از مشکلات مربوط به عدم اعتماد به نفس زیاد گفته شده اما بهتون اطمینان می دم که گاهی داشتن اعتماد و اطمینان بیش از حد به خود می تونه عواقبی بدتر و پر مشقت تر داشته باشه.
همین چند روز پیش به دلیل اطمینان بیش از حد به خودم ، توسط شخص خودم چنان نقره داغی شدم که تا عمر دارم فراموش نمی کنم.
یعنی حتی یک دهم درصد هم دیگری در این نقره داغ شدن دخیل نبود که بتونم حداقل یه اپسیلون خودم رو تسکین بدم ... صد در صد خودم مقصر بودم ... اون هم فقط به دلیل اطمینان احمقانه و بیش از حد به خود.
بذارین ماجرا رو براتون تعریف کنم ... بامزه است.
یعنی الان که گذشته و تموم شده بامزه شده ... قبلش به چنان چی چی خوردنی افتاده بودم که نگو و نپرس!
هفته پیش تو مرکز آموزش، در سنت اتین، بهمون سه تا قفل مخصوص دادن برای کارمون.
گفتن هر قفل دو کلید داره. یکیش رو پیش خودتون نگه می دارین و دومی رو می دین به رئیستون.
در مورد این قفل ها خیلی بهمون سفار های امنیتی کردن .
حتی گفتن در مواردی جان شما به همین دو کلید بستگی داره.
بنابراین باید مثل جان تون از این دو کلید محافظت کنید.
خوب بذارین اعتراف کنم که من تا قبل از این ماجرا خیلی به مرتب و منظم بودن خودم اطمینان داشتم.
کلیدها رو جدا کردم . سری اولش رو با زنجیر انداختم تو گردنم و سری دوم رو گذاشتم تو کیفم که به رئیسم در کلرمون بدم.
پنج شنبه آخرین تست های امنیتی رو ازمون گرفتن.
در واقع امتحان بود.
امتحان مربوط به استفاده از کلیدها در وضعیت های امنیتی ... خوب خوشبختانه با نمره خوب قبول شدم.
خوشحال بودم که توگروه با نمره خوب قبول شدم و مجوز لازم رو گرفتم.
جمعه تو مرکز آموزش مهمونی خیرمقدم برامون گرفتن.
استادمون قبل از مهمونی اومد و گفت :
یه نفرکلیدهاش رو توی کارگاه جا گذاشته. .
همه وسایلتون رو چک کنین ببینی این کلیدها مال کیه.
باید حتما برای شروع کار تو شرکت هاتون، در شهرهای مختلف، این کلیدها رو همراه داشته باشین.
خوب وقتی این حرف رو داشت می زد من تو دلم پوزخند می زدم و با خودم می گفتم:
آخ از دست این مردهای سر و دل هوا و شلخته .... واقعا چقدر یه نفر باس سر و دل هوا باشه که بعد از این همه آموزش و توصیه و سفارش باز کلیدهاش رو گم کرده باشه.
این هم بگم که همه همکارهام مرد هستن .
و من به طور احمقانه و بلکه ابلهانه ای تا پیش از این یک پیش فرض ذهنی ناخودآگاه داشتم که مردها از زن ها سر به هواترو بی نظم تر هستن.
از طرف دیگه به مرتب و منظم بودن خودم هم اعتماد صددرصد داشتم.
سرتون رو درد نیارم .
استاد سه بار از همه خواست وسایلشون رو چک کنن و من هر سه بار تو دلم پوزخند زدم.
آخرش صاحب کلیدها پیدا نشد.
استاد گفت :
همین الان بهتون بگم فردا کسی از شهرش زنگ نزنه بگه کلیدها رو با پست برام بفرستین.
خلاصه من همچنان پوزخند زنان رفتم مهمونی و حسابی اونجا خوشحالی کردم و خوش گذروندم و بعدش هم دلی دلی کنان انداختم رو جاده به سمت کلرمون.
آقا رسیدم کلرمون. خواستم وسایلم رو برای دوشنبه صبح آماده کنم یهو عرق مرگ نشست به پیشانیم ..... سری دوم کلیدها نبودن!
خوب اون یه لحظه واقعا فراوش نشدنی تو زندگیم بود.
برای اینکه یهو مفهومی رو تا عمق جان درک کردم.
مفهوم «یابو» بودن .... حماقت محضی که در اطمینان بیش از حد به خود نهفته است.
اون کلیدهای سرگردان که هزار بار استاد بهمون گفت وسایلتون رو چک کنین و هر دفعه که اینو گفت من تو دلم پوزخند می زدم :
«آخ از دست این مردهای سر و دل هوا» ... مال هیچکدوم از اون مردهای همکارم نبود ... مال یه خانم بود .... خودم!
در واقع موقع امتحان عملی سری دوم رو روی میز آزمایشگاه جا گذاشته بودم.
هیچی همینقدر بگم که تمام دیروز داشتم به سر خودم می زدم که با چه رویی ایمیل بزنم به استادم و داستان رو براش بگم.
آخرش به این نتیجه رسیدم که رک و پوست کنده و صادقانه براش کل داستان رو بگم.
اینکه متوجه نقطه ضعف بزرگی در خودم شدم که دیگه هرگز تکرار نخواهد شد چراکه صابونش به تنم خورده.
نقطه ضعفی به نام اعتماد به نفس بیش از حد.
براش نوشتم می دونم این ماجرا خیلی احمقانه است ولی خوب حتی حماقت هم می تونه تبدیل به یه درس و تجربه بشه و من این درس بزرگ رو گرفتم که یکی از دلایل خطر در موارد امنیتی می تونه اعتماد به نفس بیش از حد باشه.
می شه این مورد رو به موارد امنیتی دوره اضافه کرد!
برام ایمیل زد :
ماجرای عجیبیه ... با این حال به نتیجه گیری درست و جالبی رسیدی.
به خاطر نتیجه گیریت این یک بار بخشیده می شه.
همین دیگه .
همین چند روز پیش به دلیل اطمینان بیش از حد به خودم ، توسط شخص خودم چنان نقره داغی شدم که تا عمر دارم فراموش نمی کنم.
یعنی حتی یک دهم درصد هم دیگری در این نقره داغ شدن دخیل نبود که بتونم حداقل یه اپسیلون خودم رو تسکین بدم ... صد در صد خودم مقصر بودم ... اون هم فقط به دلیل اطمینان احمقانه و بیش از حد به خود.
بذارین ماجرا رو براتون تعریف کنم ... بامزه است.
یعنی الان که گذشته و تموم شده بامزه شده ... قبلش به چنان چی چی خوردنی افتاده بودم که نگو و نپرس!
هفته پیش تو مرکز آموزش، در سنت اتین، بهمون سه تا قفل مخصوص دادن برای کارمون.
گفتن هر قفل دو کلید داره. یکیش رو پیش خودتون نگه می دارین و دومی رو می دین به رئیستون.
در مورد این قفل ها خیلی بهمون سفار های امنیتی کردن .
حتی گفتن در مواردی جان شما به همین دو کلید بستگی داره.
بنابراین باید مثل جان تون از این دو کلید محافظت کنید.
خوب بذارین اعتراف کنم که من تا قبل از این ماجرا خیلی به مرتب و منظم بودن خودم اطمینان داشتم.
کلیدها رو جدا کردم . سری اولش رو با زنجیر انداختم تو گردنم و سری دوم رو گذاشتم تو کیفم که به رئیسم در کلرمون بدم.
پنج شنبه آخرین تست های امنیتی رو ازمون گرفتن.
در واقع امتحان بود.
امتحان مربوط به استفاده از کلیدها در وضعیت های امنیتی ... خوب خوشبختانه با نمره خوب قبول شدم.
خوشحال بودم که توگروه با نمره خوب قبول شدم و مجوز لازم رو گرفتم.
جمعه تو مرکز آموزش مهمونی خیرمقدم برامون گرفتن.
استادمون قبل از مهمونی اومد و گفت :
یه نفرکلیدهاش رو توی کارگاه جا گذاشته. .
همه وسایلتون رو چک کنین ببینی این کلیدها مال کیه.
باید حتما برای شروع کار تو شرکت هاتون، در شهرهای مختلف، این کلیدها رو همراه داشته باشین.
خوب وقتی این حرف رو داشت می زد من تو دلم پوزخند می زدم و با خودم می گفتم:
آخ از دست این مردهای سر و دل هوا و شلخته .... واقعا چقدر یه نفر باس سر و دل هوا باشه که بعد از این همه آموزش و توصیه و سفارش باز کلیدهاش رو گم کرده باشه.
این هم بگم که همه همکارهام مرد هستن .
و من به طور احمقانه و بلکه ابلهانه ای تا پیش از این یک پیش فرض ذهنی ناخودآگاه داشتم که مردها از زن ها سر به هواترو بی نظم تر هستن.
از طرف دیگه به مرتب و منظم بودن خودم هم اعتماد صددرصد داشتم.
سرتون رو درد نیارم .
استاد سه بار از همه خواست وسایلشون رو چک کنن و من هر سه بار تو دلم پوزخند زدم.
آخرش صاحب کلیدها پیدا نشد.
استاد گفت :
همین الان بهتون بگم فردا کسی از شهرش زنگ نزنه بگه کلیدها رو با پست برام بفرستین.
خلاصه من همچنان پوزخند زنان رفتم مهمونی و حسابی اونجا خوشحالی کردم و خوش گذروندم و بعدش هم دلی دلی کنان انداختم رو جاده به سمت کلرمون.
آقا رسیدم کلرمون. خواستم وسایلم رو برای دوشنبه صبح آماده کنم یهو عرق مرگ نشست به پیشانیم ..... سری دوم کلیدها نبودن!
خوب اون یه لحظه واقعا فراوش نشدنی تو زندگیم بود.
برای اینکه یهو مفهومی رو تا عمق جان درک کردم.
مفهوم «یابو» بودن .... حماقت محضی که در اطمینان بیش از حد به خود نهفته است.
اون کلیدهای سرگردان که هزار بار استاد بهمون گفت وسایلتون رو چک کنین و هر دفعه که اینو گفت من تو دلم پوزخند می زدم :
«آخ از دست این مردهای سر و دل هوا» ... مال هیچکدوم از اون مردهای همکارم نبود ... مال یه خانم بود .... خودم!
در واقع موقع امتحان عملی سری دوم رو روی میز آزمایشگاه جا گذاشته بودم.
هیچی همینقدر بگم که تمام دیروز داشتم به سر خودم می زدم که با چه رویی ایمیل بزنم به استادم و داستان رو براش بگم.
آخرش به این نتیجه رسیدم که رک و پوست کنده و صادقانه براش کل داستان رو بگم.
اینکه متوجه نقطه ضعف بزرگی در خودم شدم که دیگه هرگز تکرار نخواهد شد چراکه صابونش به تنم خورده.
نقطه ضعفی به نام اعتماد به نفس بیش از حد.
براش نوشتم می دونم این ماجرا خیلی احمقانه است ولی خوب حتی حماقت هم می تونه تبدیل به یه درس و تجربه بشه و من این درس بزرگ رو گرفتم که یکی از دلایل خطر در موارد امنیتی می تونه اعتماد به نفس بیش از حد باشه.
می شه این مورد رو به موارد امنیتی دوره اضافه کرد!
برام ایمیل زد :
ماجرای عجیبیه ... با این حال به نتیجه گیری درست و جالبی رسیدی.
به خاطر نتیجه گیریت این یک بار بخشیده می شه.
همین دیگه .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر