جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ دی ۱۱, چهارشنبه

تلفن زنگ زد. صدا گفت: می خواهم اولین شنونده این شعر تو باشی!




هدیه های زیادی در زندگی دریافت کرده ام .
هدیه هایی گاه بسیار گرانقیمت برای هدیه دهنده گرچه نه چندان گرانقدر برای دریافت کننده!
دیروز اما در اولین روز سال نو یکی از گرانقدرترین هدیه های همه ی عمرم را دریافت کردم.
اولین شنونده شعر یک شاعر بودن.
شاعر شعر می خواند و من برای اولین بار در عمرم احساسی نو را تجربه می کردم.
آنچه که به آن احساس فخر می گویند.
افتخار اولین شنونده ی شعر یک شاعر بودن کیفیتی ست عمیق از شادی و نیکبختی ست عظیم فرای امکان توصیف و سپاس از زندگی.
**********************************

تلفن زنگ زد.
صدا گفت:
می خواهم اولین شنونده این شعرتو باشی!
عاشق باز شاعر شده بود.
_________________

روز در رم از نیمه گذشته است.
شهر اما هنوز خواب آلوده از پایکوبی دوشین ...  گیج و منگ و ساکت.
سهم عاشق از  آن  هیاهوی پیش از سال نو  و از این سکوت پس از سال نو فقط یک پنجره !
پنجره ای از این خلوت سرشار شده با احساس  به آن ازدحام پر هیاهوی بسیار برای خلق  اندکی احساس.

نه!
هیچکس در رم نمی داند زیر سقف این اتاق شانزده متری چه حجمی از درد .. از لذت ... از زندگی درون ابن کالبد 52 کیلوگرمی حمل می شود.

شهر خلوت است.
اتاق ساکت
عاشق تنها ... با کتابی از کافکا .
صفحه ی دوم .... خط سوم ... "فنجان قهوه"
 فنجان قهوه!... آه فنجان قهوه ... فنجان قهوه او با نشان شازده کوچلو !
هجوم دوباره درد ... غلیان غده های اشک .... و فوران دوباره ی واژه ها
خودکار روی کاغذ لیز می خورد و درد به واژه ترجمه می شود.
شگفتا!
چنین حجمی از درد با چنان ظرافتی از چیدمان واژه ها.
_____________________

تلفن زنگ زد.
صدا گفت:
می خواهم اولین شنونده این شعر تو باشی!
عاشق باز شاعر شده است.

اینجا نانت است.
هوا طوفانی.
آنجا رم است.
یک بعد از ظهر نیمه ابری.
عاشق شعر می خواند.
ناظر گوش می دهد.

و من قسم می خورم هیچکس در جهان آن شعر را آنچنان که ناظر شنید نخواهد توانست شنید!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر