مریدی نیست، مرشدی نیست،
قبله ای نیست .... هیچ بتی جز اوهام نیست و هیچ خدایی جز «به خود آ » نیست ... در عرفان خراسانی!
چنین نگاهی به هستی و آدمیزاد البته که هیچ جایی در مذهب ِ شریعتمدار و قدیس ماب و مقلد محور نمی تونه داشته باشه جز تکفیر و حکم به ضلالت.
یادم هست در مشهد این شیوخ کاکلی ِ مد روز شده روی منبرهاشون با چه خصومتی جماعت رو از مولوی و ابوسعید و عطار بر حذر می کردن.
اون موقع متوجه علت ِ این حجم از خصومتشون نمی شدم.
وقتی خبر آمد حاج آقا دفتر جمع آوری کفاره و خمس و زکات داره البته داستان برام قدری روشن شد.
این حکایت می تونه نشان دهنده ریشه های خصومت ِ شریعت با عرفان باشه.
«بت بوسعید
وقتی آوازه شیخ ابوسعید به نکویی در اهل ذوق پیچیده بود جوانی که مبالغی زر و سیم و اسباب داشت جهت مریدی و خدمت به خانقه شیخ آمد و هرچه داشت به ابوسعید داد. ایشان کلیه مبالغ را در راه درویشان نفقه داد و هیچ وقت عادت نداشت برای فردا بگذارد. این جوان سال ها ، هر روز به دعا و ذکر و عبادت مشغول بود و شب ها بیدار می ماند تا سحر به نماز شب. سال بعد به خدمت درویشان درآمد و بعد به نگهداشت حمام و سپس سالی مردم شهر برای وی و خرجی روزمره وی بدان زر و طعام می دادن تا معاش کند اما بعد از آن در چشم مردم خوار شد وبه وی کمکی نمی کردند. همچنین شیخ ابوسعید به اصحاب گفته بود که بدو هیچ کمکی نکنند و حتی به نداری وی توجهی نکنند ولی خود شیخ با وی نیک بود . اما بعد از مدتی رفتار شیخ با او تغییر کرد و در روی جمع وی را رنجانید و وی را از خود براند. و طوری شد که سه روز تمام در کنج خانقاه افتاده بود و کسی به وی توجه نمی کرد و وی سه روز تمام نه خواب رفته بود نه چیزی خورده زیرا شیخ گفته بود که به وی طعام ندهند. روز چهارم در خانقه سما بر پا بود و طعام بسیار بود و شیخ به مطبخی (آشپز) گفته بود که به وی چیزی ندهد و به اصحاب گفت که وی را بر سر سفره راه ندهند. پس جوان زنبیل به دست با ضعف و گرسنگی تمام و خجل وار خود را در مطبخ (آشپزخانه) انداخت . راهش ندادند و اهل سفره وی را جای ندادند و حتی به وی توجهی نکردند. ابوسعید نگاهی به جوان کرد و گفت : " ای ملعون مطرود بدبخت چرا از پس کاری نروی ؟ چرا افتاده ای به ما؟ شرم نداری؟ اگر بار دیگر به خانقاه آیی می گویم تا اینقدر با عصا بر سرت زنند تا کشته شوی" و بانگ بر اصحاب زد " این شوم را بیرون کنید".
آن جوان را در غایت ضعف و شکستگی بیرون انداختند و بزدند و درب خانقاه را ببستند. جوان هم که از خلق نامید شده و دنیا از دست رفته و دین بدست ناورده و از شیخ و اصحاب چنان سخن ها شنیده به هزار سستی و عجز و اشک ریزان بر مسجدی خراب شد و روی بر خاک نهاد و گفت : "خداوندا می دانی و می بینی که چگونه رانده شدم ، هیچ کس مرا نمی پذیرد و هیچ کسی را ندارم الّا در تو و هیچ پناهی ندارم الّا به تو" و از همین جنس زاری می کرد تا بر زمین افتاد و کف مسجد جمله به خون چشم وی آغشته شد .
ناگهان شیخ در خانقاه گفت "شمع برگیرید" و با اصحاب از خانقاه بیرون شدند تا بدان مسجد رسیدند جوان را دید در سجده روی بر پایش نهاده و اشک باریدن گرفته. جوان از پس نگریست و شیخ و اصحاب را دید که شمع آوره. جوان گفت : " ای شیخ ! برای چی پیشم آمدی؟ آخر چطور دلت میداد که با من آن همه جفا کنی؟ " شیخ گفت : " از جمله ی خلق امید بریده بودی و از اصحاب هم همچنین، ولی با مراعات من زنده بودی. حجاب میان تو و خدا ، بوسعید بود و جز این یک بُت در راه تو چیزی نبود. فقط ایچنین می توانستم این حجاب را بردارم و آن بت که در راه تو بود را بشکنم. اکنون برخیز که مبارکت باد."
قبله ای نیست .... هیچ بتی جز اوهام نیست و هیچ خدایی جز «به خود آ » نیست ... در عرفان خراسانی!
چنین نگاهی به هستی و آدمیزاد البته که هیچ جایی در مذهب ِ شریعتمدار و قدیس ماب و مقلد محور نمی تونه داشته باشه جز تکفیر و حکم به ضلالت.
یادم هست در مشهد این شیوخ کاکلی ِ مد روز شده روی منبرهاشون با چه خصومتی جماعت رو از مولوی و ابوسعید و عطار بر حذر می کردن.
اون موقع متوجه علت ِ این حجم از خصومتشون نمی شدم.
وقتی خبر آمد حاج آقا دفتر جمع آوری کفاره و خمس و زکات داره البته داستان برام قدری روشن شد.
این حکایت می تونه نشان دهنده ریشه های خصومت ِ شریعت با عرفان باشه.
«بت بوسعید
وقتی آوازه شیخ ابوسعید به نکویی در اهل ذوق پیچیده بود جوانی که مبالغی زر و سیم و اسباب داشت جهت مریدی و خدمت به خانقه شیخ آمد و هرچه داشت به ابوسعید داد. ایشان کلیه مبالغ را در راه درویشان نفقه داد و هیچ وقت عادت نداشت برای فردا بگذارد. این جوان سال ها ، هر روز به دعا و ذکر و عبادت مشغول بود و شب ها بیدار می ماند تا سحر به نماز شب. سال بعد به خدمت درویشان درآمد و بعد به نگهداشت حمام و سپس سالی مردم شهر برای وی و خرجی روزمره وی بدان زر و طعام می دادن تا معاش کند اما بعد از آن در چشم مردم خوار شد وبه وی کمکی نمی کردند. همچنین شیخ ابوسعید به اصحاب گفته بود که بدو هیچ کمکی نکنند و حتی به نداری وی توجهی نکنند ولی خود شیخ با وی نیک بود . اما بعد از مدتی رفتار شیخ با او تغییر کرد و در روی جمع وی را رنجانید و وی را از خود براند. و طوری شد که سه روز تمام در کنج خانقاه افتاده بود و کسی به وی توجه نمی کرد و وی سه روز تمام نه خواب رفته بود نه چیزی خورده زیرا شیخ گفته بود که به وی طعام ندهند. روز چهارم در خانقه سما بر پا بود و طعام بسیار بود و شیخ به مطبخی (آشپز) گفته بود که به وی چیزی ندهد و به اصحاب گفت که وی را بر سر سفره راه ندهند. پس جوان زنبیل به دست با ضعف و گرسنگی تمام و خجل وار خود را در مطبخ (آشپزخانه) انداخت . راهش ندادند و اهل سفره وی را جای ندادند و حتی به وی توجهی نکردند. ابوسعید نگاهی به جوان کرد و گفت : " ای ملعون مطرود بدبخت چرا از پس کاری نروی ؟ چرا افتاده ای به ما؟ شرم نداری؟ اگر بار دیگر به خانقاه آیی می گویم تا اینقدر با عصا بر سرت زنند تا کشته شوی" و بانگ بر اصحاب زد " این شوم را بیرون کنید".
آن جوان را در غایت ضعف و شکستگی بیرون انداختند و بزدند و درب خانقاه را ببستند. جوان هم که از خلق نامید شده و دنیا از دست رفته و دین بدست ناورده و از شیخ و اصحاب چنان سخن ها شنیده به هزار سستی و عجز و اشک ریزان بر مسجدی خراب شد و روی بر خاک نهاد و گفت : "خداوندا می دانی و می بینی که چگونه رانده شدم ، هیچ کس مرا نمی پذیرد و هیچ کسی را ندارم الّا در تو و هیچ پناهی ندارم الّا به تو" و از همین جنس زاری می کرد تا بر زمین افتاد و کف مسجد جمله به خون چشم وی آغشته شد .
ناگهان شیخ در خانقاه گفت "شمع برگیرید" و با اصحاب از خانقاه بیرون شدند تا بدان مسجد رسیدند جوان را دید در سجده روی بر پایش نهاده و اشک باریدن گرفته. جوان از پس نگریست و شیخ و اصحاب را دید که شمع آوره. جوان گفت : " ای شیخ ! برای چی پیشم آمدی؟ آخر چطور دلت میداد که با من آن همه جفا کنی؟ " شیخ گفت : " از جمله ی خلق امید بریده بودی و از اصحاب هم همچنین، ولی با مراعات من زنده بودی. حجاب میان تو و خدا ، بوسعید بود و جز این یک بُت در راه تو چیزی نبود. فقط ایچنین می توانستم این حجاب را بردارم و آن بت که در راه تو بود را بشکنم. اکنون برخیز که مبارکت باد."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر