جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۳ مرداد ۱۵, چهارشنبه

سفرنامه ایران – قسمت هفتم : جوانان دوست داشتنی ایرانی


گمونم اغلب دوستی های پاینده و ماندگار در دوران دبیرستان اتفاق می افته.
برای من اما یکی از جالب ترین، محکم ترین و صمیمانه ترین حلقه های دوستی در سن سی و پنج سالگی در یک کلاس زبان جادویی اتفاق افتاد.
کلاس زبانی که شد یکی از برجسته ترین خاطرات همه عمرم.

ما از طیف های مختلف بودیم. چه درسی و تخصصی ، چه منطقه ای و چه سنی اما چنان پیوند عمیقی از دوستی بینمون برقرار شد که برای خودمون هم عجیب و باور نکردنیه.
البته نباید نقش استاد آن کلاس رو در ایجاد یک فضای صمیمانه ناب و در نتیجه خلق این حلقه دوستی نادیده گرفت.
مرد جوان دوست داشتنی بود که به خوبی فضای کلاس رو شاد و صمیمی نگه می داشت و خودش هم شد خاطره ای فراموش نشدنی از یک استاد خوب.

چند شب پیش دوباره شانسی پیش اومد که هم دیگه رو ملاقات کنیم .
تو فضای آزاد و مطبوع هتل هما به صرف یه افطاری عالی.
سر میز نشسته بودیم.
خنکای مطبوع دم غروب بعد از یه روز داغ ،
نسیم گاه به گاه ،
صدای آب و
پیش از همه اینها جمع دوباره ما!
مطبوع و باور نکردنی.
همه چیز مثل یه خواب بود.

راست و صداقتش وقتی به قیافه خودم میون این خوش تیپا نگاه می کنم این جمله تو سرم هی تکرار می شه :
صمد در شهر!




اینا همه بچه های تحصیل کرده و متخصص و خیر هستند. هر کدومشون هم دستی بر آتش فقر داره . گروه های خیریه خانوادگی تشکیل دادن برای کمک به مناطق محروم.
یکیشون قهرمان شمشیربازیه .
با همون روحیه عملگرای ورزشی. 
مملو از شفقت و در عین حال عملگرا و عقلانی.
کسی که ماندن در مناطق محروم مشهد و تدریس به بچه ها رو به استادی دانشگاه و ارتقا و اسم و رسم ترجیح داد.
می دونین
 
آدم هایی مثل این جوان ها همون هایی هستند که روزنه های امید به زندگی و آدمیزاد رو باز نگه داشتن
.

۱ نظر:

  1. پس چه کلاس زبانی بوده .. D: چه خوب تحویل جامعه داده

    پاسخحذف