جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ شهریور ۱, چهارشنبه

طبقه هفتم شپروت!

چوب هات رو بردار و پنجره ها رو باز کن و دستت رو بنداز به جون چوب ها و اینو بنداز به جون ِ جان و دلت .... به مرزهای هستی با نیستی می رسی به خدا ... جایی که شادی از حزن قابل تفکیک و تشخیص نیست ... چون نگاه کنی حزن و شادی را در هم تنیده بینی هستی و نیستی را ... جایی که تمام اوصاف متضاد به طور غریبی در هم تنیده بینی.
و عجیب اینکه گویی تمام درخت پر شاخ و برگ ِ اوصاف آدمیزاد از یه صفت زاده شدن ... حزن!
حزن که اون ته ته ته همه ی صفت ها ست.
بذر ِ زاینده ی تمام ِ اوصاف ِ جان آدمی : حزن!
حزن که صفت ِ تنهایی ست .... و تنهایی ِ که ذات آدمیزاده ست ... چنانکه میاد و چنانکه می گذارد و می گذرد .... تنها!
ترس ازش بی فایده است ... گریزی از این ناگزیر ِ ذاتی نیست ...به جای فرار ازش آن به که باهش درآمیزی و از مرزهای تضاد ِ واژه ها و اوصاف گذر کنی ... طبقه هفتم شپروت!


https://www.youtube.com/watch?v=CCADrhj7ycY

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر