رانندگی درجاده ی ِ کوهستانی و پرپیچ و تاب کلرمون- سنت اتین میتونه برای هرکس که عشق ِرانندگی داره یک خاطره ی هیجان انگیز، فراموش نشدنی و شیرین رو رقم بزنه.
برای من هم البته خاطره ای فراموش نشدنی رقم زد اما نه شیرین بلکه
تلخ و غریب و گوارا .... چون قهوه اصیل و غلیظ ِ ترک!
غریب به آن جهت که در جاده ای چنان زیبا ، در هوایی چنان مطبوع ،
در شرایطی که قاعدتا باید از موفقیت شاد می بودم، اندوهی غریب به سنگینی کوهستانی که در می نوردیدم ، مرا در می نوردید!
فشار اشک پشت پلک ها ... من غمگین بودم ... و به روشنی آفتابی که کوهستان را زیباتر از همیشه کرده بود می دانستم چرا!
من در حال رانندگی در خودم بودم ... جاده خود من بود .
زندگی پر پیچ و تاب ِ این زن که « من » بود و من در حال نظاره «او » ....و می دیدم که «او» داشت در خودش می راند ... در ذهن بیقرارش که بیزار است از راه راست و صاف و یکنواخت .... که بیزار است از برنامه های از قبل تعیین شده ... که عاشق پیچ و تاب است ... که بیقرارِ فراز و نشیب است ... که شوریده ی ِ یافتن رازی ست بی پاسخ،
راهی ست بی پایان،
کاری ست بی سرانجام!
.... در روزگار ی که همه ی آرزوها با حساب بانکی دست یافتنی شده اند،
همه ی راه ها با ماهواره ها کشف شده اند .... پایان همه ی جاده ها در جی پی اس ها ذخیره شده است و
پاسخ همه ی عشق ها با هورمون ها داده شده است!
«زن» در خودش می راند ... در زندگی پرپیچ و تابش ... راه های اصلی ِ رها شده ... آن هم درست در نزدیکی های مقصد ،
جاده های فرعی ِ رفته و برگشته ،
به دل خاکی زدن آن هم درست وقتی که صراط مستقیم ِ اتوبان مقابلش آغوش باز کرده بود.
«او» عاشق ِ پیچ و تاب بود ... یا شاید درست تر باشد بگویم «او» نیازمند پیچ و تاب بود ... فراز ونشیب ....
«زن » می راند ..... جاده به قدر نیاز و ارضای ِ ذهن ِ نیازمندش پر پیچ و تاب بود ...
این نهایت رفتن بود ... «برای او» .... نهایت ِ ارضای ِ نیاز ِ ذهنش .... نهایت ِ اندوهی که می توانست در دل تحمل کند و اما همچنان نفس بکشد.
در ارضا ، اندوه است ... چرا که ارضا نهایت است ... نهایتی که ناگهان هیچی اش آشکار می شود ... و چشیده .
هرچه ارضا عمیق تر، اندوه عظیم تر!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر