نصف شبی با صدای رعد و برق از خواب پرید.
رفت کنار پنجره.
بیرون طوفان بود.
سکوت و آرامش درون اتاق در تضادی مطبوع با طوفان بیرون بود.
تضادی که حسی از هیجان را در او برانگیخته و خواب را از سرش پرانده بود.
دوست داشت هیجان بیرون را به داخل اتاق بیاورد ... با طبیعت همراه شود ... طوفانی شود .... مثل ابرها .... با ابری دیگر برخورد کند .... رعد و برق بزند.
مرد اما خواب بود.
صدای خروپفش بلندتر از صدای رعدهای بیرون.
چه مایوس کننده!
حوصله اش سر رفته و بیتاب شده بود.
رفت توی رختخواب .
دور گردن مرد را مثل یک گربه می لسید و میومیو می کرد.
شاید بیدار شود.
اما بی فایده بود.
مرد، خواب آلود از شانه ای به شانه دیگرش غلتید و غرغر کرد:
بگیر بخواب! فردا شنبه است!
زن با لحنی سرزنش آمیز گفت:
خوب باشد!
مرد همچنان خواب آلود گفت:
باید بروم سر کار!
زن بازیگوشانه گفت:
خوب نرو!
مرد گفت :
دیوانه!
زن گفت:
عاقل ِ کسل کننده!
مرد:
بخواب!
زن:
بیدار شو!
مرد:
دست بردار!
زن:
باشه، دست برمی دارم اما پشیمان می شوی!
مرد:
چرا؟
زن احساس سرخوردگی می کرد .... احساس زخمی شدن.
گفت:
خیلی خری که نمی فهمی!
مرد:
چی رو نمی فهمم؟
زن دوست نداشت توضیح بدهد. فکر می کرد مرد باید خودش چنین چیزهایی را می فهمید. فهم و همراهی باید طبیعی باشد.
محصول مشاهده و نگاه ، نه توضیح و کلمه.
اصلا فهمی که با کلمه و توضیح حاصل شود طبیعی نیست.
همراهی باید غریزی باشد ... طبیعی.
نه برای خوشایند دیگری ..... قبل از هر چیز برای خوشایند خود.
در همین فکرها بود که مرد دوباره تکرار کرد:
چی رو نمی فهمم؟ ... بگو!
زن گفت:
اگر توضیح دهم از دست می رود.
مرد:
چی از دست می ره؟
زن: حس من!
مرد:
چه حسی؟
زن اما لحظه به لحظه سر خورده تر می شد .... بی رغبت تر. شوقش برای هم آغوشی خاموش شده بود جایش را حس زخمی شدن گرفته بود.
با خودش فکر می کرد چقدر مرد خر است که بعد از این همه سال هنوز برای فهم او این همه متکی به حرف و توضیح است.
پس این همه سال این مرد کنار او چه دیده است؟ اصلا او را دیده است؟
چطور میل او را نمی فهمد.
چطور متوجه نشده است که در ابراز این میل چقدر او، زن، از خودش عشق نشان می دهد.
بارها از زنان دیگر، دوستانش ، شنیده بود که هرگز برای هم آغوشی پیش قدم نمی شوند حتی اگر چنین میلی داشته باشند.
می گفتند برایشان برخورنده است.
زن نیز چنین حسی داشت. دوست نداشت پیش قدم شود. نمی دانست چرا.
با این همه بارها از آن حس بازدارنده گذشته بود.
پیش قدم شده بود.
شاید چون مرد را عمیقا دوست داشت. عمیقا.
اما چرا مرد این را نفهمیده بود.
چرا بارها او را به خاطر اظهار عشق نکردن مثل دیگران، سرزنش کرده بود.
چرا مدام زنان دیگر را برای او مثال زده بود.
«ببین زن های دیگر چقدر به خودشان می رسند .... چقدر آرایش می کنند ... چرا هیچ وقت لباس خواب نمی خری!»
و زن همیشه گیج شده بود. قفل کرده بود.
فکر کرده بود چه نیازی به این چیزها هست وقتی او این همه پیش قدم می شود. از دید خودش پیش قدم شدن او از همه لباس خواب ها و آرایش ها غریزی تر ، طبیعی تر و عاشقانه تر بوده است.
اما مرد این را نفهمیده بود. چیز دیگری می خواست. شکلی دیگر.
چیزی آرام آرام داشت در ذهنش پر رنگ می شد.
انگار سطحی متفاوت از دریافت، فهم و انتظار بین آن دو وجود داشت که حس اعتماد زن را برای عریان شدن مدام زخمی تر می کرد و حس عاشقانه مرد را تشنه باقی می گذاشت. در همین فکرها بود که مرد دوباره با اصرار گفت:
بگو! حرف بزن! چه حسی؟
زن اما غمگین بود.
سرخورده.
زخمی.
بی فایده بود.
یقین داشت اگر حسش را با توصیف در کلمات تنزل دهد، حالش بدتر می شود .. زخمی تر. مرد باید خودش می فهمید. اگر خودش نفهمد بی فایده است .... بی ارزش. آن هم بعد از این همه سال.
پس مرد این همه سال چه دیده بود؟ او را یا خودش را؟
چه فایده داشت مرد برای خوشایند او کاری می کرد و نه بر اساس طبیعت خودش. می دانست که خودش برای خوشایند مرد هرگز حاضر نیست آرایش کند .... هرگز حاضر نیست لباس خواب بپوشد. این چیزها او را از طبیعتش دور می کرد. ناراحتش می کرد. او خودش را برای مرد آورده بود. خیلی خیلی بیشتر از آرایش و لباس خواب اما مرد آن را دوست نداشت. مرد آرایش و عشوه و لباس خواب دوست داشت.
چیزی از اساس باهم تفاوت داشت.
مثل آب و روغن .... مثل آب و آتش که با هم جمع نمی شوند.
مثل دو ابر با بار مثبت و منفی که برخوردشان رعد ایجاد می کند.
پس فقط گفت:
بخواب ... مهم نیست!
(در حالیکه می دانست مهم است)
مرد گفت: همیشه همینطوری .... نصف ِ و نیمه. با انبر باید از دهنت حرف بیرون بکشن.
حرف های مرد حال زن را بدتر کرد.
زن سرش را در بالش فرو کرد و گفت :
ببخش از خواب بیدارت کردم.
شب بخیر.
بیرون طوفانی بود.
رعد زد.
آژیر ها به صدا درآمده بودند.
رفت کنار پنجره.
بیرون طوفان بود.
سکوت و آرامش درون اتاق در تضادی مطبوع با طوفان بیرون بود.
تضادی که حسی از هیجان را در او برانگیخته و خواب را از سرش پرانده بود.
دوست داشت هیجان بیرون را به داخل اتاق بیاورد ... با طبیعت همراه شود ... طوفانی شود .... مثل ابرها .... با ابری دیگر برخورد کند .... رعد و برق بزند.
مرد اما خواب بود.
صدای خروپفش بلندتر از صدای رعدهای بیرون.
چه مایوس کننده!
حوصله اش سر رفته و بیتاب شده بود.
رفت توی رختخواب .
دور گردن مرد را مثل یک گربه می لسید و میومیو می کرد.
شاید بیدار شود.
اما بی فایده بود.
مرد، خواب آلود از شانه ای به شانه دیگرش غلتید و غرغر کرد:
بگیر بخواب! فردا شنبه است!
زن با لحنی سرزنش آمیز گفت:
خوب باشد!
مرد همچنان خواب آلود گفت:
باید بروم سر کار!
زن بازیگوشانه گفت:
خوب نرو!
مرد گفت :
دیوانه!
زن گفت:
عاقل ِ کسل کننده!
مرد:
بخواب!
زن:
بیدار شو!
مرد:
دست بردار!
زن:
باشه، دست برمی دارم اما پشیمان می شوی!
مرد:
چرا؟
زن احساس سرخوردگی می کرد .... احساس زخمی شدن.
گفت:
خیلی خری که نمی فهمی!
مرد:
چی رو نمی فهمم؟
زن دوست نداشت توضیح بدهد. فکر می کرد مرد باید خودش چنین چیزهایی را می فهمید. فهم و همراهی باید طبیعی باشد.
محصول مشاهده و نگاه ، نه توضیح و کلمه.
اصلا فهمی که با کلمه و توضیح حاصل شود طبیعی نیست.
همراهی باید غریزی باشد ... طبیعی.
نه برای خوشایند دیگری ..... قبل از هر چیز برای خوشایند خود.
در همین فکرها بود که مرد دوباره تکرار کرد:
چی رو نمی فهمم؟ ... بگو!
زن گفت:
اگر توضیح دهم از دست می رود.
مرد:
چی از دست می ره؟
زن: حس من!
مرد:
چه حسی؟
زن اما لحظه به لحظه سر خورده تر می شد .... بی رغبت تر. شوقش برای هم آغوشی خاموش شده بود جایش را حس زخمی شدن گرفته بود.
با خودش فکر می کرد چقدر مرد خر است که بعد از این همه سال هنوز برای فهم او این همه متکی به حرف و توضیح است.
پس این همه سال این مرد کنار او چه دیده است؟ اصلا او را دیده است؟
چطور میل او را نمی فهمد.
چطور متوجه نشده است که در ابراز این میل چقدر او، زن، از خودش عشق نشان می دهد.
بارها از زنان دیگر، دوستانش ، شنیده بود که هرگز برای هم آغوشی پیش قدم نمی شوند حتی اگر چنین میلی داشته باشند.
می گفتند برایشان برخورنده است.
زن نیز چنین حسی داشت. دوست نداشت پیش قدم شود. نمی دانست چرا.
با این همه بارها از آن حس بازدارنده گذشته بود.
پیش قدم شده بود.
شاید چون مرد را عمیقا دوست داشت. عمیقا.
اما چرا مرد این را نفهمیده بود.
چرا بارها او را به خاطر اظهار عشق نکردن مثل دیگران، سرزنش کرده بود.
چرا مدام زنان دیگر را برای او مثال زده بود.
«ببین زن های دیگر چقدر به خودشان می رسند .... چقدر آرایش می کنند ... چرا هیچ وقت لباس خواب نمی خری!»
و زن همیشه گیج شده بود. قفل کرده بود.
فکر کرده بود چه نیازی به این چیزها هست وقتی او این همه پیش قدم می شود. از دید خودش پیش قدم شدن او از همه لباس خواب ها و آرایش ها غریزی تر ، طبیعی تر و عاشقانه تر بوده است.
اما مرد این را نفهمیده بود. چیز دیگری می خواست. شکلی دیگر.
چیزی آرام آرام داشت در ذهنش پر رنگ می شد.
انگار سطحی متفاوت از دریافت، فهم و انتظار بین آن دو وجود داشت که حس اعتماد زن را برای عریان شدن مدام زخمی تر می کرد و حس عاشقانه مرد را تشنه باقی می گذاشت. در همین فکرها بود که مرد دوباره با اصرار گفت:
بگو! حرف بزن! چه حسی؟
زن اما غمگین بود.
سرخورده.
زخمی.
بی فایده بود.
یقین داشت اگر حسش را با توصیف در کلمات تنزل دهد، حالش بدتر می شود .. زخمی تر. مرد باید خودش می فهمید. اگر خودش نفهمد بی فایده است .... بی ارزش. آن هم بعد از این همه سال.
پس مرد این همه سال چه دیده بود؟ او را یا خودش را؟
چه فایده داشت مرد برای خوشایند او کاری می کرد و نه بر اساس طبیعت خودش. می دانست که خودش برای خوشایند مرد هرگز حاضر نیست آرایش کند .... هرگز حاضر نیست لباس خواب بپوشد. این چیزها او را از طبیعتش دور می کرد. ناراحتش می کرد. او خودش را برای مرد آورده بود. خیلی خیلی بیشتر از آرایش و لباس خواب اما مرد آن را دوست نداشت. مرد آرایش و عشوه و لباس خواب دوست داشت.
چیزی از اساس باهم تفاوت داشت.
مثل آب و روغن .... مثل آب و آتش که با هم جمع نمی شوند.
مثل دو ابر با بار مثبت و منفی که برخوردشان رعد ایجاد می کند.
پس فقط گفت:
بخواب ... مهم نیست!
(در حالیکه می دانست مهم است)
مرد گفت: همیشه همینطوری .... نصف ِ و نیمه. با انبر باید از دهنت حرف بیرون بکشن.
حرف های مرد حال زن را بدتر کرد.
زن سرش را در بالش فرو کرد و گفت :
ببخش از خواب بیدارت کردم.
شب بخیر.
بیرون طوفانی بود.
رعد زد.
آژیر ها به صدا درآمده بودند.
دلم درد میاد وقتی اینهارو می خونم صبا ، خیلی تجربه کردم و هر بار عمیق ترشکستم و هیچ کار نمیشه کرد، توی چشات زل میزنه میگه چیزی شده؟
پاسخحذف