آیا تا حالا به این فکر کردین که از چی می ترسین؟
آیا در کشف و کنکاش ِ ترس های درونیتون با خودتون رو راست بودین؟
پرسش دوم از پرسش اول خیلی مهم تر و عمیق تره.
می دونین،
ترس ها هم درست مثل مطلوبیت ها یا عدم مطلوبیت ها به آدم ها شخصیت می دن ... هویت.
بعضی وقت ها با توصیف کردن و نسبت دادن ترس های خیالی در واقع ناخودآگاه در حال ساختن و پرداختن یک شخصیت و هویت فردی مطلوب اما غیر واقعی برای خودمون هستیم.
من چندان به آنچه از خود و درباره خود در هوشیاری محض فکر میکنیم یا توصیف می کنیم باور ندارم.
در حالت معمول و روتین زندگی، هوشیاری بر ما غالبه و هوشیاری چون نقابی ست بر روی آن هوشمندی ِ عمیق ِ درونی.
هوشیاری و هوشمندی دو کیفیت ِ متمایز در آدمیزاد هستند.
هوشیاری حسابگر ، محافظه کار ، برنامه ریز و اما ظاهر بینه.
هوشیاری فاقد قدرت تشخیص ِ خشنودی ست.
تشخیص خشنودی های هر فرد با هوشمندی درونی او حاصل می شه و نه با هشیاری ظاهری او ... هوشمندی جریان عمیق و اما ظریفی ست که به آسونی می تونه در مقابل امواج خروشان هوشیاری به قهقرای ناخودآگاه آدم فرو بره ... و این وقتی ست که هوشیاری از هوشمندی ِ درونی ما فاصله می گیره.
فاصله ای که می تونه خطرناک و بسیار آزار دهنده بشه از این جهت که موجب یک گسست درونی بین ظاهر و باطن ما می شه ... گسستی چون گسلی مهیب در درون خود ما .... با یک عدم رضایت پیوسته و رنج آور .... حتی آن زمان که با هوشیاری به آن ظاهرمطلوب و دیگر پسند رسیده ایم.
دریافت های هوشمندانه بر خلاف برنامه ریزی های هوشیارانه ، لحظه ای ، ناگهانی و اغلب بسیار تکان دهنده هستند ... گاه با احساسی عمیق از ترک خوردن ... شکستن.
آنقدر که ممکنه به آدم حس فرار بده ... فرار از خود ... و دوباره پناه بردن در پیله ی امن هوشیاری ... بازی های هوشیارانه ... بازی ... بازی ... بازی ... اما دریغ که پیش از هر کس بازی رو نه با دیگری که با خود شروع کردیم.
اجازه بدین هشداری متواضعانه و دوستانه بهتون بدم.
از دریافت های ناگهانی و گاه هولناک هوشمندی درونیتون فرار نکنید ... نگاه شون کنید ... نگه دارین شون و بپذیرن شون چرا که بی تردید لحظه ای در انتظار دارید که بی انتخاب شما آن هوشمندی درونی چون سیل بر هوشیاری شما فرود میاد و بالاخره غالب می شه.
لحظه ای که می تونه بی اندازه ترسناک و تکان دهنده باشه اگه در همه زندگی تون به بازی ِ ترس های هوشیارانه تون ادامه داده باشید و هیچگاه مجالی به باور ترس های هوشمندانه تون نداده باشید.
لحظه مرگ .... وقتی بی تردید هوشیاری ِ شما مغلوب هوشمندی شما می شه.
این لحظه رو بر خودتون سبک و آسان کنید.
«او» لحظه مرگش آسان نبود .
با آن نگاه مضطرب ، درمانده .... و بی چاره .
پیرمرد همه ی عمر از بی پولی ترسیده بود ... همه ی عمر به هر دری زده بود که بی پول نباشه .... نبود .
پیرمرد همه ی عمر با ترس از بی پولی از ترس تنهایی فرار کرده بود.
لحظه ی مرگ نه بی پول بود و نه تنها .... اما انگار ناگهان فهمیده بود که راهی ناگزیر در پیش داره که باید تنها بره.
آیا در کشف و کنکاش ِ ترس های درونیتون با خودتون رو راست بودین؟
پرسش دوم از پرسش اول خیلی مهم تر و عمیق تره.
می دونین،
ترس ها هم درست مثل مطلوبیت ها یا عدم مطلوبیت ها به آدم ها شخصیت می دن ... هویت.
بعضی وقت ها با توصیف کردن و نسبت دادن ترس های خیالی در واقع ناخودآگاه در حال ساختن و پرداختن یک شخصیت و هویت فردی مطلوب اما غیر واقعی برای خودمون هستیم.
من چندان به آنچه از خود و درباره خود در هوشیاری محض فکر میکنیم یا توصیف می کنیم باور ندارم.
در حالت معمول و روتین زندگی، هوشیاری بر ما غالبه و هوشیاری چون نقابی ست بر روی آن هوشمندی ِ عمیق ِ درونی.
هوشیاری و هوشمندی دو کیفیت ِ متمایز در آدمیزاد هستند.
هوشیاری حسابگر ، محافظه کار ، برنامه ریز و اما ظاهر بینه.
هوشیاری فاقد قدرت تشخیص ِ خشنودی ست.
تشخیص خشنودی های هر فرد با هوشمندی درونی او حاصل می شه و نه با هشیاری ظاهری او ... هوشمندی جریان عمیق و اما ظریفی ست که به آسونی می تونه در مقابل امواج خروشان هوشیاری به قهقرای ناخودآگاه آدم فرو بره ... و این وقتی ست که هوشیاری از هوشمندی ِ درونی ما فاصله می گیره.
فاصله ای که می تونه خطرناک و بسیار آزار دهنده بشه از این جهت که موجب یک گسست درونی بین ظاهر و باطن ما می شه ... گسستی چون گسلی مهیب در درون خود ما .... با یک عدم رضایت پیوسته و رنج آور .... حتی آن زمان که با هوشیاری به آن ظاهرمطلوب و دیگر پسند رسیده ایم.
دریافت های هوشمندانه بر خلاف برنامه ریزی های هوشیارانه ، لحظه ای ، ناگهانی و اغلب بسیار تکان دهنده هستند ... گاه با احساسی عمیق از ترک خوردن ... شکستن.
آنقدر که ممکنه به آدم حس فرار بده ... فرار از خود ... و دوباره پناه بردن در پیله ی امن هوشیاری ... بازی های هوشیارانه ... بازی ... بازی ... بازی ... اما دریغ که پیش از هر کس بازی رو نه با دیگری که با خود شروع کردیم.
اجازه بدین هشداری متواضعانه و دوستانه بهتون بدم.
از دریافت های ناگهانی و گاه هولناک هوشمندی درونیتون فرار نکنید ... نگاه شون کنید ... نگه دارین شون و بپذیرن شون چرا که بی تردید لحظه ای در انتظار دارید که بی انتخاب شما آن هوشمندی درونی چون سیل بر هوشیاری شما فرود میاد و بالاخره غالب می شه.
لحظه ای که می تونه بی اندازه ترسناک و تکان دهنده باشه اگه در همه زندگی تون به بازی ِ ترس های هوشیارانه تون ادامه داده باشید و هیچگاه مجالی به باور ترس های هوشمندانه تون نداده باشید.
لحظه مرگ .... وقتی بی تردید هوشیاری ِ شما مغلوب هوشمندی شما می شه.
این لحظه رو بر خودتون سبک و آسان کنید.
«او» لحظه مرگش آسان نبود .
با آن نگاه مضطرب ، درمانده .... و بی چاره .
پیرمرد همه ی عمر از بی پولی ترسیده بود ... همه ی عمر به هر دری زده بود که بی پول نباشه .... نبود .
پیرمرد همه ی عمر با ترس از بی پولی از ترس تنهایی فرار کرده بود.
لحظه ی مرگ نه بی پول بود و نه تنها .... اما انگار ناگهان فهمیده بود که راهی ناگزیر در پیش داره که باید تنها بره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر