چهار روز پر هیجان و ماجرا رو در استان کوهستانی ِ
Puy-de-Dôme
گذروندم ... باید دیگه برگردم نانت.
از فرصت باقی مانده برای تعریف یکی دیگه از ماجراها استفاده می کنم.
اگر عمری باقی بود و وقتی ، شاید بقیه ماجراها رو هم بنویسم.
در نوشتن حسی ست از تسکین ... تسکینی که در اشتراک یافت می شود.
Puy-de-Dôme
گذروندم ... باید دیگه برگردم نانت.
از فرصت باقی مانده برای تعریف یکی دیگه از ماجراها استفاده می کنم.
اگر عمری باقی بود و وقتی ، شاید بقیه ماجراها رو هم بنویسم.
در نوشتن حسی ست از تسکین ... تسکینی که در اشتراک یافت می شود.
« میز خانم هویشام در قلعه ی هزار اردک! »
وقتش تنگ بود.
زن، مسافر بود ... نه برای تعطیلات ... برای کار ... باید برای هر دقیقه برنامه ریزی می کرد.
تمام روز را به رانندگی ، بازدید و گفتگو گذرانده بود.
خسته بود اما باخودش فکر کرد :
« بگذار این آخرین بازدید را هم برای ساعت نه شب قطعی کنم .»
هفتصد کیلومتر از نانت تا اینجا، مرکز فرانسه رانندگی کرده بود ... حسی سمج و طمع گونه داشت برای حداکثر استفاده از زمان ... و روشنایی .
صدایی مدام می گفت:
« اینجا آفتاب دیر غروب می کند ... تا نه شب هنوز هوا روشن است ... این آخرین قرار را هم برو و ببین! »
منطقه را نمی شناخت ... و در این نشناختن حس مطبوعی بود از ماجراجویی، هیجان و کشف دیدنی های تازه ... حتی وقتی قرار ، قراری کاری بود و نه تفریحی.
تلفن زد.
صاحب خانه برای قرار در ساعت نه شب موافقت کرد.
گفت خودش در محل نخواهد بود اما مستاجر قبلی برای راهنمایی خواهد آمد.
قرار شد با مستاجر قبلی هماهنگ کند و آدرس محل را برایش بفرستد.
چهل کیلومتر راه در پیش داشت.
به جاده زد ... خسته اما سرخوش و بازیگوش.
جاده خلوت بود ... نه چندان پرفراز و نشیب ... در دوسویش چشم اندازهایی از مزارع ذرت ، گندم و یا شاید هم جو ... مراتع ِ گاو و گوسفند ... گاهی گله های گوسفند در شیب ملایم دامنه کوه ها ... هوا نیمه ابری، نیمه آفتابی ... وعطر اغواگر ِ کوهستان !
دلی دلی کنان و سرخوش به پیش می راند و با خودش فکر می کرد:
خوب شد قرار را لغو نکردم.
جاده ای به این زیبایی و همواری .... بیخود نگران بودم پر فراز و نشیب باشد!
در همین خیالات بود که آرام آرام شیب جاده تندتر و تندتر شد.
به پنج کیلومتری آدرس که رسید ناگهان کوهی بلند و سیاه چون هیولایی در مقابلش ظاهر شد.
باورش نمی شد آدرس، جایی در دل این کوه باشد.
اما کار از کار گذشته بود ... قرار را قطعی کرده بود و فقط پنج کیلومتر از راه باقی .
صدایی آمیخته از هیجان ، شادی و شیطنت با مایه ای از ترس و نگرانی در سرش گفت:
خدای من ! ... چرا مردم این منطقه اینقدر به سکونت در ارتفاع علاقمندند ... چرا زمین مسطح را ول کرده اند و در دل کوه ها روستاها یشان را ساخته اند!
به دامنه ی کوه که رسید حس سرخوشی آرام آرام کم رنگ شد و حس ِ نگرانی پر رنگ تر.
هوا ناگهان متغییر شده بود... ابری و تاریک.
کوه در مه پوشیده ... غرش گاه به گاه رعدی ... درخشش ناگهانی برق ... و تصاویری مبهم از کوچه های تنگ و خانه های قدیمی شهر که در سایه روشن آذرخش ها گاه گاه عیان می شدند ... وهم آلود و ترسناک.
و او که عاشق ترسیدن بود !
ترس که چون ادویه ای تند به مزه ی بی مزه ی روزمرگی طعمی محسوس می داد ... گویی ترس روزنه های بسته ی حس ِ زندگی را برایش دوباره باز می کرد ..... و اینچنین بود که در حس ِ ترس، حس ِ شادی ِ عمیقی را می چشید ... خیره سر و جنون آمیز ... تضادگونه و محرک ... لایه های پنهان ِ وجودش در ترس بود که سربیرون می آوردند ... ترس، عقل را تحریک می کرد ... محافظه کاری را ... و البته حس ِ قدر گذاشتن بر زندگی را!
آن تاریکی، خلوت و سکوت ِ وهم آلود با غرش گاه به گاه رعد ها، پرهیاهو شده بودند ... هیاهوی ذهنش که بی وقفه می ساخت و می پرداخت.
آیا آدرس درست است ؟ ... آیا مرد قابل اطمینان است ؟ ... آیا واقعا خانه ای برای اجاره در میان است یا نقشه ای شوم برای قتل زنی تنها و خارجی ...
« آه ای زن دیوانه ... آخرش همه مان را به کشتن می دهی ... آخر کدام عاقلی با ماشینی به این داغانی به چنین بیغوله ای می آید .... ».
« خفه شین ... خسته ام کردین با غرغرهاتون ... ترسوهای کسالت بار ... بذارین کارم رو بکنوم ...»
هزار صدا در سرش با هم در جنگ و جدل بودند ... اما صدای دیوانه بر همه غالب!
صدای موتور ماشینش در شیب تند ِ کوچه های باریک شهر به زوزه ی جانوری میماند در تلاش برای بقا.
به آدرس رسید ... باورش نمی شد!
آدرس ساختمانی کهنه و متروکه به نظر می رسید.
زیر بارش باران از ماشین خارج شد و اطراف را برانداز کرد.
دوباره به موسیو زنگ زد .
گفت به آدرس رسیده است ولی کسی نیست در را باز کند.
موسیو گفت تا مستاجر قبلی می رسد می توانید در را هل دهید و داخل شوید.
به طور معمول در باز است.
زن در را هل داد .... در باز شد.
مقابلش راه پله ای قدیمی پر از وسایل بنایی.
با خودش فکر کرد لابد در حال نوسازی ساختمان هستند.
طبقه ای تمام شده است و اجاره می دهند.
داخل ساختمان شد ... به امید یافتن طبقه ی نوسازی شده.
اما هیچ نشانی از نوسازی نبود جز وسایل پراکنده ی بنایی.
راه پله های سنگی ِ سیاه که از شدت قدمت ساییده و لیز شده بودند.
به هر طبقه که می رسید ترسش بیشتر می شد و هم زمان میلش به ادامه ی بالا رفتن از آن پله های وحشتناک.
به طبقه آخر رسید ... در را باز کرد ... وارد شد ... و اولین چیزی که چشم هایش را خیره کرد میزی بود در میانه سالن ... نفسش در سینه حبس شد ... گویی پریده بود به وسط کتاب آرزوهای بزرگ ... چارلز دیکنز ... خانم هویشام ... یادتان هست؟
میز با ظرف های روی آن دست نخورده رها شده بود ... پوشیده از گرد و غبار و تار های عنکبوت ...
نه ! اینجا دیگر هیچ جوری نمی توانست مقابل آن حس خلسه ی وهم آلود که عارضش می شد مقاومت کند.
در میان اتاق های غبار گرفته ی خانه وهم آلود پرسه می زد ... هیپنوتیزم شده و شپروتی.
به دری شیشه ای رسید ... نیمه شکسته و تار بسته ... نزدیکش شد و ناگهان صدایی توی سرش جیغ زد :
« احمق لعنتی کافیه کافیه .... گمشو برو بیرون ... همه مون رو به کشتن می دی لعنتی شپروتی .. »
صدا حق داشت ... آن سوی شیشه چشم اندازی هولناک بود از یک دره ... گویی نیمی از ساختمان شکسته شده بود و به قعر دره فرو رفته بود .
دیوانه مغلوب شد ... عاقل غالب ... زن به سرعت از پله ها ی سیاه و لیز به پایین می دوید و به نرده های پوسیده ی راه پله می خورد ... نفهمید چطورخودش را به بیرون از ساختمان انداخت ....
تمام ِ پوست تنش مور مور می شد ... نمی دانست از ترس یا از سرما ... شاید هر دو .
پس از چند ثانیه که نفسش به ریتم عادی برگشت به صاحب خانه زنگ زد و گفت:
موسیو به نظر نمی رسه اینجا قابل زندگی باشه!
موسیو با عصبانیت و تندی گفت:
خانم شما کجا هستید ؟ ... مستاجر قبلی ده دقیقه است دم در منتظر شما ست .
زن با گیجی و منگی گفت : من در محل هستم.
موسیو آدرس را با زن چک کرد ... معلوم شد دختر ِ مستاجرِ قبلی آدرس اشتباه ارسال کرده است ... یک کوچه جابه جا.
زن گیج تر از آن بود که بتواند اعتراضی کند ... راستش را بخواهید حتی از این اشتباه خوشحال هم بود .... با خودش فکر می کرد :
چه آدرس اشتباه ِ خوبی ... چقدر خوب بود این اشتباه ... خیلی خوب تر از همه ی تونل های وحشت، فانفارها و آپولوهای ِ همه ی شهربازی هایی که در همه ی عمرش رفته بود.
موسیو داشت عذر خواهی می کرد و زن بی وقفه می گفت :
نه! خواهش می کنم ... مهم نیست .... خیلی ممنون!
چه گویی دوز مورد نیازش برای وحشت به قدری رضایت بخش تامین شده بود!
وقتش تنگ بود.
زن، مسافر بود ... نه برای تعطیلات ... برای کار ... باید برای هر دقیقه برنامه ریزی می کرد.
تمام روز را به رانندگی ، بازدید و گفتگو گذرانده بود.
خسته بود اما باخودش فکر کرد :
« بگذار این آخرین بازدید را هم برای ساعت نه شب قطعی کنم .»
هفتصد کیلومتر از نانت تا اینجا، مرکز فرانسه رانندگی کرده بود ... حسی سمج و طمع گونه داشت برای حداکثر استفاده از زمان ... و روشنایی .
صدایی مدام می گفت:
« اینجا آفتاب دیر غروب می کند ... تا نه شب هنوز هوا روشن است ... این آخرین قرار را هم برو و ببین! »
منطقه را نمی شناخت ... و در این نشناختن حس مطبوعی بود از ماجراجویی، هیجان و کشف دیدنی های تازه ... حتی وقتی قرار ، قراری کاری بود و نه تفریحی.
تلفن زد.
صاحب خانه برای قرار در ساعت نه شب موافقت کرد.
گفت خودش در محل نخواهد بود اما مستاجر قبلی برای راهنمایی خواهد آمد.
قرار شد با مستاجر قبلی هماهنگ کند و آدرس محل را برایش بفرستد.
چهل کیلومتر راه در پیش داشت.
به جاده زد ... خسته اما سرخوش و بازیگوش.
جاده خلوت بود ... نه چندان پرفراز و نشیب ... در دوسویش چشم اندازهایی از مزارع ذرت ، گندم و یا شاید هم جو ... مراتع ِ گاو و گوسفند ... گاهی گله های گوسفند در شیب ملایم دامنه کوه ها ... هوا نیمه ابری، نیمه آفتابی ... وعطر اغواگر ِ کوهستان !
دلی دلی کنان و سرخوش به پیش می راند و با خودش فکر می کرد:
خوب شد قرار را لغو نکردم.
جاده ای به این زیبایی و همواری .... بیخود نگران بودم پر فراز و نشیب باشد!
در همین خیالات بود که آرام آرام شیب جاده تندتر و تندتر شد.
به پنج کیلومتری آدرس که رسید ناگهان کوهی بلند و سیاه چون هیولایی در مقابلش ظاهر شد.
باورش نمی شد آدرس، جایی در دل این کوه باشد.
اما کار از کار گذشته بود ... قرار را قطعی کرده بود و فقط پنج کیلومتر از راه باقی .
صدایی آمیخته از هیجان ، شادی و شیطنت با مایه ای از ترس و نگرانی در سرش گفت:
خدای من ! ... چرا مردم این منطقه اینقدر به سکونت در ارتفاع علاقمندند ... چرا زمین مسطح را ول کرده اند و در دل کوه ها روستاها یشان را ساخته اند!
به دامنه ی کوه که رسید حس سرخوشی آرام آرام کم رنگ شد و حس ِ نگرانی پر رنگ تر.
هوا ناگهان متغییر شده بود... ابری و تاریک.
کوه در مه پوشیده ... غرش گاه به گاه رعدی ... درخشش ناگهانی برق ... و تصاویری مبهم از کوچه های تنگ و خانه های قدیمی شهر که در سایه روشن آذرخش ها گاه گاه عیان می شدند ... وهم آلود و ترسناک.
و او که عاشق ترسیدن بود !
ترس که چون ادویه ای تند به مزه ی بی مزه ی روزمرگی طعمی محسوس می داد ... گویی ترس روزنه های بسته ی حس ِ زندگی را برایش دوباره باز می کرد ..... و اینچنین بود که در حس ِ ترس، حس ِ شادی ِ عمیقی را می چشید ... خیره سر و جنون آمیز ... تضادگونه و محرک ... لایه های پنهان ِ وجودش در ترس بود که سربیرون می آوردند ... ترس، عقل را تحریک می کرد ... محافظه کاری را ... و البته حس ِ قدر گذاشتن بر زندگی را!
آن تاریکی، خلوت و سکوت ِ وهم آلود با غرش گاه به گاه رعد ها، پرهیاهو شده بودند ... هیاهوی ذهنش که بی وقفه می ساخت و می پرداخت.
آیا آدرس درست است ؟ ... آیا مرد قابل اطمینان است ؟ ... آیا واقعا خانه ای برای اجاره در میان است یا نقشه ای شوم برای قتل زنی تنها و خارجی ...
« آه ای زن دیوانه ... آخرش همه مان را به کشتن می دهی ... آخر کدام عاقلی با ماشینی به این داغانی به چنین بیغوله ای می آید .... ».
« خفه شین ... خسته ام کردین با غرغرهاتون ... ترسوهای کسالت بار ... بذارین کارم رو بکنوم ...»
هزار صدا در سرش با هم در جنگ و جدل بودند ... اما صدای دیوانه بر همه غالب!
صدای موتور ماشینش در شیب تند ِ کوچه های باریک شهر به زوزه ی جانوری میماند در تلاش برای بقا.
به آدرس رسید ... باورش نمی شد!
آدرس ساختمانی کهنه و متروکه به نظر می رسید.
زیر بارش باران از ماشین خارج شد و اطراف را برانداز کرد.
دوباره به موسیو زنگ زد .
گفت به آدرس رسیده است ولی کسی نیست در را باز کند.
موسیو گفت تا مستاجر قبلی می رسد می توانید در را هل دهید و داخل شوید.
به طور معمول در باز است.
زن در را هل داد .... در باز شد.
مقابلش راه پله ای قدیمی پر از وسایل بنایی.
با خودش فکر کرد لابد در حال نوسازی ساختمان هستند.
طبقه ای تمام شده است و اجاره می دهند.
داخل ساختمان شد ... به امید یافتن طبقه ی نوسازی شده.
اما هیچ نشانی از نوسازی نبود جز وسایل پراکنده ی بنایی.
راه پله های سنگی ِ سیاه که از شدت قدمت ساییده و لیز شده بودند.
به هر طبقه که می رسید ترسش بیشتر می شد و هم زمان میلش به ادامه ی بالا رفتن از آن پله های وحشتناک.
به طبقه آخر رسید ... در را باز کرد ... وارد شد ... و اولین چیزی که چشم هایش را خیره کرد میزی بود در میانه سالن ... نفسش در سینه حبس شد ... گویی پریده بود به وسط کتاب آرزوهای بزرگ ... چارلز دیکنز ... خانم هویشام ... یادتان هست؟
میز با ظرف های روی آن دست نخورده رها شده بود ... پوشیده از گرد و غبار و تار های عنکبوت ...
نه ! اینجا دیگر هیچ جوری نمی توانست مقابل آن حس خلسه ی وهم آلود که عارضش می شد مقاومت کند.
در میان اتاق های غبار گرفته ی خانه وهم آلود پرسه می زد ... هیپنوتیزم شده و شپروتی.
به دری شیشه ای رسید ... نیمه شکسته و تار بسته ... نزدیکش شد و ناگهان صدایی توی سرش جیغ زد :
« احمق لعنتی کافیه کافیه .... گمشو برو بیرون ... همه مون رو به کشتن می دی لعنتی شپروتی .. »
صدا حق داشت ... آن سوی شیشه چشم اندازی هولناک بود از یک دره ... گویی نیمی از ساختمان شکسته شده بود و به قعر دره فرو رفته بود .
دیوانه مغلوب شد ... عاقل غالب ... زن به سرعت از پله ها ی سیاه و لیز به پایین می دوید و به نرده های پوسیده ی راه پله می خورد ... نفهمید چطورخودش را به بیرون از ساختمان انداخت ....
تمام ِ پوست تنش مور مور می شد ... نمی دانست از ترس یا از سرما ... شاید هر دو .
پس از چند ثانیه که نفسش به ریتم عادی برگشت به صاحب خانه زنگ زد و گفت:
موسیو به نظر نمی رسه اینجا قابل زندگی باشه!
موسیو با عصبانیت و تندی گفت:
خانم شما کجا هستید ؟ ... مستاجر قبلی ده دقیقه است دم در منتظر شما ست .
زن با گیجی و منگی گفت : من در محل هستم.
موسیو آدرس را با زن چک کرد ... معلوم شد دختر ِ مستاجرِ قبلی آدرس اشتباه ارسال کرده است ... یک کوچه جابه جا.
زن گیج تر از آن بود که بتواند اعتراضی کند ... راستش را بخواهید حتی از این اشتباه خوشحال هم بود .... با خودش فکر می کرد :
چه آدرس اشتباه ِ خوبی ... چقدر خوب بود این اشتباه ... خیلی خوب تر از همه ی تونل های وحشت، فانفارها و آپولوهای ِ همه ی شهربازی هایی که در همه ی عمرش رفته بود.
موسیو داشت عذر خواهی می کرد و زن بی وقفه می گفت :
نه! خواهش می کنم ... مهم نیست .... خیلی ممنون!
چه گویی دوز مورد نیازش برای وحشت به قدری رضایت بخش تامین شده بود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر