جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

چرا از هم می ترسیم؟

امشب یه خانم ایرانی رو تو یه عصرونه ملاقات کردم که به طور محسوسی از من کناره می گرفت.
برام عجیب و ناراحت کننده بود که صرف ایرانی بودنم، اون هم در اولین ملاقات  یک ایرانی دیگه ایقدر رفتارش باهم تدافعی باشه و ازم کناره بگیره.
برای جشن نوروز در نانت دعوتش کردم.
با صدای بلند گفت:
من هیچ تماسی با ایرانی ها ندارم و به این جمع ها نمیام.
جا خوردم.
 اولش پرسیدم چرا ... بعد خیلی سریع خودم حرف رو عوض کردم و گفتم خوب مهم نیست ... هرجور راحتی .
رفتار تدافعی و کناره گیریش برام قابل هضم نبود.
خوب من هم آدمی نیستم که سئوال و دیواری رو تو ذهنم نگه دارم.
آخر عصرونه یه پرتقال پوست کندم و یه حبه اش رو یهو بردم طرف دهنش و گفتم:
هلو برو تو گلو!
یهو جا خورده بود و چاره ای نداشت جز اینکه دهنش رو باز کنه .
بعد با شونه زدم بهش و گفتم ... کوتاه بیا ...سخت نگیر!
گمونم دیوارش ترک برداشت. :)
********
حاشیه داستان :
حالا اون وسط یکی گیر داده که :
وای چه بامزه است وقتی فارسی حرف می زنین .... بگو ببینم چی بهش گفتی .
آب بیار و حوض پر کن.
 آخه چه جوری می شه « هلو برو تو گلو» رو به یه زبون دیگه ترجمه کرد؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر