جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

دیشب خواب کسی را دیدم که روزگاری عاشقش بودم!



بالاخره آن " تو"  می آید.
با حضورش می لرزیم و سرشارمی شویم از بهانه ی شگفت انگیز بودن ... ماندن!
لا به لای آن ساعت ها و ثانیه  های کشدار و فرساینده ی روزمرگی معجزه ای واقع می شود.
ذره ذره یا شاید هم ناگهان عاشق می شویم و خوشبخت!
خوشبخت از یافتن بهانه ای برای بودن!
جانی نو می گیریم آن هم درست وقتی که از شدت روزمرگی مرده بودیم.
متولد می شویم.
تابناک و فرخنده ... معجزه گر ... شفا یافته و شفا دهنده!
اما دیر یا زود  کوچه  خوشبختی در مسیر عشق به انتها می رسد. صخره ها شروع می شوند.
 گاه ضربه ها ... سیلی ها ... با دروغ ها ... فریب ها.
چشم های سر می  بینند ، چشم های دل اما پلک بر هم می فشارند!
دل به این بهانه ی عظیم بودن دلبسته است.
عقل اما در میان الگوریتم ها ی
A  آنگاه  B  مدام به نتایج متناقض می رسد.

عقل کلافه است .... دل دیوانه !

عقل مقابل دل سنگ نمی اندازد. درست برعکس این عقل است که عمیقا می داند عشق کامل ترین و بهترین  بهانه ی بودن است. در این تنگنای سنگین و فرساینده ی ماده ، مکان و زمان!
عشق عاقلانه است. این حکم عقل است!
با این حال عقل را از مشاهده و استنتاج نمی توان بازداشت . عقلی که از مشاهده و استنتاج باز بماند دیگر عقل نیست. عقلی که لزوما حسابگرهم نیست. حسابگری فقط بخشی از عقل است چنانکه حساب فقط بخشی بسیار کوچک از ریاضی ست.

اما بالاخره شاید روزی بیاید که همان عقلی که حکم به عاقلانه بودن عشق داده است حکم به متناقض بودن صورت عشق هم بدهد. درد می کشیم چرا که تناقض دردناک است.
تناقضی که در آن "تو" است.
یا شاید در خود "من" است .
و یا شاید هم اصلن در جمع "من" با آن "تو" است.
هر کدام هست در هر حال سخت است ... غیرقابل تحمل ... غیر قابل جمع ... غیر قابل ادامه!
بن بست!
پایان ... پایانی که پایان نیست!
می دانیم که نیست ... هرگز نخواهد بود .... آن حجم از نیکبختی ، شادکامی ... آن حجم  از بودن ... آن بهانه ی عظیم بودن نمی تواند به سادگی تمام شود ... فراموش شود. این قاعده ی سکه ی خودخواهی ست که یک رویش عشق ضرب خورده است و روی دیگرش نفرت. یک رویش نهایت لذت و روی دیگرش نهایت درد.

"تو" همچنان هست ... رفته "ای"  یا شاید رفته "ام" ... در هر حال نیست "ی" اما هست "ی" در لحظه لحظه های "من"!
تا مدتها خواه"ی" بود ... اینبار با تلخی .. و حتی تنفر.
می خواه "م" له شدن"ت" را ببین"م" ... سیلی خوردن"ت"  از هستی ... روزگار.
منتظر"م" ...  دردناک و تلخکام.
و "تو" همچنان محور فکر و خیال "من" مانده "ای".

باور نکردنی ست که آن همه لطافت فکر و خیال "من" برای "تو" اکنون تبدیل به چنین خشونت و قساوتی شده است.
باور نکردنی ست که "من" می تواند این همه متنفر و منتظر سیلی خوردن "تو" باشد!

اما چرا؟؟؟؟
پاسخ بعد از سالها درد و تلخی و تنفر:
تنفر همان توجه  متمرکز، خودخواهانه و ذانی آدمیزاد ست که  در آغاز عاشقانه "تو" را با خود یکی دید و در انتها "تو" را از خود جدا دید!
بهانه بودن"م" بود"ی" با نادیده گرفتن"م" بود"م" را به مخاطره نابودی کشید"ی".
سیلی بخور از روزگار تا شاید "من" را ببینی.
که بی "من" بی این "خود" ِ هستی یافته بر بنیاد خودخواهی، هیچ هستی در ذهن ِ "من" متصور نیست.

دیشب خواب کسی را دیدم که روزگاری عاشقش بودم.
اما راندمش ... از زندگیم.
چه عقل که حکم به عاقلانه بودن عشق داده بود حکم به غیرعاقلانه بودن صورت عشق هم داده بود . و من به حکم عقل او را راندم گرچه فصل پریشانی و درد و اشک طولانی شده بود اما هرگز بازنگشتم.
پا به تونل تاریک، دردناک و وحشتناک تنفر گذاشته بودم.
تونلی که طولانی شده بود.
دیشب در خواب دیدم به دیدنم آمده است. منتظرش نبودم. از دیدنش حتی شگفت زده هم نشدم. نه دیگر عاشقش بودم و نه حتی دوستش. خاطره دوری از دروغ هایش را به یاد داشتم اما اینبار بی هیچ احساس دردی یا آزاری. با تلفن حرفی زد و من تحت تاثیر هوشمندنی حرفش اینبار او را  فارغ از خودم دیدم.
یک آدم باهوش. همین!

صبح که از خواب بیدار شدم دانستم برای همیشه از درد ِتنفر گذر کرده ام وسکه ی دو روی عشق و تنفر برایم منسوخ شده است.
دانستم خودخواهیم از عشق و تنفر بی نیاز شده است.

۲ نظر:

  1. بسیار زیبا بود .ای کاش خیلی چیز ها می شد و تمی شد . جبر زمانه .فرهنگ . جامعه و ... و مه و خورشید و فلک

    پاسخحذف
  2. همراهیتون مطبوع بود ... ممنونم

    پاسخحذف