کر و لال بود.
هیچکس نمی دونست اسم و فامیلش چیه و از کجا اومده.
تو محل به اسم «زن لاله» می شناختنش.
کارش رخت شویی بود.
هفته ای یک بار می رفت خونه مردم. لباس هاشون رو می شست و دستمزدی می گرفت برای گذران زندگی ای که هیچکس ازش خبر نداشت.
آرام و بی سر و صدا میومد، کارش رو می کرد و می رفت.
بی صداتر از همه ی ماشین لباسشویی های کم صدا.
با این همه یک روز صداش در اومد.
روزی که خبر چیزی به نام ماشین لباسشویی به شهر اومد.
وقتی اسم ماشین لباسشویی میومد، زن لاله صداش در میومد.
صداهای نامفهومی از ته حلقش بیرون می داد.
لابد از روی عصبانیت ، قطعا در اعتراض.
اعتراض به خرید ماشین لباسشویی.
برای اغلب بزرگترها صداهای نامفهوم زن لاله خسته کننده بود. کسی حوصله شنیدن اون صداها رو نداشت چی برسه به بحث باهش.
با یه لبخند و یه جمله کوتاه آرومش می کردن که:
حالا که هنوز نخریدیم. کارت رو بکن.
برای برخی از کوچکترها هم عصبانیت زن لاله اسباب ِ بازی و سرگرمی شده بود.
اسم لباسشویی رو جلوش می آوردن تا رخت شویی آروم و بی سر و صداش رو به سر و صدا بندازن و تفریح کنن.
برای من اما او همیشه مساوی با یک سئوال عجیب و بزرگ بود. این سئوال که:
او چطور از خیابون رد می شه؟
اون که صدای بوق ماشین ها رو نمی شنوه!
و این داستان ادامه داشت.
تا روزی که قرار بود بیاد اما نیومد.
چند روز بعد فهمیدیم مرده.
تصادف کرده بود.
در حال رد شدن از خیابون ماشین بهش زده بود.
مادرم ماشین لباسشویی خرید.
ماشین لباسشویی پر سر و صدا بود.
ادا اطوار هم زیاد داشت.
گاهی می گفتن تسمش پاره شده، گاهی موتورش سوخته.
گاهی کلیدش سابیده. و از این چیزها.
زن لاله برای همیشه از خونمون رفت.
جاش ماشین لباسشویی اومد و دنبال خودش آدم های دیگه ای رو آورد.
آدم هایی که بهشون می گفتن تکنسین.
با تکنسین ها اما نمی شد شوخی کرد.
همیشه آروم و ساکت میومدن سرو صدای ماشین لباسشویی رو راه می انداختن و بی سر و صدا بر می گشتن به خیابون های پر سر و صدا.
خیابون هایی که نه زن لاله صداشون رو می شنید و نه انگار جایی برای صدای زن لاله در اونها وجود داشت.
***************************
این خاطره رو مادام برام تعریف کرد.
دیروز در یک هوای مطبوع آفتابی.
قلبم یهو یخ زد.
از تصور زنی که حتی اسمی هم نداشت.
و جایی برای صداش در میان سر و صداها نبود.
هیچکس نمی دونست اسم و فامیلش چیه و از کجا اومده.
تو محل به اسم «زن لاله» می شناختنش.
کارش رخت شویی بود.
هفته ای یک بار می رفت خونه مردم. لباس هاشون رو می شست و دستمزدی می گرفت برای گذران زندگی ای که هیچکس ازش خبر نداشت.
آرام و بی سر و صدا میومد، کارش رو می کرد و می رفت.
بی صداتر از همه ی ماشین لباسشویی های کم صدا.
با این همه یک روز صداش در اومد.
روزی که خبر چیزی به نام ماشین لباسشویی به شهر اومد.
وقتی اسم ماشین لباسشویی میومد، زن لاله صداش در میومد.
صداهای نامفهومی از ته حلقش بیرون می داد.
لابد از روی عصبانیت ، قطعا در اعتراض.
اعتراض به خرید ماشین لباسشویی.
برای اغلب بزرگترها صداهای نامفهوم زن لاله خسته کننده بود. کسی حوصله شنیدن اون صداها رو نداشت چی برسه به بحث باهش.
با یه لبخند و یه جمله کوتاه آرومش می کردن که:
حالا که هنوز نخریدیم. کارت رو بکن.
برای برخی از کوچکترها هم عصبانیت زن لاله اسباب ِ بازی و سرگرمی شده بود.
اسم لباسشویی رو جلوش می آوردن تا رخت شویی آروم و بی سر و صداش رو به سر و صدا بندازن و تفریح کنن.
برای من اما او همیشه مساوی با یک سئوال عجیب و بزرگ بود. این سئوال که:
او چطور از خیابون رد می شه؟
اون که صدای بوق ماشین ها رو نمی شنوه!
و این داستان ادامه داشت.
تا روزی که قرار بود بیاد اما نیومد.
چند روز بعد فهمیدیم مرده.
تصادف کرده بود.
در حال رد شدن از خیابون ماشین بهش زده بود.
مادرم ماشین لباسشویی خرید.
ماشین لباسشویی پر سر و صدا بود.
ادا اطوار هم زیاد داشت.
گاهی می گفتن تسمش پاره شده، گاهی موتورش سوخته.
گاهی کلیدش سابیده. و از این چیزها.
زن لاله برای همیشه از خونمون رفت.
جاش ماشین لباسشویی اومد و دنبال خودش آدم های دیگه ای رو آورد.
آدم هایی که بهشون می گفتن تکنسین.
با تکنسین ها اما نمی شد شوخی کرد.
همیشه آروم و ساکت میومدن سرو صدای ماشین لباسشویی رو راه می انداختن و بی سر و صدا بر می گشتن به خیابون های پر سر و صدا.
خیابون هایی که نه زن لاله صداشون رو می شنید و نه انگار جایی برای صدای زن لاله در اونها وجود داشت.
***************************
این خاطره رو مادام برام تعریف کرد.
دیروز در یک هوای مطبوع آفتابی.
قلبم یهو یخ زد.
از تصور زنی که حتی اسمی هم نداشت.
و جایی برای صداش در میان سر و صداها نبود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر