تعریف کنم واستون گمونم خوشتون بیاد.
امروز ناهار رفتم یه رستوران ژاپنی.
ساعت یازده و نیم بود و غیر از من هیچ مشتری دیگه ای هنوز نیومده بود.
یه نیم ساعت بعد مشتری بعدی اومد.
یه مادر مسن با دختر میان سالش.
پوشش خانم مسن جالب و چشمگیر بود.
مخصوصا کلاه شاپوی سبزش.
رفتارهاشون گرم و باز و صمیمی بود.
نحوه سلام و احوالپرسیش با خدمه رستوران.
اومدن کنار میز من نشستن.
با من هم گرم و صمیمی سلام احوالپرسی کرد و گفت :
نفر اول شما هستین!
خندیدم و گفتم : امروز زود گرسنه ام شد.
میز کناری نشسته بودن و من ناخودآگاه حرفاشون رو می شنیدم.
با یه لهجه غلیظ اروپای شرقی حرف می زدن.
حدس زدم لهستانی باشن.
رفتارشون به عنوان یه مادر - دختر خیلی گرم و خودمونی بود.
دختر راحت بود. به مادرش گیر نمی داد.
اینی که می گم آخه بین برخی دوستان فرانسویم دیدم.
بچه ها با پدر و مادرهای مسن شون گاهی بی حوصله حرف می زنن.
به نظر می رسه خیلی وقت ها بیرون رفتن و غذا خوردن با والدین مسن شون بیشتر یه رفع تکلیفه تا یه رابطه واقعی و صمیمی.
حالا بگذریم.
خلاصه از همون اول توجهم رو جلب کردن.
همش یاد خودم و مامانم و زن عموهام می افتادم که گاهی با هم ظهرها می رفتیم همچین ناز و صمیمی و زنونه بیرون ناهار می خوردیم.
غذام تموم شد قبل از ترک رستوران گفتم یه حالی به این حاج خانم باحال بدم.
بهشون گفتم:
نوش جان ... کلاهتون هم خیلی قشنگه!
هیچی دیگه همین یه جمله کافی بود که نهایتا کارمون برسه به رد و بدل آدرس و دعوت اختصاصی به خونشون در لهستان!
هنر ارتباطات ِ آبجی تون رو دارین!
البته در میانه ی گفت و گو قوم و خویش هم از کار دراومدیم ... باور نمی کنین ؟ پس گوش کنید:
هیچی دیگه اولش من گفتم با این لهجه ی زیبای شما، حدس می زنم لهستانی باشید.
خوب حدسم درست بود.
بعد حاج خانم لهستانی گفت : با این ادب و مهربونی حدس من هم اینه که شما ژاپنی باشید!
گفتم خوب من عاشق غذاهای ژاپنی هستم ولی ژاپنی نیستم.
بعد از فرانسه شروع کرد تا آمریکا و نهایتا رسید به هند ... تقریبا یه دور کامل دور کره زمین زد ... آخرش مجبور شدم خودم بگم ایرانی هستم.
آقا ما اینو گفتیم مادر و دختر یهو منفجر شدن.
گفتن اوه شما می دونین ما مردمان اسلاو چقدر به تیکه ی پارسی مون مفتخر و مغرور هستیم!
من اولش دوزاریم نیفتاد ... با تعجب پرسیدم تیکه ی ایرانی ِ مردمان اسلاو؟!
گفت بله ، ما اسلاو ها بخشی از امپراطوری پارس بودیم و این یکی از افتخارات ما هست .
گفتم : خوب من واقعا اینونمی دونستم ... می تونید مثالی از فرهنگ ایرانی در میان مردمان امروزی اسلاو بگید.
بلافاصله گفت :
ریشه ی خیلی از اسم هامون ... مثلا داریوش!
واقعا برام جالب و باور نکردنی بود که تو لهستان داریوش یک اسم رایج هست.
با همین تلفظ خودمون .
دختر در تکمیل حرف مادرش گفت:
اسلاوهای امروزی ترکیبی هستند از اسلاوهای بومی، پارسی ها و آسیای شرقی.
و ما به تیکه ی ایرانی مون خیلی مغرور و مفتخر هستیم ... می بینید فامیل از کار دراومدیم.
خلاصه آخرش گفتن فامیل باس دور هم جمع بشیم ... باید حتما یه سفر به لهستان بیاین و ازتون پذیرایی لهستانی بکنیم تا ایرانی بودنمون رو به چشم ببینید!
خدایا واقعا قفل کرده بودم.
آخرین سورپرایز وقتی بود که مادر روی یه کاغذ اسم و آدرس و شماره تلفنش رو نوشت.
اسمش آرتمیس هست!
مقابلش یه تعظیم کردم و گفتم :
فرمانده آرتمیس بینهایت از دیدارتون خوشوقت شدم.
« آرتمیس، فرماندهٔ نیروی دریایی ایران در نبرد سالامیس در زمان خشایارشا پادشاه هخامنشی. »
امروز ناهار رفتم یه رستوران ژاپنی.
ساعت یازده و نیم بود و غیر از من هیچ مشتری دیگه ای هنوز نیومده بود.
یه نیم ساعت بعد مشتری بعدی اومد.
یه مادر مسن با دختر میان سالش.
پوشش خانم مسن جالب و چشمگیر بود.
مخصوصا کلاه شاپوی سبزش.
رفتارهاشون گرم و باز و صمیمی بود.
نحوه سلام و احوالپرسیش با خدمه رستوران.
اومدن کنار میز من نشستن.
با من هم گرم و صمیمی سلام احوالپرسی کرد و گفت :
نفر اول شما هستین!
خندیدم و گفتم : امروز زود گرسنه ام شد.
میز کناری نشسته بودن و من ناخودآگاه حرفاشون رو می شنیدم.
با یه لهجه غلیظ اروپای شرقی حرف می زدن.
حدس زدم لهستانی باشن.
رفتارشون به عنوان یه مادر - دختر خیلی گرم و خودمونی بود.
دختر راحت بود. به مادرش گیر نمی داد.
اینی که می گم آخه بین برخی دوستان فرانسویم دیدم.
بچه ها با پدر و مادرهای مسن شون گاهی بی حوصله حرف می زنن.
به نظر می رسه خیلی وقت ها بیرون رفتن و غذا خوردن با والدین مسن شون بیشتر یه رفع تکلیفه تا یه رابطه واقعی و صمیمی.
حالا بگذریم.
خلاصه از همون اول توجهم رو جلب کردن.
همش یاد خودم و مامانم و زن عموهام می افتادم که گاهی با هم ظهرها می رفتیم همچین ناز و صمیمی و زنونه بیرون ناهار می خوردیم.
غذام تموم شد قبل از ترک رستوران گفتم یه حالی به این حاج خانم باحال بدم.
بهشون گفتم:
نوش جان ... کلاهتون هم خیلی قشنگه!
هیچی دیگه همین یه جمله کافی بود که نهایتا کارمون برسه به رد و بدل آدرس و دعوت اختصاصی به خونشون در لهستان!
هنر ارتباطات ِ آبجی تون رو دارین!
البته در میانه ی گفت و گو قوم و خویش هم از کار دراومدیم ... باور نمی کنین ؟ پس گوش کنید:
هیچی دیگه اولش من گفتم با این لهجه ی زیبای شما، حدس می زنم لهستانی باشید.
خوب حدسم درست بود.
بعد حاج خانم لهستانی گفت : با این ادب و مهربونی حدس من هم اینه که شما ژاپنی باشید!
گفتم خوب من عاشق غذاهای ژاپنی هستم ولی ژاپنی نیستم.
بعد از فرانسه شروع کرد تا آمریکا و نهایتا رسید به هند ... تقریبا یه دور کامل دور کره زمین زد ... آخرش مجبور شدم خودم بگم ایرانی هستم.
آقا ما اینو گفتیم مادر و دختر یهو منفجر شدن.
گفتن اوه شما می دونین ما مردمان اسلاو چقدر به تیکه ی پارسی مون مفتخر و مغرور هستیم!
من اولش دوزاریم نیفتاد ... با تعجب پرسیدم تیکه ی ایرانی ِ مردمان اسلاو؟!
گفت بله ، ما اسلاو ها بخشی از امپراطوری پارس بودیم و این یکی از افتخارات ما هست .
گفتم : خوب من واقعا اینونمی دونستم ... می تونید مثالی از فرهنگ ایرانی در میان مردمان امروزی اسلاو بگید.
بلافاصله گفت :
ریشه ی خیلی از اسم هامون ... مثلا داریوش!
واقعا برام جالب و باور نکردنی بود که تو لهستان داریوش یک اسم رایج هست.
با همین تلفظ خودمون .
دختر در تکمیل حرف مادرش گفت:
اسلاوهای امروزی ترکیبی هستند از اسلاوهای بومی، پارسی ها و آسیای شرقی.
و ما به تیکه ی ایرانی مون خیلی مغرور و مفتخر هستیم ... می بینید فامیل از کار دراومدیم.
خلاصه آخرش گفتن فامیل باس دور هم جمع بشیم ... باید حتما یه سفر به لهستان بیاین و ازتون پذیرایی لهستانی بکنیم تا ایرانی بودنمون رو به چشم ببینید!
خدایا واقعا قفل کرده بودم.
آخرین سورپرایز وقتی بود که مادر روی یه کاغذ اسم و آدرس و شماره تلفنش رو نوشت.
اسمش آرتمیس هست!
مقابلش یه تعظیم کردم و گفتم :
فرمانده آرتمیس بینهایت از دیدارتون خوشوقت شدم.
« آرتمیس، فرماندهٔ نیروی دریایی ایران در نبرد سالامیس در زمان خشایارشا پادشاه هخامنشی. »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر