یره این بچه ها چقدر خوبن آخه ... با دوتا عکس گربه و یوزپلنگ ذوق می کنن.
امروزیکی از جالب ترین ، دوست داشتنی ترین و درعین حال سخت ترین تجربه های زندگیم رو داشتم.
یکی از دوستام بهم زنگ زد و ازم خواهش کرد به جاش برم مدرسه بچه اش برای معرفی ایران.
گفت خودش سرکاره و نمی تونه بره .
گویا هر بچه ای باید تو مدرسه یه چیزی رو معرفی کنه.
این هم بچه اش متولد فرانسه است ولی خوب مادر ایرانیه .
گفته بودن بیا کشور مامانت رو معرفی کن.
فکر کنین اون هم درست در روزی که نوروز بود :)
هیچی دیگه برای اولین بار در عمرم همراه با یه بچه نه ساله کنفرانس مشترک دادیم برای بچه های نه ساله.
فوق العاده بود و سخت.
خیلی کنجکاو و در عین حال کمی خجالتی بودن.
براشون نقشه ایران رو نشون دادم که شبیه گربه است.
بی رودرواسی ذوق و شوقشون رو نشون می دادن.
بعد از یوزپلنگ ایرانی گفتم که داره منقرض می شه و چرا این یه فاجعه می تونه باشه.
اونا هم با شور کودکانه تو بحث شرکت کردن.
همشون باهم حرف می زدن و این گاهی منو گیج می کرد.
مواظب بودم یه وقت بچه ای رو از قلم نندازم ولی این کار واقعا سخته وقتی مقابل بیست تا بچه قرار می گیری که همه دستاشون رو بلند می کنن.
کلی بهمون خوش گذشت.
آخرش بهشون گفتم امروز و دقیقا امروز نوروزه و سال تو ایران نو شده.
فقط صدافسوس که جعبه شکلاتی رو که خریده بودم یادم رفت ببرم.
من هم حسابی تو فرم و سرذوق بودم.
آخرش هم یه آهنگ کوچولو گذاشتم و یه خورده به اصطلاح خودم براشون رقص ایرانی کردم.
چنان ذوق کرده بودن.
چندتاشون آخر جلسه با یه جور خجالت ناز ِ کودکانه اومدن نزدیکم و بهم گفتن :
به امید دیدار صبا!
یعنی به امام هشتم این تیکه اش دیگه داشتم ذوق مرگ می شدم از خوشالی .
چطوری اسم منو به همون یه باری که گفتم یادشون مونده بود.
آخه خودم در این زمینه خیلی داغونم.
اسم آدم ها رو سریع به خاطر نمی سپارم.
آخرش که از مدرسه اومدم بیرون تو راه همش به این فکر می کردم که چطور می شه بچه تبدیل به آدم بزرگ می شه؟
چطوری یاد میگیریم بزرگ بشیم ، تدافعی بشیم ... خودسانسور بشیم؟!
حیف دنیایی به این بی تکلفی و رو راستی نیست ... انگار رابطه ای وارونه بین زیاد شدن سن و کم شدن روزنه های رابطه وجود داره .... محدود می شیم ... بسته می شیم و به جای کنجکاوی ، شکاک و پرسوئ ظن می شیم!
امروزیکی از جالب ترین ، دوست داشتنی ترین و درعین حال سخت ترین تجربه های زندگیم رو داشتم.
یکی از دوستام بهم زنگ زد و ازم خواهش کرد به جاش برم مدرسه بچه اش برای معرفی ایران.
گفت خودش سرکاره و نمی تونه بره .
گویا هر بچه ای باید تو مدرسه یه چیزی رو معرفی کنه.
این هم بچه اش متولد فرانسه است ولی خوب مادر ایرانیه .
گفته بودن بیا کشور مامانت رو معرفی کن.
فکر کنین اون هم درست در روزی که نوروز بود :)
هیچی دیگه برای اولین بار در عمرم همراه با یه بچه نه ساله کنفرانس مشترک دادیم برای بچه های نه ساله.
فوق العاده بود و سخت.
خیلی کنجکاو و در عین حال کمی خجالتی بودن.
براشون نقشه ایران رو نشون دادم که شبیه گربه است.
بی رودرواسی ذوق و شوقشون رو نشون می دادن.
بعد از یوزپلنگ ایرانی گفتم که داره منقرض می شه و چرا این یه فاجعه می تونه باشه.
اونا هم با شور کودکانه تو بحث شرکت کردن.
همشون باهم حرف می زدن و این گاهی منو گیج می کرد.
مواظب بودم یه وقت بچه ای رو از قلم نندازم ولی این کار واقعا سخته وقتی مقابل بیست تا بچه قرار می گیری که همه دستاشون رو بلند می کنن.
کلی بهمون خوش گذشت.
آخرش بهشون گفتم امروز و دقیقا امروز نوروزه و سال تو ایران نو شده.
فقط صدافسوس که جعبه شکلاتی رو که خریده بودم یادم رفت ببرم.
من هم حسابی تو فرم و سرذوق بودم.
آخرش هم یه آهنگ کوچولو گذاشتم و یه خورده به اصطلاح خودم براشون رقص ایرانی کردم.
چنان ذوق کرده بودن.
چندتاشون آخر جلسه با یه جور خجالت ناز ِ کودکانه اومدن نزدیکم و بهم گفتن :
به امید دیدار صبا!
یعنی به امام هشتم این تیکه اش دیگه داشتم ذوق مرگ می شدم از خوشالی .
چطوری اسم منو به همون یه باری که گفتم یادشون مونده بود.
آخه خودم در این زمینه خیلی داغونم.
اسم آدم ها رو سریع به خاطر نمی سپارم.
آخرش که از مدرسه اومدم بیرون تو راه همش به این فکر می کردم که چطور می شه بچه تبدیل به آدم بزرگ می شه؟
چطوری یاد میگیریم بزرگ بشیم ، تدافعی بشیم ... خودسانسور بشیم؟!
حیف دنیایی به این بی تکلفی و رو راستی نیست ... انگار رابطه ای وارونه بین زیاد شدن سن و کم شدن روزنه های رابطه وجود داره .... محدود می شیم ... بسته می شیم و به جای کنجکاوی ، شکاک و پرسوئ ظن می شیم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر