیری به کار بگیره بلکه درس بخونم.
نهایتا به عنوان یه روش تربیتی از کلاس انداختم بیرون.
من هم رفتم تو حیاط فوتبال بازی کردم.
خیلی هم خوش گذشت فقط یه خورده نگرون بودم که از مدرسه با پدر و مادرم تماس نگیرن.
گرفتن.
پدرم رو به مدرسه احضار کردن.
برگشت خونه بهم گفت:
بابا جان، درس بخون . آبروریزی نکن!
این همه ی توبیخی بود که پدرم کرد. :)
اما کارد می زدن به من برام راحت تر بود که بشینم یک پاراگراف درس اجتماعی بخونم.
همه چیزش به نظرم مبهم و عجیب بود.
از طرف دیگه تو درس هایی مثل فیزیک، مکانیک، ریاضیات جدید و جبر شاگرد خوبی بودم.
یادمه دبیر فیزیک بعد از چند بار سئوالات مباحثه ای سر کلاس و بلبل زبونی های من، جلوی همه ی بچه های کلاس بهم گفت:
صبا، هر وقت دلت خواست بیا سرکلاس. هر وقت هم دلت خواست برو بیرون.
نیازی به اجازه و حضور و غیاب برای تو نیست.
خلاصه تو کلاس فیزیک و مکانیک جولونی می دادم برای خودم.
برای همین مدیر مدرسه نمی تونست به آسونی توبیخم کنه که شاگرد تنبلی هستم و تهدیدم کنه به اخراج از مدرسه.
دبیر بیچاره اجتماعی هم نمی تونست تا آخر سال هی از کلاس بندازم بیرون.
اتوریته ی خودش روی کلاس داشت از بین می رفت.
آخه بقیه شاگردها از پنجره می دیدن من هی می رم تو حیاط برای خودم بازی می کنم و اخراج شدن از کلاس انگار چیز خیلی بدی هم نیست.
خلاصه
این شد که یه روز به اتفاق دبیر اجتماعی یک جلسه گذاشتن تو دفتر و منو خواستن بلکه راه حلی پیدا بشه و دسیپلین مدرسه بر باد نره.
رفتم تو دفتر.
اولش هی هندونه دادن زیر بغلم که تو شاگرد خوب و مودبی هستی و ما ازت راضی هستیم و اینا .
تهش هم بهم حالی کردن که اما محض رضای خدا این درس اجتماعیت رو هم بخون که ما بتونیم حداقل یه ده به تو بدیم. شرمنده ی دبیر فیزیک و مکانیکت نشیم.
ازم تعریف کردن یه خورده ذوق زده شدم زبونم باز شد.
گفتم :
اگه می شه ده رو همین الان بهم بدین لطفا.
منو جلو کروکودیل بندازین برام آسونتره از اینکه اون کتاب اجتماعی رو با اون اصول و قوانین ِ نسبی و قراردادیش باز کنم و بخونم چه برسه به اینکه درک کنم.
مدیرمون پرسید:
آخه چرا؟
اجتماعی که درس سختی نیست. همه با درس اجتماعی معدلشون رو می برن بالا تو به ده راضی شدی تو همچین درس ساده ای!
و درست همون لحظه ، چیزی تو سرم برق زد. روشن شد.
تضادی که بین قوانین ِ قراردادی ِ اجتماعی با قوانین ِ طبیعی ِ علمی وجود داره.
ابهام در یکی و وضوح در دیگری.
پیچیدگی ِ سرگیجه آور ِ ِطراحی ِ یک ساختار ِ اجتماعی در برابر سادگی ِ یافتن یک ساختار ِ علمی.
اولی مشقتی بی تضمین، دومی چون بازی ای سرگرم کننده.
اولی ساختن ِ یک قالب برای چپاندن داده ها در آن ، ِ دومی یافتن ِ ساختاری برای ِ توصیف داده ها.
دبیر اجتماعی زنی اهل شعر و ادبیات بود.
همه ی پاسخ رو در یک شعر خلاصه کردم و با روغن پیازی احساسی ، اجرا کردم.
«چرا توقف کنم ؟
من از عناصر چهار گانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظامنامه ی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست! »
کارساز افتاد.
مدیر با نگاهی گیج و عصبانی آماده ی توبیخ بود دبیر اما گفت:
منظور صبا رو فهمیدم.
قول داد درس بخونه.
جلسه تمام شد.
دیگه هیچوقت از کلاس اجتماعی اخراج نشدم.
خوب چون هیچوقت دیگه دبیر ازم درس نپرسید.
تو امتحان نهایی به جای ده ، یازده گرفتم.
یا شاید هم بهتره بگم بهم یازده دادن.
شان نزول این خاطره:
امشب یک کتاب ریاضی رو ورق می زدم.
قلبم فشرده شد.
از زیبایی ، آرامش و امنیتی که در جبر هست.
جبر اعداد ... معادلات ... ریاضیات.
*********
نتیجه ی اخلاقی:
همیشه راهی غیر از راه حل های معمول هم وجود داره.
گاهی آنقدر که پاسخی ذوقی و ناگهانی می تونه کارساز باشه، مشقت تن دادن به راه حل های موجود ، کارساز نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر