دانشگاه نانت
رو دوست دارم. استادها مون پر انرژی و به روز و صمیمی هستن. با اینحال خیلی وقت ها حاشیه این کلاس ها و هم کلاسی هام، که انگار همه ی دنیا رو با
خودشون برای نانت به سوغاتی آوردن، برام جذاب تر و تکان دهنده تره.
شاید برای شما هم جالب باشه .
شاید برای شما هم جالب باشه .
تنها سر میز تو سلف دانشگاه نشسته بودم و تقریبا نهارم رو
تموم کرده بودم. سرم رو پایین اندخته بودم تا چشمم به آشنایی نیفته. این روزها حوصله
جمع رو ندارم اما گرمای مناطق حاره مثل باد آزاد و رهاست و به هر طرف که بخواد می
وزه. حتی به سمت آدمی که سرش رو پایین انداخته و به زبان بی زبانی داره می گه به
من نزدیک نشید!
-
سلام صبا. می تونم اینجا پیشت بشینم؟
سرم رو بالا کردم . چشم های الحاندرا بود که برق می زد با لبخندی بزرگ که صورت جوانش رو شاداب تر از همیشه کرده بود. گرم و صمیمی و مطبوع.
سرم رو بالا کردم . چشم های الحاندرا بود که برق می زد با لبخندی بزرگ که صورت جوانش رو شاداب تر از همیشه کرده بود. گرم و صمیمی و مطبوع.
-
من : بله ، البته.
و هرگز
تصور نمی کردم در ده دقیقه ی پیش رو داستان زندگی این دختر کوچک اندام کلمبیای من
رو دوبار از سر میز بلند کنه . برای بوسیدن پیشانیش. به احترام، شوق و شفقت ... به آدمیزاد و سرسختی
اش برای زندگی!
با
لهجه تند اسپانیایی حرف می زد. لهجه ای که انگار هیچ چیز نمی تونه از سرعتش کم کنه
حتی دشواریهای زبان فرانسه و نو آموز بودن در آن.
حرف می زد و در عین شگفتی باهش احساس آشنایی می کردم. انگار از توی کتاب های پائولو کوئلو پریده بود بیرون و نشسته بود روبه روی من.
ازش پرسیدم : اینجا کار می کنی؟
گفت : مجبورم کار کنم. همیشه کار می کنم از نوزده سالگی که خاله ام از خونه بیرونمون کرد. من و خواهر دوقلوم رو. مادرم بیماری روانی داشت. پدرم رو هرگز ندیدم. اصلا نمی دونم کی هست. خاله ام ما رو بزرگ کرد. بعد هم گفت دیگه باید بریم.
-من : اینجا زندگی خیلی گرونه کسی کمکت می کنه؟
- الحاندرا: نه نه من مثل لویزا و فرانچسکا نیستم. کسی برام پول نمی فرسته. همه چیز رو ، هر چی هست رو باید خودم تهیه کنم.
با حیرت دوباره ازش پرسیدم: اما اینجا خیلی گرونه. چطوری تونستی بیای فرانسه؟
- الحاندرا : پارسال ، تمام سال شب و روز کار کردم و پس انداز کردم. اینجا هم دو تا نوزاد دوقلو رو نگه می دارم. تمام آخر هفته ها.
-من: چند سالته؟
- الحاندرا: حدس بزن!
- من: بیست و یک؟
- الحاندرا : اوه آره صورتم بچه گانه ست. اما نه! بیشتر . در واقع بیست و چهار سال!
بلند شدم . ناگهان دوست داشتم ببوسمش. بهش نزدیک شدم در حالیکه جا خورده بود پیشانی اش رو بوسیدم و گفتم : الکساندرا، تو فوق العاده ای.
نفسش رو از سینه بیرون داد و با هیجان و خوشحالی گفت: اوه مرسی . مرسی. چقدر خوبی!
-من: نه! تو خوبی .. تو فوق العاده ای. راستی من اسمت رو درست تلفظ می کنم. تو
کلمبیا هم می گن الکساندرا؟حرف می زد و در عین شگفتی باهش احساس آشنایی می کردم. انگار از توی کتاب های پائولو کوئلو پریده بود بیرون و نشسته بود روبه روی من.
ازش پرسیدم : اینجا کار می کنی؟
گفت : مجبورم کار کنم. همیشه کار می کنم از نوزده سالگی که خاله ام از خونه بیرونمون کرد. من و خواهر دوقلوم رو. مادرم بیماری روانی داشت. پدرم رو هرگز ندیدم. اصلا نمی دونم کی هست. خاله ام ما رو بزرگ کرد. بعد هم گفت دیگه باید بریم.
-من : اینجا زندگی خیلی گرونه کسی کمکت می کنه؟
- الحاندرا: نه نه من مثل لویزا و فرانچسکا نیستم. کسی برام پول نمی فرسته. همه چیز رو ، هر چی هست رو باید خودم تهیه کنم.
با حیرت دوباره ازش پرسیدم: اما اینجا خیلی گرونه. چطوری تونستی بیای فرانسه؟
- الحاندرا : پارسال ، تمام سال شب و روز کار کردم و پس انداز کردم. اینجا هم دو تا نوزاد دوقلو رو نگه می دارم. تمام آخر هفته ها.
-من: چند سالته؟
- الحاندرا: حدس بزن!
- من: بیست و یک؟
- الحاندرا : اوه آره صورتم بچه گانه ست. اما نه! بیشتر . در واقع بیست و چهار سال!
بلند شدم . ناگهان دوست داشتم ببوسمش. بهش نزدیک شدم در حالیکه جا خورده بود پیشانی اش رو بوسیدم و گفتم : الکساندرا، تو فوق العاده ای.
نفسش رو از سینه بیرون داد و با هیجان و خوشحالی گفت: اوه مرسی . مرسی. چقدر خوبی!
با لحنی که می شد چیزی از جنس حیا و همراهی رو درش حس کرد گفت : خوب نه! اما اشکالی نداره . می دونم تلفظ اسپانیایی اسمم یکم سخته.
اما من اصرار کردم. دوست داشتم اسمش رو آشنا و صمیمی تلفظ کنم.
گفت: در واقع الحاندرا. اما اگه نمی تونی اشکالی نداره . می دونم صدای "ح" تلفظش برای خارجی ها سخته.
- من: اما صدای "ح" تو زبون فارسی هست. من می تونم تلفظش کنم. ببین درست می گم.
و چندبار تکرار کردم : الحاندرا .... الحاندرا
با ذوق و شادی کودکانه ای گفت : آره آره دقیقا همین جور . عالیه. می دونی، خیلی دوست دارم وقتی اسمم درست تلفظ می شه. اینجا همش بهم می گن "الکساندقا"
اشکالی نداره ولی خوب من "الحندرا " هستم.
و دو تایی با هم خندیدیم.
باید می رفتم. موقع خداحافظی بهش گفتم: این روزها غمگینم و ترجیح می دم همش تنها باشم اما خیلی خوشحال شدم اومدی پیشم. به دوستی باهت افتخار می کنم و دوست دارم به بقیه دوستام نشونت بدم و ازت بگم. بهم اجازه می دی؟
گفت: آره خیلی هم خوشحال می شم.
چند روز پیش سر کلاس اکسپوزه ای داشت راجع به تجربه های غافلگیر کننده. با سادگی کودکانه ای از اولین تجربه مواجه شدن با برف در زندگیش حرف می زد. چند ماه پبش در کوه های آلپ وقتی برای اولین بار روی برف راه رفته و لمسش کرده بود. چنان با هیجان برف رو توصیف می کرد که احساس می کردم من هم هنوز برف رو ندیدم.
ازش عکس گرفتم در حالیکه کنار کلمه سورپرایز ایستاده بود و با خودم فکر می کردم آیا می دونه خود او هم برای من یک سورپرایز بوده؟
این روزها وقتی می بینمش یاد رویای درس خوندنش در مدرسه ی مد پاریس می افتم. رویایی که حالا دیکه فقط 400 کیلومتر ازش فاصله داره.
می دونین،
وقتی به الحاندرا نگاه می کنم همه ی اون شکوه و دور از دست رس بودن پاریس و دانشگاه های هنر و مدش در سایه ی قدرت و انرژی این دختر کوچک اندام کلمبیایی محو می شه.
تو چه دلت خوشه تازه تو سن 43 سالگی داری میری کلاس زبان و ول می گردی و حال می کنی من تو سن 27 سالگی دانشجوی مستر 2 در فرانسه هستم و فکر می کنم کلی دیر شده و همش نگران هستم. خوش بحالت ای کاش همه مثل تو مرخص بودن
پاسخحذفمستر 2 رو بهت می دن نگران نیاش. اینجا نمی ذارن کسی دست خالی برگرده اما نگران زندگی و بهبود EQ ت باش.
حذفموفق باشی
چه تلخ و ناجوانمردانه. این کامنت ناشناس رو میگم. برای من که همیشه از مطالب مفید شما لذت می برم دیدن این حرفای کنایه آمیز و تلخ غیر قابل باوره. و حکایت از مشکلات جدی نویسنده ناشناس این کامنت داره. در هر حال امیدوارم این کنایه های بغض آلود و بیمار گونه را زیر پایتان بگذارید و برای کسانی که به شما صمیمانه ارادت دارند همچنان دلفریبانه بنویسید. با ارادت و احترام دوباره - صادقی
حذفاتفاقا اینجا خیلی ها دست خالی بر می گردند چون به کسی الکی نمره و مدرک نمی دهند. یکی از کسانی که دست خالی بر می گرده اتفاقا خود تو هستی که فکر کنم همین چند تا کلاس زبان A2 رو هم نتونی تمام کنی بس که مشغول ول گردی و اندوختن تجارب حوانی در سن 43 سالگی هستی. امیدوارم من و همه آدمای دیگه بتونیم در سن 43 سالگی کارهای مهم تری از ول گشتن تو کوچه ها و متر کردن جاده ها و مقایسه کردن جاده ها و خیابون ها و روسپی های دو کشور باشیم.
پاسخحذفعصبانیت بی موردتون بازتاب دهنده آسیب های شدید درونی هست. متاسفم که باعث یادآوری نقصان های درنتون می شم . تلاش اشتباهی دارید انجام می دید. این روش هیچ کمکی به درمان زخم های درونیتون نمی کنه. بی جهت دارید وقت تون رو هدر می دید . امیدوارم راه موثر تری برای درمان عصبانیت های درونتون پیدا کنید . موفق باشید. و ممنون که این متن رو خوندید.
حذفچه اشکالی داره که شما فکر کنید دارید باعث یاد آوری مشکلات من میشید؟ من از مقایسه وضعیت شما با خودم لذت می برم و باعث میشه پی ببرم که هنوز وقت دارم. وقتی می بینم یه زن 43 ساله جای پذیرفتن هر گونه مسئولیت داره تو فرانسه ول گردی می کنه و حداقل احتیاج به 5 سال ولگردی داره تا بتونه کمبودهای کودکی و جوانیشو که در یک محیط به عقیده خودش بسته و استبداد زده مثل مشهد داشته جبران کنه به خودم امیدوار میشم و از اینکه اینجا دارم جای ولگردی و مقایسه سطحی خیابونا خونه ها جاده ها روسپی ها و سلام علیک کردنها درس می خونم خوشجال میشم. به شما هم توصیه می کنم همراه این کلاس زبانای ساده که بهتون 4 تا لغت جدید یاد میدن و غذا خوردنا ناپرهیزی کنید و یکی دوتا مسئولیت دیگه هم بپذیرید تا انقدر بیکار و علاف نباشید.
پاسخحذفمن ناگزیرم از نوشتن و ظاهرا شما هم ناگزرید از خوندن و پرداختن به من . به هر حال برام جالبه که خواننده دائمی مطالبم هستید و ساعت ها وقتتون صرف خبال پردازی در زندگی خصوصی من می شه .
حذفتندرست و موفق باشید در بهرهمندی از زندگی
کارهای مهمتری مثل زخم زبان زدن به این و آن... حسادت به توانایی های دیگری... و دیگران را تا حد منجلاب خود پایین کشیدن... اینها حتما کارهای مهمی است که کامنت گذارنده ناشناس می خواهند در آینده انجام بدهند...!!!! اگه ایشون به سن 40 سالگی برسند که دیگه کسی از دست ایشان امان نخواهد داشت... مدام لغز خواندن و ایراد گرفتن که کار پیره زنهاست... ولی گویا در 27 سالگی برای ایشان حادث شده... و آرامششان را از دست داده اند...
پاسخحذفدر هر صورت صبای عزیز باز هم جای تاسف است... لطفا وقعی به این حسادت های خاله زنکانه نگذارید و کار خودتان را کنید... با احترام فراوان
خانوم مهندس صبا ضمن تبریک بابت مطالب خواندنی و نثر دلنشین شما می خواست بگویم تمام کامنت های پایین مطلب شما رو هم خوندم. بنده هم از نوع بیان ایشان و خودبرتری جویی نامناسبشان آن هم برای گرفتن مدرکی مثل مستر 2 که اصلا جای فخر فروشی آن نیست قدری تعجب کردم.
پاسخحذفگویا این دوست عزیزی که به ناحق و بی انصافانه به شما گهگاه می پردازد و به قول دوستان زبان تلخ و تحقیر آمیزی دارد تمام کار خود را معطل گذاشته و پابه پای شما همه جا می آید و زندگی اش را وقف پاییدن شما کرده است. ایشان گویا تمام مطالب شما را از خودتان بیشتر خوانده است و شرح مسافرت ها و ماجراجویی های پر فراز و نشیب شما را پیوسته دنبال میکند. به نظرم اصلا ایشان زندگی خود را وقف چگونه زندگی کردن شما کرده است که خود جای تعجب و تامل بسیار دارد. می خواستم بگویم این هم یک موفقیت است البته برای شما. در هر حال همیشه سلامت و شاد و موفق باشید و بمانید.
ممنون از همراهی و دلگرمی تون. صد البته من به نوشتن ادامه می دم چرا که ناگزیر ار نوشتنم چنانکه به نظر می رسه این خواننده ی مستر 2 هم ناگزیر از خواندن من هست. :)
حذفنکته جالبی رو عنوان کردید اینکه ایشون یکی از خواننده های دایمی من هست و ذهنش تا این حد درگیر خیال پردازی در زندگی خصوصی من و حدس زدن اینکه من تو دانشکاه چی می خونم و چه می کنم.
راستش الان بیش از پیش متوجه حقارت و تهی بودن این نوع انگیزه های درس خوندن شدم. انگیزه ای که خلاصه شده در یک عنوان مستر 2. به نظرم جمله زیر به طور طبیعی بازتاب دهنده این واقعیت باشه :
من صبا صاد هستم، ایشان دانشجوی مستر 2 .
شماها چه رو این مستر 2 حساس شدید. خب شما هم کلاس زبانای نانت رو تموم کردی و یه سطح آ2 رسیدی ایشالا میری مستر 2. فقط انقدر نگو وای من تو ایران آزادی ندارم من هیچی ندارم هویت ندارم جاده ندارم شهر ندارم امکانات ندارم شما هم خدایید شما همه چی دارید جاده هاتون خوشگله من میخوام اینجا باشم اونوقت ممکنه فکر کنند خیلی بیچاره بدبخت هستید همین مستر 2 هم ثبت نامتون نکنند.lol
پاسخحذف