ده روز اقامت در تهران چون رویایی گذشت آغشته به کابوس.
رویای دیدار با دوستان قدیم .... دوستی های جدید ... نه مجازی که واقعی.
چه کسی بود که گفت :
« زندگی، هنر ملاقات است. » ؟
راست گفت .... دستکم در مورد زندگی من این جمله صادق است.
هر روز ملاقاتی جدید ... دیدن و شنیدن دنیاهایی بس متفاوت .... گاه متضاد .
جملگی در زیر آسمان ِ آلوده یک شهر .
تهران.
با آن کابوس ِ آلودگی هوایش ... و رانندگی هایش.
شهری که گویی خیابان هایش نمی خواهد گونه گونی ِ ساکنانش را به رسمیت بشناسد.
پشت دیوار خانه های تهران دنیایی ست از تنوع فکرها و باورها در تضادی چشمگیر با خیابان های پوشیده از تبلیغات رسمی- سیاسی و مذهبی اش .
سوزش چشم و سردردهایم گرچه طعم لحظه ها را از رویایی کامل به رویایی آغشته به کابوس فروکاسته است اما دیدار ِ آدم ها حتی با سردرد هم عزیز است ... فرخنده ... و سرشار از هیجان.
هر روز مهمان خانه ای هستم.
از جنوب تا شمال ... از شرق تا غرب.
آدم هایی با شغل ها، شخصیت ها، ترس ها، رویاها و باورهایی متفاوت اما جملگی در یک رفتار مشترک.
مهمان نوازی!
از دوست جوانی در جنوبی ترین منطقه تهران ، در خانه ای کوچک ، محقر و اجاره ای همان کیفیت از مهمان نوازی را می بینم که از دوست جوان دیگری در لوکس ترین منطقه تهران. ساکن ِ خانه ایی که بیشتر به کاخ سفید می ماند.
اولی با پرسیدن «چای یا قهوه» مهمان نوازی می کند، دومی با پیشنهاد ودکا یا شراب.
در هر دو مورد بی گفت و گو مهمان شام شان هستم.
اولی با نیمرو و نان.
دومی با کباب باربیکیو.
اولی با باورهای عرفانی مشقت زندگی را بر خود هموار کرده است دومی با فلسفه ، سئوال های ناگزیر مغزش را پاسخ می جوید.
اولی شب هایش را با راز و نیاز روشن نگاه می دارد، دومی با ماری جوانا.
هر دو در سومین دهه زندگی.
هر دو ساکن یک شهر اما تو گویی از دو سیاره متفاوت.
دو سیاره که اما یک خورشید مشترک بر زمین خانه هایشان می تابد.
مهمان نوازی .
مهمان نوازی خاص مردمان آن سرزمین که شاید طعمش برای ساکنان خودش عادی و پیش پا افتاده شده باشد ... معمولی و روزمره.
اما باید مسافری باشید از جایی دیگر با عاداتی دیگر تا دوباره آن طعم یگانه مهمان نوازی ایرانی به ذائقه جانتان چون پرتوهای خورشید نشیند .... و شگفت زده اتان کند.
صدایی توی سرم می گوید:
جاذبه های توریستی فقط موزه ها و بناها و پلاژها نیستند.
چه بسا جاذبه هایی که نه چشم ها را که جان ها را سرشار می کنند ... حتی در آسمان دود آلود تهران ..... البته اگر جان به کف باشید و جرات رفتن به خیابان های تهران را پیدا کنید!
رویای دیدار با دوستان قدیم .... دوستی های جدید ... نه مجازی که واقعی.
چه کسی بود که گفت :
« زندگی، هنر ملاقات است. » ؟
راست گفت .... دستکم در مورد زندگی من این جمله صادق است.
هر روز ملاقاتی جدید ... دیدن و شنیدن دنیاهایی بس متفاوت .... گاه متضاد .
جملگی در زیر آسمان ِ آلوده یک شهر .
تهران.
با آن کابوس ِ آلودگی هوایش ... و رانندگی هایش.
شهری که گویی خیابان هایش نمی خواهد گونه گونی ِ ساکنانش را به رسمیت بشناسد.
پشت دیوار خانه های تهران دنیایی ست از تنوع فکرها و باورها در تضادی چشمگیر با خیابان های پوشیده از تبلیغات رسمی- سیاسی و مذهبی اش .
سوزش چشم و سردردهایم گرچه طعم لحظه ها را از رویایی کامل به رویایی آغشته به کابوس فروکاسته است اما دیدار ِ آدم ها حتی با سردرد هم عزیز است ... فرخنده ... و سرشار از هیجان.
هر روز مهمان خانه ای هستم.
از جنوب تا شمال ... از شرق تا غرب.
آدم هایی با شغل ها، شخصیت ها، ترس ها، رویاها و باورهایی متفاوت اما جملگی در یک رفتار مشترک.
مهمان نوازی!
از دوست جوانی در جنوبی ترین منطقه تهران ، در خانه ای کوچک ، محقر و اجاره ای همان کیفیت از مهمان نوازی را می بینم که از دوست جوان دیگری در لوکس ترین منطقه تهران. ساکن ِ خانه ایی که بیشتر به کاخ سفید می ماند.
اولی با پرسیدن «چای یا قهوه» مهمان نوازی می کند، دومی با پیشنهاد ودکا یا شراب.
در هر دو مورد بی گفت و گو مهمان شام شان هستم.
اولی با نیمرو و نان.
دومی با کباب باربیکیو.
اولی با باورهای عرفانی مشقت زندگی را بر خود هموار کرده است دومی با فلسفه ، سئوال های ناگزیر مغزش را پاسخ می جوید.
اولی شب هایش را با راز و نیاز روشن نگاه می دارد، دومی با ماری جوانا.
هر دو در سومین دهه زندگی.
هر دو ساکن یک شهر اما تو گویی از دو سیاره متفاوت.
دو سیاره که اما یک خورشید مشترک بر زمین خانه هایشان می تابد.
مهمان نوازی .
مهمان نوازی خاص مردمان آن سرزمین که شاید طعمش برای ساکنان خودش عادی و پیش پا افتاده شده باشد ... معمولی و روزمره.
اما باید مسافری باشید از جایی دیگر با عاداتی دیگر تا دوباره آن طعم یگانه مهمان نوازی ایرانی به ذائقه جانتان چون پرتوهای خورشید نشیند .... و شگفت زده اتان کند.
صدایی توی سرم می گوید:
جاذبه های توریستی فقط موزه ها و بناها و پلاژها نیستند.
چه بسا جاذبه هایی که نه چشم ها را که جان ها را سرشار می کنند ... حتی در آسمان دود آلود تهران ..... البته اگر جان به کف باشید و جرات رفتن به خیابان های تهران را پیدا کنید!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر