جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ شهریور ۱, شنبه

ماجراهای ساده همراه با صداهای پیچیده!


راه افتاده بود تا برود سر کوچه سیگار بخرد و برگردد.
بعد از روزها هوای ابری و بارانی کمی بین توده سیاه ابرها شکاف افتاده بود و گاه گاهی پرتوی کم رمقی از آفتاب، روزنه ای به روی زمینی که هنوز خیس بود پیدا می کرد.
 سرش را کمی به عقب متمایل کرده بود تا مبادا نقطه ای از صورتش پرتوهای گاه به گاه آفتاب را از دست بدهد. سبک و شاد و بی خیال گام برمیداشت و عمیق نفس می کشید.
تا اینکه به نزدیک مغازه رسیده بود و ناگهان آن صورت تکیده مقابلش سبز شده بود.
چون صاعقه ای که ناغافل فرود آمده باشد. بر عمیق ترین و پنهان ترین لایه های حافظه و ذهنش .

ناگهان هزار صدا و  تصویر در صدم ثانیه ای  در ذهنش فوران کرده بودند. صدایی می پرسید، صدایی پاسخ می داد و تصاویری در کوچکترین مقیاس های زمانی در ذهنش پیوسته و بی امان برق می زدند.

صدایی پرسید: این صورت را کجا دیده ای؟
صدایی پاسخ داد: مادر کوزت!
صدایی دیگر پرسید : مادر کوزت در این دوره زمانه آن هم در فرانسه؟؟؟؟

زن با لحنی درمانده اما مودبانه در خواست سکه ای می کرد برای رفع گرسنگی.
در سر او اما ولوله ای به پا شده بود از صداها.
 هر کدام با حدسی و گمانی!

صدایی دوباره پرسیده بود: چطور می شود در سرزمین کمک های اجتماعی کسی هنوز گرسنه باشد و درمانده لقمه ای نان؟؟؟
صداهایی مسلسل وار هر کدام گمانی را به بیرون پرتاب کرده بودند.
لابد معتاد است!
شاید هم الکلی ست!
به هر حال عیب و ایرادی دارد که گرسنه مانده است وگرنه در فرانسه یک فرانسوی به لطف دولت سوسیال گرسنه نمی ماند.

برای خلاص شدن از این ازدحام ذهنی خودش را به سرعت به داخل مغازه انداخته بود اما صورت تکیده زن ذهنش را رها نمی کرد. بین قفسه های مجلات آرام راه می رفت . تصاویر رنگی زنان زیبا و مشهور روی جلدهای مجله ها در برابر تصویر به جا مانده از زن، رنگ باخته بودند.
می شد ردی دور از زیبایی را هنوز در صورت چروکیده اش دید. لباس هایش مرتب و تمیز بودند. مثل خودش . اما لاغر بود و به وضوح  می شد درد گرسنگی را در چشمان آبی و بی فروغش لمس کرد.

صدایی آرام نجوا می کرد :
گرسنگی سخت است مخصوصا در شهری که همه سیرند!
همهمه  صداها اما حمله ور شده بودند که :
به تو ربطی ندارد! فرانسوی ست ، خودشان می دانند با مردمشان.
تو  با این وضع مالی ات چه به اینکه نگران گرسنگی یک فرانسوی هم باشی. برود از مملکت سوسیالشان درخواست کمک کند.

بعد اما آن نجوای آرام و مهربان خیلی محکم و قاطع همه همهمه ها را ساکت کرده بود:

اصلا مهم نیست به چه دلیل گرسنه مانده است ، مهم این است که او گرسنه است!

«آآآآآآه چه غفلتی!
راست می گویی! اصلا مهم نیست چرا گرسنه است ، مهم این است که او گرسنه است!
چقدر ساده ، چقدر واضح!
خدایا کاش نرفته باشد!»

در صف مرد چاقی جلوتر از او ایستاده است و سر گپ زدنش با فروشنده گل کرده است. او اما بی صبرانه منتظر است تا زودتر سیگارش را بگیرد و دوباره زن را ببیند.
مرد چاق از در مغازه خارج می شود.
مادر کوزت به سمت مرد میاید و مودبانه درخواست کمی پول می کند.
مرد بی توجه به زن راهش را ادامه می دهد.
مرد چاق که می رود دوباره چشمهایشان بهم می افتد.
سکه ها را به سرعت در کف دست زن می ریزد. چشمهای زن پر می شود از برق شادی و ناباوری.
دست هایش را در دست هایش می فشارد.
زن پشت سر هم تشکر می کند.
او اما تند می گوید:
قابل شما رو نداره.
و به سرعت دور می شود.

دوست ندارد تشکر بشنود. تشکر شنیدن برایش سخت است.
چون می داند:
گرسنگی «او»، گرسنگی اوست!

و صدای آرام و مهربان باز می گوید :

دادن نه برای بازپس گرفتن است حتی به اندازه بازپس گرفتن یک تشکر.

۱ نظر: