جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ خرداد ۴, پنجشنبه

خرداد

خرداد برای من یعنی خرمشهر ... یعنی خاتمی ... یعنی خوابی که به بیداری آمد.
 اعتراف می کنم که جنگ رو در ایران درک نکردم گرچه پدرم و برادرهام درش حضور داشتن ... مجروح شدن و عزیزترین دوستانشون رو از دست دادن اما ...
اما من هیچوقت روایت های اونها رو درک نکرده بودم تا وقتی اومدم اینجا.
جنگ من دوم خرداد بود نه سوم خرداد.
جنگ من تو ستادهای خاتمی و کروبی بود نه تو مرزهای غربی.
 خاطرات پدرم از جنگ و دوستش که شهید شد برام کسالت بار و تکراری بود ... مثل اخبار تکراری هشت سال تک و پاتک رادیو و تلویزیون.
اینجا بود که سوم خرداد برام اندازه دوم خرداد درک شد و عزیز ... چه بسا بیش تر از دوم خرداد خودم.
هنوز برام مبهمه چه اتفاقی اینجا برام افتاد ،
چه چیزی تغییر کرد که ناگهان آن گسست ِ ادراکی بین من و پدرم از بین رفت.
شاید به سادگی فقط گذر عمر و اندکی عاقل تر شدن.
 من سوم خرداد او رو حالا عمیقا درک می کنم و گمان می کنم او هم حالا دوم خرداد منو بیش از گذشته درک می کنه.
وقتی خاطراتش رو از دوست شهیدش می گفت برام تکراری و غیرقابل باور بود.
فکر می کردم خواب نما شده.
دوستش شهید شده بود و پیکرش مفقود.
در خواب دیده بود که دوستش بهش نشانی پیکرش رو می ده.
راستش اون موقع حتی تو دلم پوزخند می زدم.
حالا اما پای این فیلم به پهنای صورتم اشک می ریزم .... ناخودآگاه.
فیلمی با همون داستانی که پدرم از دوستش می گفت.
بیست ساله که بودم گسست اعتقادی بین من و پدرم به نظر از سیاهچاله های هوایی هم عمیقتر می اومد.
چشم باز کردم دیدم سیاهچاله محو شده.
 من هستم و پدرم و یک نقطه عمیق مشترک ... ایران.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر