لوئیزا چهار ساله است.
دستش زخمی شده است.
معلم انگلیسی به لوئیزا می گوید:
آخی طفلکی لوئیزا.
لوئیزا میگوید :
نه، طفلکی زخم!
معلم با تعجب می پرسد :
چرا ؟
لوئیزا پاسخ می دهد:
چون از خونش بیرونش کردن.
معلم جا خورده است . می پرسد :
خونه زخم کجا ست؟
لوئیزا می گوید:
زیر پوست من ... زخم رو از خونش بیرون انداختن!
معلم لوئیزا را تنگ در آغوش می گیرد و صدایی یک ریز توی سرش تکرار می کند:
« خدا را نزد کودکان بیابید.»
دستش زخمی شده است.
معلم انگلیسی به لوئیزا می گوید:
آخی طفلکی لوئیزا.
لوئیزا میگوید :
نه، طفلکی زخم!
معلم با تعجب می پرسد :
چرا ؟
لوئیزا پاسخ می دهد:
چون از خونش بیرونش کردن.
معلم جا خورده است . می پرسد :
خونه زخم کجا ست؟
لوئیزا می گوید:
زیر پوست من ... زخم رو از خونش بیرون انداختن!
معلم لوئیزا را تنگ در آغوش می گیرد و صدایی یک ریز توی سرش تکرار می کند:
« خدا را نزد کودکان بیابید.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر