یه دوستی داشتم خیلی باهوش و خاص بود.
تو یکی از بهترین دانشگاه های ایران رشته برق و قدرت قبول شد.
سال های اول همیشه نمره های توپ می گرفت اما هر چی به سال آخر رسید ته کشید .... افسرده و بی انگیزه.
درسش تموم شد رفت تو یه شرکت دولتی استخدام شد.
از کارش بیزار بود هرچند حقوقش بد نبود.
همه از دور یه چیزی می دیدن و می گفتن خوش به حالش.
خوب حق هم داشتن.
خوشگل بود ... مهندس بود ... کار آبرومند داشت ... حقوق خوب و اینا.
اما این بچه روز به روز حالش بدتر می شد.
صبح می رفت ، عصر میومد خونه ... ته کشیده و خالی و بی انگیزه.
گاهی میومد پیش من.
می نشست رو به روم همینجور زل می زد و هیچی نمی گفت.
من هم می رفتم به منبر و آسمون و ریسمون می بافتم براش از ریاضی و تکنولوژی و سیاست و سینما و اینا ... کلی هم کیف می کردم که یه پامنبری دارم.
این هم گوش می کرد اما هیچی نمی گفت.
کم کم کلافه شده بودم از دست سکوتش.
یه روز بهش گفتم:
دِ خو لامصب تو هم یه چیزی بگو ... یه هایی یه نه ای!
گفت:
صبا، من نمی تونم همونجور که درس خوندم و کار می کنم ازدواج کنم.
نمی تونم رو دو دو تا چارتا به یکی بله بگم.
یه چیزی کمه ... یه جای کار می لنگه.
دوست دارم عاشق بشم ... اما نمی شم ... نمی تونم بشم ... یعنی فک کنم هستم اما بی فایده ست ... جایی براش نیست ... ته عشق رو می دونم چیه .... هیچی!
مغزم نمی ذاره عاشق باشم ... کاش می تونستم.
دلم یه چیز دیگه می خواد که نیست ... که پیدا نمی شه ... نه تو خوشگلی ، نه تو پول و نه تو عشق به یه آدم زنده و حاضر و دم دست.
با همون حالت مشنگ همیشگیم بهش گفتم:
خاک تو سرت خوب بیا عاشق من بشو ... حیفت نمیاد !
آب در کوزه و تو خل و چل دور جهان می گردی.
یه نگاه نگاهی کرد و گفت:
خاک تو سر خودت که هیچی نمی فهمی .... صدای سکوت رو نمی شنوی ... گور به گورت کنن همینی ... الکی خوش .
هیچی ... سرتون درد نیارم ... رفت و ازش تا مدت ها بی خبر بودم ... هر چند که خیلی خوابش رو می دیدم.
بعد از چند سال ناگهان زنگ زد که می خواد ببینم.
قرار گذاشتیم .
خونه ما.
هیجان زده بودم ... خیلی خوشحال و کنجکاو.
خیلی چیزا بود که می خواستم بهش معرفی کنم .... فیلم های جدید، کتاب های جدید ... موسیقی های جدید ... ویدیو کلیپ های جدید.
اما اون کس دیگه ای شده بود.
اولش شوکه شدم .... بعدش غمگین ... سخت غمگین.
تو اون عصر خرداد ماه برای اولین بار من ساکت بودم و او حرف می زد.
گفت رفته تو یه گروه تزکیه نفس.
استاد تزکیه نفس داره.
می خواد روحش رو تصفیه کنه ... شایسته عشقی متعالی کنه .... هدفی عالی داشته باشه.
من اما سخت مشتاق بودم زودتر حرف هاش تموم بشه تا پاتیناژهای جدیدی رو که دیده بودم بهش نشون بدم ... هیجان و زیبایی رو باهش تقسیم کنم ... می دونستم پاتیناژ دوست داره اما اون رد کرد.
گفت در برنامه تزکیه نفسی که استادش بهش داده موسیقی، رقص، مهمانی مختلط مطلقا ممنوعه.
من با ناباوری فقط گوش می کردم.
گفت برای رسیدن به عشقی مقدس و والا باید از عشق های کوچک گذشت.
باورم نمی شد.
شوکه شده بودم.
چطور با ممنوع کردن زیبایی های کوچک می شد به زیبایی های بزرگ رسید؟
این دیگه چه جوریش بود!
من مثل بچه ای که دوست داره شیرینی بستنیش رو با دوستش تقسیم کنه مشتاق بودم و او مدام رد می کرد.
دوست داشتم با هم موسیقی گوش کنیم ... رقص نگاه کنیم ... برقصیم .... از چایی لذت ببریم اما اون حتی چایی هم نخورد.
رفت.
غمم به اندوه نشست.
اندوه برای زیبایی ... زیبایی ها که بودن اما رد می شدن ... برشون چشم پوشیده می شد ... تحقیر می شدن .
زیبایی که بود ... که واقعیت داشت ... که دم دست بود اما پس زده می شد برای زیبایی خیالی ... آرمانی .... در دور دست ها.
رفت و هرگز دیگه خبری ازش پیدا نکردم.
شاید دیگه در شان او و زیبایی متعالی او نیستم.
شاید زیباییش رو پیدا کرده.
من چه دانم!تو یکی از بهترین دانشگاه های ایران رشته برق و قدرت قبول شد.
سال های اول همیشه نمره های توپ می گرفت اما هر چی به سال آخر رسید ته کشید .... افسرده و بی انگیزه.
درسش تموم شد رفت تو یه شرکت دولتی استخدام شد.
از کارش بیزار بود هرچند حقوقش بد نبود.
همه از دور یه چیزی می دیدن و می گفتن خوش به حالش.
خوب حق هم داشتن.
خوشگل بود ... مهندس بود ... کار آبرومند داشت ... حقوق خوب و اینا.
اما این بچه روز به روز حالش بدتر می شد.
صبح می رفت ، عصر میومد خونه ... ته کشیده و خالی و بی انگیزه.
گاهی میومد پیش من.
می نشست رو به روم همینجور زل می زد و هیچی نمی گفت.
من هم می رفتم به منبر و آسمون و ریسمون می بافتم براش از ریاضی و تکنولوژی و سیاست و سینما و اینا ... کلی هم کیف می کردم که یه پامنبری دارم.
این هم گوش می کرد اما هیچی نمی گفت.
کم کم کلافه شده بودم از دست سکوتش.
یه روز بهش گفتم:
دِ خو لامصب تو هم یه چیزی بگو ... یه هایی یه نه ای!
گفت:
صبا، من نمی تونم همونجور که درس خوندم و کار می کنم ازدواج کنم.
نمی تونم رو دو دو تا چارتا به یکی بله بگم.
یه چیزی کمه ... یه جای کار می لنگه.
دوست دارم عاشق بشم ... اما نمی شم ... نمی تونم بشم ... یعنی فک کنم هستم اما بی فایده ست ... جایی براش نیست ... ته عشق رو می دونم چیه .... هیچی!
مغزم نمی ذاره عاشق باشم ... کاش می تونستم.
دلم یه چیز دیگه می خواد که نیست ... که پیدا نمی شه ... نه تو خوشگلی ، نه تو پول و نه تو عشق به یه آدم زنده و حاضر و دم دست.
با همون حالت مشنگ همیشگیم بهش گفتم:
خاک تو سرت خوب بیا عاشق من بشو ... حیفت نمیاد !
آب در کوزه و تو خل و چل دور جهان می گردی.
یه نگاه نگاهی کرد و گفت:
خاک تو سر خودت که هیچی نمی فهمی .... صدای سکوت رو نمی شنوی ... گور به گورت کنن همینی ... الکی خوش .
هیچی ... سرتون درد نیارم ... رفت و ازش تا مدت ها بی خبر بودم ... هر چند که خیلی خوابش رو می دیدم.
بعد از چند سال ناگهان زنگ زد که می خواد ببینم.
قرار گذاشتیم .
خونه ما.
هیجان زده بودم ... خیلی خوشحال و کنجکاو.
خیلی چیزا بود که می خواستم بهش معرفی کنم .... فیلم های جدید، کتاب های جدید ... موسیقی های جدید ... ویدیو کلیپ های جدید.
اما اون کس دیگه ای شده بود.
اولش شوکه شدم .... بعدش غمگین ... سخت غمگین.
تو اون عصر خرداد ماه برای اولین بار من ساکت بودم و او حرف می زد.
گفت رفته تو یه گروه تزکیه نفس.
استاد تزکیه نفس داره.
می خواد روحش رو تصفیه کنه ... شایسته عشقی متعالی کنه .... هدفی عالی داشته باشه.
من اما سخت مشتاق بودم زودتر حرف هاش تموم بشه تا پاتیناژهای جدیدی رو که دیده بودم بهش نشون بدم ... هیجان و زیبایی رو باهش تقسیم کنم ... می دونستم پاتیناژ دوست داره اما اون رد کرد.
گفت در برنامه تزکیه نفسی که استادش بهش داده موسیقی، رقص، مهمانی مختلط مطلقا ممنوعه.
من با ناباوری فقط گوش می کردم.
گفت برای رسیدن به عشقی مقدس و والا باید از عشق های کوچک گذشت.
باورم نمی شد.
شوکه شده بودم.
چطور با ممنوع کردن زیبایی های کوچک می شد به زیبایی های بزرگ رسید؟
این دیگه چه جوریش بود!
من مثل بچه ای که دوست داره شیرینی بستنیش رو با دوستش تقسیم کنه مشتاق بودم و او مدام رد می کرد.
دوست داشتم با هم موسیقی گوش کنیم ... رقص نگاه کنیم ... برقصیم .... از چایی لذت ببریم اما اون حتی چایی هم نخورد.
رفت.
غمم به اندوه نشست.
اندوه برای زیبایی ... زیبایی ها که بودن اما رد می شدن ... برشون چشم پوشیده می شد ... تحقیر می شدن .
زیبایی که بود ... که واقعیت داشت ... که دم دست بود اما پس زده می شد برای زیبایی خیالی ... آرمانی .... در دور دست ها.
رفت و هرگز دیگه خبری ازش پیدا نکردم.
شاید دیگه در شان او و زیبایی متعالی او نیستم.
شاید زیباییش رو پیدا کرده.
*******************
با این آهنگ یادش افتادم .... از یادش غمگین شدم و شاد .... هم زمان!
https://www.youtube.com/watch?v=Bfk77pU8T2I
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر