جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۵ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

دیشب در موصل بودم!

دیشب در موصل بودم!
محله ای قدیمی.
کوچه ای تنگ ... خاکی ... نیمه تاریک ... با دیوارهای گلی و سقف های گنبدی ... شبیه یزد.
می ترسیدم .... بیشتر از پشت سرم که پر بود از دهانه ی تاریک کوچه های فرعی ...  و صداهای گنگی که از عمق تاریکیشان به گوش می رسید.
 تصویری که ذهنم از پشت سر می ساخت بر تصویر مقابلم که با چشم می دیدم غالب بود .... مردانی با ریش های بلند .. اسلحه بدست .که ناگهان احاطه ام می کردند.
چادر و روبنده به سر داشتم.
دو کودک همراهم بودند ... در دوسویم .... دستهایشان محکم در دستانم .
حضورشان ترس و وهم را تشدید کرده بود ... گامهایشان چون خودشان کوچک بود.
تصورشان از خطر محدود .
باید به جایی می رسیدیم ... و کوچه وهمناک تنها راه رسیدن به «آنجا» بود.
مردی از مقابل آمد.
خونسرد و آرام بود.
گفت:
تنها اینجا چه میکنید؟
گفتم : باید به « آنجا» برویم.
گفت : دور نیست ... بعد لبخند زد و گفت :
این کوچه به آن ترسناکی هم که فکر می کنی نیست .
«آنها» به شما کاری نخواهند داشت.
به «آنجا» که رسیدی به همه از کوچه بگو!
- چه بگویم؟
 - آنچه دیدی و آنچه ندیدی .... بگو هیچ ریشوی ِ اسلحه بدستی به تو خمله نکرد ... راه بی مانع بود و هموار ... ترست بیهوده!
«آنجا»، آنجا ست درانتهای کوچه ... تو به مقصدت می رسی اما به منظورت نه! 
منظور تو نجات است و منظور آنها مرگ.
مقصد تو، منظور آنها ست .
شهر خالی ، شهر مرده است.
تو شهر را برای آنها می کشی درحالیکه فکر می کنی داری نجات می دهی!
تکرار کرد:
رسیدی از کوچه به همه بگو!
مرد رفت و ناگهان من به انتهای کوچه رسیده بودم.
دریا بود ... خروشان ... هوا سرد بود ... تاریک .
روی صخره ها بودم ... با پاهای برهنه .
دو کودک همراهم نبودند.
و ناگهان به یاد آوردم که چقدر از دریا بیزارم .
 از صخره ها پائین پریدم و « دوباره » پا به فرار گذاشتم ... نمی دانم به کجا ... به هر جایی دور از دریا .... دوراز اینجا .. دور از خودم که خر بود ... که خام بود ... که برای نجات ، کشت!
صبح با اندوهی سنگین از خواب بیدار شدم!
 هوا مثل همیشه خاکستری ست .. وبوی دریا مثل همیشه در هوا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر