جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۴۰۳ دی ۷, جمعه

یوزپلنگ زنجیر پاره!

 دیروز تو جاده یه چیزی دیدم که همینجور قفلش موندم.

چند ثانیه بود … اما تصویر از ذهنم پاک نمی شه …. همینجور پس کله ام به طور غیر ارادی داره می چرخه و آنالیز می شه .
حالا چی بود؟
در واقع هیچی ، یه خودنمایی چند ثانیه ای …. یه هیچی که کله ی من رو رها نمی کنه.
خوب بذار دست از پرت و پلا گویی بردارم و یه تصویر روشن از این هیچی خودنما رو بهتون بدم.
اتوبان نسبتا شلوغ بود.
ملت داشتن می رفتن دیدن فامیل و تعطیلات سال نو.
رسیدم به عوارضی.
همینجور منتظر بودم که برسم به گیت یهو یه بی ام او اسپرت از راه رسید و رفت طرف گیت اتومات.
گیت های اتومات نیاز به توقف و پرداخت نداره .
در واقع شما می تونین آبونمان بگیرید و اونها هم اتومات با اسکن پلاک خودرو باز می شن.
یه جور صرفه جویی در زمان برای اونهایی که زیاد از اتوبان استفاده می کنن.
بی ام و ی خوشگل بلای سوپر اسپرت از راه رسید و در حالیکه ملت پشت عوارضی داشتن دماغ هاشون رو فین می کردن و بادوم زمینی می خوردن تا نوبت شون بشه، زد روی توربو و با یه سروصدایی که چرت ِ انتظار رو از سر می پروند مثل فشنگی که از تفنگ شلیک می شه ، تو جاده مقابل چشم های منتظر ِ
سالخورده های مرسدس سوار و
عتیقه های رولزرویس نشین و
بوبوهای آ - او - دی کار و
عشق سرعت های ِ بودجه محدود ِ آلفارمئو یی و
ملنگ های ِ عشق ِ مینی ماینر و
جون دوست های ِ ولوو سوار و
صد البته مقابل چشمان ِ بهت زده ی عوام ِ خود خاص پندار ِ پژو سوار، در افق محو شد …. در حالیکه ذره ای از آن چهره ی خاص رو ندیدیم …. هر چه دیدیم اندام کشیده و عضلانی و ناز ِ بی ام و بود و موسیقی ِ موتور سمفونیک توربوش که عشوه ای غرشگون کرد و رعشه ای به تن ها انداخت و رفت .
مصداق کامل عشوه شتری از نوع مذکرش !
همینجور بادوم زمینی گیر کرده در گلو، قفل اون سه ثانیه شده بودم …. اون سه ثانیه ی رعد آسا مثل یه اسلوموشن تو کله ام گیر کرده … این کی بود؟ چی بود؟ … امباپه بود یا دوست پسر جدید منو مکی ( امانوئل مکرون) ؟!
بعد متوجه شدم این که کی بود اصلن مهم نیست … این که چی بود مهمه!
حتما تجربه احساسی خاصی هست … احساس خاص و برتر بودن …. با داشتن یه همچین یوزپلنگ ِ زنچیر پاره ای .
ولی خدای من! وقتی زنجیر یه همچین یوزپلنگی رو تو اتوبان های فرانسه پاره کنی قطعا گواهینامه ات توسط پلیس پاره پوره می شه.
راست و صداقتش دلم همچین داره غنج می ره که یوزپلنگ سوار بشم اما به چه قیمتی ! …. قیمتش بالا ست !
بدتر از اون عواقبش …. باطل شدن گواهینامه و زندان و بی آبرویی و اینا.
به نظرم یه جور تضاد توش هست …. یه جور نابه جایی …. یه جور اشتباه مکانی.
یه همچین نازنین یوزپلنگی جاش تو فرانسه نیست …. واس این اتوبان های لوس و محافظه کار با محدودیت سرعت 130 همون پژو و سیتروئن خوبه …. و البته پز و اطفارهای ِ سالخورده های ِ رولز رولیس سوار وعتیقه های بنتلی.
بی ام او رو تو جاش باید سوار شد … اتوبان های سرعت نامحدود آلمان …. یوزپلنگ زنجیر شده فقط دل آدم رو به درد میاره … واقعا حیف این شتاب و تکنولوژی نیست که اینجور به بند بکشنش؟! … خوب لامصب وقتی یه همچین چیزی ساخته می شه و فروخته می شه ، باید امکانات بروز قابلیت هاش هم داده بشه دیگه …. اگه داده نشه چی ازش می مونه جز یه ادا اطفار دکوری؟!
از همه این آسمون ریسمون بافتن ها که از گور اون سه ثانیه در اومد فقط یه چیزی رو فهمیدم …. قبل از مرگ باید یه سر برم آلمان!
با یه یوزپلنگ زنجیر پاره … یا اون من رو می خوره یا هردومون باهم خورده می شیم … قشنگه نه؟
خورده شدن توسط اتوبان سرعت نامحدود …. تازه یه وجه شاعرانه و عارفانه هم داره به خدا :))))

۱۴۰۳ دی ۶, پنجشنبه

اون یکی صبای خوب

 دیشب خواب خودم رو دیدم.

مقابلم ایستاده بود.
بهش زل زده بودم.
بهم لبخند می زد.
جا خورده بودم .... می دونستم خودم هستم.... ولی جا خورده بودم .... دست و پام رو گم کرده بودم ولی اون آروم بود و فقط لبخند می زد.
انگار فهمیده بود تو سرم چی می گذره.
خوشگل تر از چیزی بودم که انتظار داشتم .... یا شاید بهتره بگم دوست داشتنی تر از اون "من" ی بود که داشت نگاش می کرد.
خوشگل کلمه درستی نیست .... گمونم خوشایند درست هست.
دوست داشتم بغلش کنم اما نشد .... سکانس عوض شد به یه میزانسن دیگه.
جان و من تو یه اتاق داشتیم در مورد فنرها ، حرف می زدیم.
من با انگلیسی شکسته بسته تلاش می کردم عقایدم رو در مورد فنرها بگم.
جان لبخند می زد ... گفت عالیه!
گفتم وقتی عالیه که انجام بشه .... لطفا بهشون بگو! .... حرف تو رو باور می کنن.
گفت: مهم اینه که حرف تو رو باور کنن!
گفتم من دیگه حتی یک کالری انرژی برای متقاعد کردن بقیه ندارم.
در نگاهش حسی از همدردی و شفقت بود .... بی اندازه مطبوع اما بی ثمر!
جان شبیه پدرم بود.
و بعد یهو دریافتی ترسناک .... حتی مردهایی مثل جان و پدرم هم نمی تونن دربرابر مردها ازم دفاع کنن.
دوباره سکانس عوض شد.
یه فضای خالی ....‌ صدایی که سکوت بود .... یه موتور در سکوت داشت کار می کرد و خسته می شد.
سکوت ، صدا بود .... صدای خستگی فنرها .... میرایی نهفته در جزییات شکلی و ساختاری فنرها!
قسم می خورم که اون سکوت ، صدا بود و این عجیب ترین چیزی بود که به عمرم شنیدم.
شنیدن صدای سکوت!
سکوت میرایی نهفته در فنرها!

وقتی یه انیمیشن می پره می ره تو تاپ لیستت

 « چیزی که الهام بخش بزرگترین خوبی های ما ست، دلیل بزرگترین شرهای ما هم هست.»

به نظرتون این جمله از کجا میاد؟
سریال انیمیشنی آرکین - شخصیت ویکتور
هیچوقت فکرش رو هم نمی کردم یه انیمیشن بپره بره تو قله ی تاپ لیست م.
یعنی برگریزونم کرده لعنتی.
ساختار روایی، جذابیت بصری، عمق شخصیت ها، کیفیت موسیقی ها، دیالوگ ها، حتی بازی هنرپیشه های انیمیشنی که از هنرپیشه های واقعی سبقت میگیره.
اما از همه مهم تر عمق آشنایی با این فضای خیالی ست.
داستان در یه شهر خیالی میگذره که ترکیبی از گذشته و حال است … اما خدای من! ماجراهای این شهر خیالی عمیقا آشناست.
همه ی چیزهایی که از گذشته تا امروز جزیی از دانسته ها ی آدم امروزی محسوب می شه.
از غول چراغ جادوی کریستال ها تا تیغ دو لب تکنولوژی،
از پدر واقعی تا پدر مافیایی،
از مهر ِ پر لطافت ِ پدر تا زندان ِ تن در کالبد ِ گوژپشت ِ نتردام،
از پیوند عمیق ِ خانوادگی تا فروپاشی روانی ِ جوکری،
از پارادوکس عشق! …. عشق که فقط در فراق می تونه بقا داشته باشه …. از جاذبه ی وصال تا ضرورت ِ درد ِ فراق برای بقای عشق!
از مقابله ی دردناک ِ عشق با مهر … این پرسش ساده اما بنیادی که بین عشق و مهر ، کدوم رو انتخاب می کنی!
ممکنه بگی پرسش اشتباه هست … می شه هر دو رو داشت .
اما آرکین بهت نشون می ده که همیشه اینقدر ساده نیست … بدون خیر و شر سازی مطلق، بهت نشون می ده که شرایط آدم ها بسیار متفاوت و پیچیده است طوری که گاهی می تونه این پاسخ بدیهی تو رو تبدیل به یک هزارتوی پیچیده ی روانی کنه!
از دنیای واقعی تا دنیاهای موازی،
از دنیای زنده های جهان اول و جهان سوم تا دنیای بی تبعیض … دنیای یک شکل ، برابر ، بی تبعیض اما مرده ی وحدانیت …. از مسیح تا ماتریکس!
از آدم های معمولی تا آدم های تراریخته ، آدم های هیبریدی .. ترکیب آدم - ربات … چیپست های ایلان ماسک موضوع روز هست دیگه. 🙂
از آزادی خواهی و مبارزه با بی عدالتی تا شورش و بقا در آشوب ... و حتی اشاره های زیبا و خلاقانه به آثار بزرگ هنری مثل اثر ِ میکل آنژ …. « آفرینش آدم» .
شاهکار سریال اینجاست که این مجموعه ی متنوع و متکثر از دانسته ها و پارادوکس ها ی آدم امروزی رو بدون کلیشه سازی روایت می کنه …. با کلی جاذبه ی تصویری و هیجان.
به قدری جاذبه و هیجان بصری بالا و با کیفیت هست که یک بار دیدن این سریال برای دریافت همه ی ظرافت هاش کافی نیست. برای بهره بردن از شاهکارهای کلامی ش باید دست کم دو بار این سریال رو دید.
شاید به جرات بشه گفت زیربنا و اسکلت ساختاری این سریال همون جمله ی بالاست که تو فصل اول - قسمت ششم از زبان ویکتور می شنویم.
سرتونو درد نیارم …. خودتون برین ببینین …. الان نیاز داشتم به خودم یه وقفه بدم برای تخلیه فشار احساسی از این حجم ظرافت کلامی و بصری …. یه نوشته - تراپی … آخه طفلی برادرم و خانمش هر شب مجبورن یه یه ساعتی بشینن پای منبرهای نقد و بررسی من درباره این سریال …. گفتم بیام اینجا نوشته- تراپی کنم بلکه اینا از دست من آسوده بشن!
یعنی به خواب شب هم نمی دیدم یه انیمیشن بتونه اینطور مشت و مال روحی - روانیم بده.
صحنه های لعنتی داره که قشنگ آدم رو ناک اوت روانی می کنه.
اون صحنه ای که «پوادر» تنها رها می شه تو دست گانگستر ها و «وی» هیچ کاری نمی تونه بکنه .. یعنی چارچوب بدنم رو 8 ریشتر لرزوند ….و خدای من اون موزیک ویدیوی لعنتی وداع «کیتلین» با تابوت مادرش تو اون پس زمینه باغ ژاپنی طور … و درمانگی بیچاره ی «وی» …. آدمی که همه ، شاید حتی خودش، فکر می کنن یکی از کنشگرهای متن ماجرا ست اما در واقع اکت هاش، واکنش به کنش های بقیه است!


همچنان قفل شده در آرکین

  فکر می کردم می تونم به درد و رنج دنیا خاتمه بدم.ولی وقتی تمام معادلات رو حل کردم، تنها چیزی که باقی موند دشت های تنهایی و عاری از رویا بودن. کمال و بی نقصی، ثمره خاصی نداره. پایان مسیر تلاش است. فقط تو می تونستی این رو نشونم بدی. »

سریال انیمیشنی آرکین - ویکتور به جیس
شخصیت ویکتور دیوانه کننده ست ..... مسیح ، دجال، مرگ ..... کمال!
پدر، پسر .... خدا ، انسان .... کمال ، نقص .... جهنم ِجذاب ِزندگی در برابر جهنم ِ بی رویای بهشت !
سریال ، مفهوم کمال رو به زیر سئوال می بره در حالیکه خودش روی مرزهای کمال ساخته شده.
گمونم تا مدت ها نتونم فیلم جدیدی ببینم. هنرپیشه های انسانی در برابر این شخصیت های انیمیشنی برام مثل فیلم های صامت و سیاه و سفید عهد بوق شدن.
نبوغ اشک من رو در میاره ..... پیشترها بیشتر تحت تاثیر نبوغ علمی بودم به ویژه ریاضی دان ها ... لاپلاس ، ژاکوبی ، ریمان ..... یه ویژگی هنری در کارها شون هست ... یه خلاقیت عجیب از اون نوع که آدم در مواجهه باهش می گه : خدای من چه جوری این تغییر نگاه به ذهنش رسیده.
اما اعتراف می کنم که هیچ نبوغ ریاضی و فیزیکی تا امرزو نتونست اینجور ناک اوت م کنه که نبوغ شخصیت پردازی در این سریال .
نباشید از محرومان .... فقط اگه خواستین برین سمتش چند تا توصیه.
1. زبان اصلی ببینید و نه دوبله ... صدا ، بیان و لحن بخش غیرقابل حذفی از هر شخصیت هست.
2. اگه انگلیسی تون مثل من زیاد خوب نیست ، حتما با زیرنویس فارسی ببینید چون جمله ها فوق العاده مهم هستن و اصلن برای درک کامل رابطه شخصیت ها باید حرف هاشون کامل قابل فهم باشه .
3. دست کم دوبار ببینید ... به خودتون بار اول فرصت ِ لذت ِ هیجان بدید و بار دوم فرصت لذت ِ دریافت ...
4. اجرای موسیقی ها به قدری قوی هست که ممکنه در لذت ِ صدا از معنی شعرها عقب بیفتید .... مواظب باشید !


پایان ِ یک شاهکار

یه نوع افسردگی هم وجود داره که اسمش رو گذاشتم :
«افسردگی ِ مواجهه با پایان ِ یک شاهکار» .
این نوع افسردگی معمولا با پایان ِ یک فیلم یا یک کتاب ِ محشر اتفاق می افته.
یه جور حسرت از اینکه ای وااااای تموم شد!
دیگه داستان رو می دونی ... مغزت رو هم نمی تونی فرمت کنی تا از نو لذت ببری.
جالبه که این نوع افسردگی در موسیقی کمتر اتفاق می افته .... مخصوصا موسیقی کلاسیک .... یه چیز لعنتی ازلی ابدی تو موسیقی کلاسیک هست که تکراری و «معلوم» نمی کنش ... شاید همین وجه انتزاعی ِ بدون ِ قصه ی ِ موسیقی هست که این قابلیت رو بهش داده ... هربار مواجهه با مثلا سمفونی 40 موزارت ، آدم رو دوباره سرشوق میاره .
موسیقی کلاسیک یه پیوند مستقیم و بی واسطه با ارتعاشات ِ سیتوپلاسمی آدمیزاد داره.
فارغ و فرای ِ قصه و تصویر هست.
اما در ادبیات و سینما به خاطر همون وجه قصه گوش ، با پایان قصه ، لذت هم تموم می شه.... بذار اینجوری بگم:
با پایان قصه، خیال هم تموم می شه .... فقط خاطره باقی می مونه.
الان تو دوران افسردگی ِ پس از پایان Arcane هستم.
دیشب سعی کردم یه فیلم جدید ببینم بلکه دوران نقاهت رو برخودم کوتاه کنم. از فیلمه خیلی تعریف شده بود اما راست و صداقتش حالم رو بهم زد ..... این خشونت تهوع آور ِ بدوی ِ بی معنی که تو فیلم های امروزی موج می زنه ... قصه های کلیشه ای که فاقد هرگونه خلاقیت محتوایی هستن ... فرمول های تکراری .... بالا بردن تعلیق های وحشت با خشونت های چندش آور ..... با کلی ادا اصول ِ مثلا فلسفی و روانشناختی ولی مطلقا میان تهی.
حالا ولش کنین .... خلاصه کار نکرد .... واس همین دوباره زدم به موسیقی های Arcane.
دیدم یه سری اومدن موسیقی های این سریال رو رده بندی کردن ... من نمی تونم این کار رو بکنم. همه شون یه چیز خاص دارن .... با اجراهای حسی عالی.
الان قفل این هستم .... آخ که دوست دارم به پهنای صورت با صدای بلند اشک بریزم ... این صدای شکننده و معصومانه ..... این اندوه مشترک ِ فارغ از زبان .... که در میان نت ها و ارتعاشات ِ حنجره، یه جایی در اعماق سیتوپلاسم ها ، آدم ها رو بهم وصل کرده ....
یه حس پیوند عمیق با آدمیزاد طفلکی !
حس اینکه جزئی از یه اندوه طفلکی متکثر هستی 😭



گم شده در پرسش بی پاسخ!

 نوشته تراپی لازم شدم!

اومدم کلرمون.‌‌‌ خونه گابریل.
تنها مستاجری بودم که به قول خودش تبدیل به خویشاوندش شد.
امشب با میشل و مارگارت شام می خوریم.‌‌‌
صدف، میگو، خرچنگ و جگر غاز.
غذای سنتی شب نوئل.
گابریل خیلی وزن کم کرده. نحیف تر از همیشه.
اما چیزی که برای من قابل هضم نیست اون دیسیپلین خدشه ناپذیرش هست. حتی تو این سن وسال.
نود سالشه. به سختی با واکر راه می ره. روزی سه بار مرفین می خوره تا بتونه دردهاش رو تحمل کنه. با این حال امروز خودش برای ما غذا درست کرده بود.
خودش شراب رو برامون سرو می کرد و پنیر آورد.
مغزش بی نقص کار می کنه.
تو رختخواب با موبایلش ایمیل ها رو جواب می داد و به امور روزمره می رسه.
موقع شام تعارف رو گذاشتم کنار. تو این سن و سال دیگه تعارف جایی نداره.
بهش گفتم تجربه زندگی تا این سن قطعا یه جور خرد همراه خودش داره.
به من چی می گین؟
گفت : خوبی رو ببین . چیزهایی از آدم ها که اذیتت می کنه رو بذار کنار . رها کن.
ازش پرسیدم بهترین چیزی که زندگی بهتون داده چیه ؟
گفت : نوه هام .
پرسیدم و بدترین چیز ؟
گفت مرگ پسرم .
به وضوح صداش تغییر کرد ولی گریه نکرد. گفت هنوز نتونستم گریه کنم. گیر کرده. منقلب شده بود ولی نمی تونست گریه کنه.
می شد واقعا دید که یه چیزی توش گیر کرده.
گفت انقدر تو زندگی گریه کردم که به نظر دیگه اشک ها تموم شدن.
تاکید کرد نوه هاش بهترین هدیه زندگیش هستن و خدا بزرگترین پشتیبان ش.
نمی دونم کی به کی کمک کرد!
من به اون کمک کردم تا قدری خودش رو بیان کنه یا اون به من کمک کرد تا قدری چیزی بیشتر از این سیاهی درون خودم بشنوم!
نمی دونم چرا باورش نمی کنم. ایمانش به خدا. احساس خوشبختی ش به خاطر داشتن نوه هاش. هیچکدوم برام ملموس و باورپذیر نیست.
حتی سرسختی ش رو نمی فهمم.
یه چیزی شبیه سرسی توش هست. گیم اوف ترون. از نوع خوبش. سرسختی برای تنازع بقا با ادامه نسل.‌
چیزی که به شدت باهش غریبه ام.
نمی تونم مردم اینجا رو بفهمم. این سرسختی عجیبشون برای زندگی، بقا و ادامه نسل. بیش از پیش احساس غربت می کنم.
می تونم شبیه شون باشم . اونقدر که از وجود و مصاحبت باهم لذت ببریم. ولی خدای من ، هیچ قرابتی با این تنازع بقا ندارم.
چنان قفل قطعیت مرگ هستم که زندگی، این گذرگاه موقت، برام بی رنگ شده.
من اینجا واقعا یه غریبه هستم. گم شده در یک پرسش بی پاسخ...مرگ!