نوشتن نیاز من هست.
نوعی تراپی و رها کردن ذهن.
چهار هفته تعطیلات سالانه ام رو در مشهد گذراندم ... پس از سه سال.
اون هم در بخش محدودی از مشهد.
(از احمدآباد تا وکیل آباد و شاندیز)
سفرم بیشتر پزشکی و دندانپزشکی بود تا تفریحی و سیاحتی.
با این همه حجم مشاهدات اجتماعی به قدری بود که هیچ راهی جز نوشتن برای خلاص شدن ذهنم ندارم.
تلاش میکنم در مرور مشاهداتم از بیان احساسی و قیاسی تا حد ممکن حذر کنم ولی همین اول این اعتراف رو صادقانه به خواننده می کنم که بخش هایی از این نوشتار قطعا آمیخته با احساسات شخصی خواهد بود.
حجم تناقضات، فرای توان ذهنی من برای کنترل احساسم هست.
از کجا شروع کنم؟
بذار از خیابون ها شروع کنم ..... از خیابون هایی که گویی آینه تمام نمایی شدن از « دنیاهای موازی»!
خیابان های مشهد - دنیاهای موازی:
رسما آدمی هستم که از پشت کوه اومده ... پس از فقط سه سال دوری از ایران این حجم تغییر در پوشش زنان برام باور نکردنی ست ... اون هم تو مشهد ….. شهر به وضوح زیباتر شده به لطف دختران زیباش …. به قبرستون پر سروصدا و مملو از آلودگی صوتی می مونه که حالا گوشه و کنار بین قبرهاش گل های تازه و رنگارنگ روییده.
همون مشهدی که زیر بار سیاهی چادر، رنگ زندگی رو زنده به گور کرده بود …. شمایل انسانی زن رو انکار کرده بود …. زن نباید دست و پا می داشت … نباید شبیه آدمیزاد می بود.
زن باید در کیسه های سیاهی که بهش چادر می گن شبیه یه بادمجون سیاه باشه و عجیب تر اینکه همون بادمجون های سیاه هم باز موجب تحریک و تشتت خاطر نرینه های خدا زده ای می شدن که تصور هر سوراخی باعث افتادن شون به معصیت می شد!
هجوم خاطرات جوانی ست …. صحنه هایی که در مسیر مدرسه و دانشگاه می دیدم.
نرینه های خدا زده ای که تو خیابون های مشهد، بیست سال پیش مدام در حال انگولک کردن بادمجون ها بودن.
ظاهرا قرار بود از دامن زن ، مرد به معراج بره … ولی در واقعیت نه زنی وجود داشت و نه مردی ….. آدمیزاد در اون تعریف پلشت تقلیل پیدا کرده بود به آلت تناسلی.
زن بادمجونی رسما آسانسوری تعریف شده بود برای نرینه های دایم التحریکی که سودای ملکوت و بهشت و اینا داشتن. و طنز سیاه و تلخ اینکه حتی همون آسانسورهای بادمجونی هم از تعرض بدوی این نرینه های خدا زده در امان نبودن.
نتایج اون فرهنگ سازی مذهبی، از عفت و عصمت و حجب و حیا و ملکوت و اینا تا آسانسور بادمجونی و ملکوت نرینه ای رو در جوانی به چشم دیدم.
پلشت بود .. بوی گند میداد … بوی گند منی و حیض و استحاضه و غسل جنابت و اجابت و دخول و نیمه دخول و تمطع وتلذذ و جلو و عقب و مونثه و نرینه و اینا.
و همه ی این دایره ی پلشت لغات و رفتارهای بدوی جنسی ذیل ادعای کرامت آدمیزاد ….
( لطفا کسی بر دیده ها خرده نگیره که مشاهده فارغ از انتخاب مشاهده گرست چنانکه دایره ی لغات آن تاراج فرهنگی فارغ از فرهنگ لغات راوی.)
حالا اما ، فقط بعد از سه سال ، تو گویی رنگ های زندگی از گورهای بدویت و ستمگری بیرون اومدن … زیباترین دخترانی که مادر گیتی به خود دیده … بدیهی ست که منظورم از زیبایی، شجاعت است و نه زیبایی های قراردادی مد و فشن …آزاده گی …. زیبایی « نه گفتن » به بدویت …. سیاهی … ستمگری ! …. زیبایی آغوش گشودن به روی زندگی که متنوع است و متکثر و رنگارنگ … علیرغم خطر حمله ی لاشخورهای مرده پرست ….. زیبایی زن بودن ، مرد بودن …آراسته و آدم بودن و نه آلت تناسلی ماندن.
زنانی با پوشش های رنگارنگ . موهای زیبا … شال های افتاده …. گاه حتی بدون شال … عموما جوان … زیر سی سال.
یک سکانس بی واسطه از مشاهده عمق استراتژیک حفظ امنیت توسط سربازان گمنام:
در حال پیاده روی صبحگاهی هستم به اتفاق همراهی …. از داخل پارکی خلوت و آرام … مردی میانسال با شکمی برآمده و بیسیم به دست از کنارم رد می شود . می شنوم که در بیسیم می گوید:
یه مورد منکراتی در پارک فلان … توهم نشستن ( جمله زشت و وقیحی می گوید که از تکرارش چندشم می شود) … نیرو اعزام کنید!
اولش گیج و منگ قفل کرده ام … این چی بود … کی بود … چی گفت !
دو قدم جلوتر دو جوان هفده هجده ساله ، دختر و پسر، را می بینم که گوشه ای خلوت نشسته اند، دست هم را گرفته اند و گپ می زنند .
(آیا کاری بی آزارتر از این در دنیای انسانی قابل تصور است؟)
پس از چند ثانیه کپ کردن تازه دوزاریم می افتد که این نرینه ی سرگردان در حال گزارش این دو جوان بود.
نزدیک می شوم ... به دو جوان می گویم:
بچه های خوب این دیوث شما رو با بیسیم گزارش کرد . حواستون باشه .
دو جوان بلند می شوند و هر کدام در جهت مخالف ازهم دور می شوند.
حالا نوبت همراهم هست که کپ کند.
با تلخی و اعتراض می گوید این چه کلماتی ست به کار می بری؟
با ناباوری می گویم این چه کوری ست که تو به آن مبتلا شدی؟
کنش پلشت و پلید این نرینه ها ی مفت خور ِ ضد امنیت اجتماعی که در حال پاره پاره کردن مملکت هستند را نمی بینی و به من اعتراض می کنی؟ …. البته که به کار بردن این واژه ها آزارم می دهد … کثیف و زخمی ام می کند ولی عزیزجان هیچکس در دنیا نمی تواند ماهیت «کثافت» را با عطر و گلاب توصیف کند . کثافت ، کثافت است چنانکه این دیوث مفتخور در حال برهم زدن پیش پا افتاده ترین حقوق امنیتی شهروندان کشور!
دیگر حرفی باهم برای گفتن نداریم .
در سکوت ادامه می دهیم.
من ناخودآگاه به نانت فکر می کنم. شهری که تقریبا هر روز عصر برنامه ی کنسرت و موسیقی عمومی و آزاد برای همگان دارد. و حالا اینجا در شهر خودم ، مشهد، نشستن دو جوان کنار هم تحمل نمی شود.
لابد همراهم در دنیای خودش به عفت و عصمت و کرامت زن و آسانسور بادمجونی فکر می کند و بر من افسوس می خورد که غرب زد شده ام و از دست رفته ام … باکی نیست… بگذار فکر کند غرب زده شده ام …. بر این دل پاره پاره دیگر هیچ انگی دردناک نیست که درد، دیدن پاره های تن ایران است که از ایران جدا می شوند و پرت می شوند به غربت.
دنیاهای ما خیلی وقت است که از هم جدا شده است … درست مثل ادم های این شهر …. مثل خانه های این شهر … زیر یک سقف اما جدا ازهم …. آدم هایی در دنیاهای موازی … خانه هایی که پاره های تن خود را از خانه به خارج فراری می دهند و هیچ مسئولیتی در قبال این کوچ دسته جمعی پاره های تن ایران را نمی پذیرند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر