یک شب مثل همه ی شب های دیگر ساعت ده پیژامه اش را پوشید، مسواک زد و ساعت را برای هفت صبح تنظیم کرد و به رختخواب رفت.
قبل از خواب یک بار دیگر چک لیست کارهایش را در ذهن مرور کرد و به آرامی و اطمینان به خواب رفت ... مثل هر شب.
صبح روز بعد مثل هر روز ساعت هفت صبح با صدای ملایم ساعت بیدار شد .... اما نه مثل همیشه.
دخترش مقابلش ایستاده بود ... دهانش تکان می خورد ... داشت چیزهایی می گفت اما او جز اصواتی مبهم و بم و کشدار چیزی نمی شنید.
احساس می کرد سرش را زیر آب فرو کرده اند و دخترش از بیرون ِ آب دارد با او حرف می زند.
گیج و منگ و قفل شده بود.
آیا این یک شوخی بود ؟
یک شوخی کودکانه برای سرگرم کردن مادر در ساعت هفت صبح ؟!
« بسیار خوب عزیزم ... بامزه بود اما دیگر وقت صبحانه است ... مدرسه دیر می شود.»
خیلی زود متوجه شد حتی یک کلمه از این جمله را هم نمی تواند از دهانش خارج کند.
سعی کرد بلند شود و بفهمد چه شده است ... اما به زمین خورد.
حالا دیگر گیجی تبدیل به وحشتی ناگهانی و عظیم شده بود .
« خدای من چه اتفاقی افتاده است؟ »
روی زمین افتاده بود و دخترش را می دید که دارد با وحشت چیزهایی می گوید .
اما همچنان مبهم و بم .
دختر بچه وقتی دیده بود مادرش نمی تواند بلند شود از اتاق بیرون دویده بود و چند دقیقه بعد با همسایه برگشته بود .
صدای همسایه هم بم و نامفهوم بود.
رویا، مقیم لیون فرانسه ، با شغلی خوب، درآمدی مکفی و امیدها و آرزوهای فراوان برای آینده شغلی و زندگی اش در چهل و هشت سالگی یک روز صبح در حالیکه تا شب قبلش در صحت و سلامت کامل بود راهی بیمارستان شد.
دکترها هیچ نشان غیر عادی در آزمایش ها و اسکن ها نیافته بودند.
همه چیز به معادله ای مجهول و غیر قابل حل می مانست.
و اینچنین شد که رویا بی هیچ دلیل قابل توضیحی به مدت یک سال در بیمارستان بستری شد.
و بی هیچ دلیل قابل توضیحی پس از یک سال و سه ماه و ده روز دوباره به حالت عادی برگشته بود.
سرش همانطور که ناگهان زیر آب فرو رفته بود ( این توصیف خود او است)، ناگهان هم از آب بیرون آمده بود و او به خانه برگشته بود.
****************
دو سالی می شد از رویا بی خبر بودم.
مشغله روزمرگی فرصتی برای تماس نگذاشته بود.
تا این روزهای اخیر که بی دلیل و ناخودآگاه به او فکر می کردم.
فکری که در اثر حادثه ای از سکونِ ذهن به سیلان ِ زبان جاری شد.
سر یک پیچ تند در گردنه های کوهستان مرکزی فرانسه تا لب پرتگاه رفته بودم.
در آن لحظه مخوفی که ناگهان مرگ دهان باز می کند و تو برای لحظه ای و فقط لحظه ای از نزدیک ... از آستانه .... چهره به چهره ..... آن سیاه چاله ی تاریک و مکنده را یک نظر می بینیی،
در آن لحظه ی جادویی که با تمام وجود شکننده بودن زندگی را لمس می کنی،
در آن لحظه شگفتی که عیان ترین حقیقت ِ از یاد رفته ِ زندگی ، پایان پذیری آن، را ناگهان به یاد می آوری،
در آن لحظه،
تمام وجودم در یک واژه و فقط یک واژه خلاصه شد.
« نه! » .... « نه به مرگ ».
« نه » غالب شده بود ... آن دهان ِ دهشتناک بسته شده بود ... و من در گذرگاه باقی مانده بودم ... هنوز!
و درست پس از آن بود که صورت ها ی بسیاری، سیل آسا به ذهنم هجوم آوردند.
آدم هایی که دوست شان داشتم و اما از ایشان بی خبر بودم.
یکی از آن ها رویا.
زندگی به مویی بند است و پیش از پاره شدن این مو باید به همه شان می گفتم :
« بهت فکر می کنم ... »
ناگهان دریافته بودم ، سکوت را عذری نیست ، ضرورت ِ زندگی واژه است ... زندگی واجد کیفیتی عینیی ست و واژه ابزارِ ِ عینیت سازی.
دیوانه وار تلفن را برداشته بودم و به آدم های بسیاری زنگ زده بودم .... حرف های ساده:
سلام ... خوبی ... چطوری .... فقط خواستم بگم بهت فکر می کنم!
راستی که چه جمله دوست داشتنی :
« بهت فکر می کنم ... »
یکی از آن ها رویا ...
*************************
صدایش آرام است و پرنشاط ... مثل همیشه.
آدم فکر می کند در دو سال گذشته آب از آب در زندگی اش تکان نخورده است ... چه کسی می تواند تصور کند این صدای زیبا و آرام یک سال زیر آب در حال تقلا برای بقا بوده است !
ماجرایی که تعریف می کند در تضادی تکان دهنده با آرامش و شادی صدایش است .... هر جمله از ماجرا چون تصویری ست از یک کابوس ... کابوسی که کوتاه نبوده است ... یک سال در چهار دیواری یک بیمارستان، با سری فرو رفته در زیر آب، زمان ِ دراز ِ مشقت باری ست.
مدام می گوید :
خدا را شکر ... حالا خوبم ... همیشه فکر میکنم می تونست بدتر باشه ....
***************
خداحافظی می کنیم.
سال هایی بر هر دو ما گذشته است .... کابوس ها و رویا ها جملگی بر ما گذر کردند و گذشتند و تمام شدند.... واما آنچه که همچنان باقی ماند، مهر است ... مهر.
و صدایی که همیشه هست ... همیشه ...
« ده روز مهر گردون افسانه است و افسون ،
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا .... »
قبل از خواب یک بار دیگر چک لیست کارهایش را در ذهن مرور کرد و به آرامی و اطمینان به خواب رفت ... مثل هر شب.
صبح روز بعد مثل هر روز ساعت هفت صبح با صدای ملایم ساعت بیدار شد .... اما نه مثل همیشه.
دخترش مقابلش ایستاده بود ... دهانش تکان می خورد ... داشت چیزهایی می گفت اما او جز اصواتی مبهم و بم و کشدار چیزی نمی شنید.
احساس می کرد سرش را زیر آب فرو کرده اند و دخترش از بیرون ِ آب دارد با او حرف می زند.
گیج و منگ و قفل شده بود.
آیا این یک شوخی بود ؟
یک شوخی کودکانه برای سرگرم کردن مادر در ساعت هفت صبح ؟!
« بسیار خوب عزیزم ... بامزه بود اما دیگر وقت صبحانه است ... مدرسه دیر می شود.»
خیلی زود متوجه شد حتی یک کلمه از این جمله را هم نمی تواند از دهانش خارج کند.
سعی کرد بلند شود و بفهمد چه شده است ... اما به زمین خورد.
حالا دیگر گیجی تبدیل به وحشتی ناگهانی و عظیم شده بود .
« خدای من چه اتفاقی افتاده است؟ »
روی زمین افتاده بود و دخترش را می دید که دارد با وحشت چیزهایی می گوید .
اما همچنان مبهم و بم .
دختر بچه وقتی دیده بود مادرش نمی تواند بلند شود از اتاق بیرون دویده بود و چند دقیقه بعد با همسایه برگشته بود .
صدای همسایه هم بم و نامفهوم بود.
رویا، مقیم لیون فرانسه ، با شغلی خوب، درآمدی مکفی و امیدها و آرزوهای فراوان برای آینده شغلی و زندگی اش در چهل و هشت سالگی یک روز صبح در حالیکه تا شب قبلش در صحت و سلامت کامل بود راهی بیمارستان شد.
دکترها هیچ نشان غیر عادی در آزمایش ها و اسکن ها نیافته بودند.
همه چیز به معادله ای مجهول و غیر قابل حل می مانست.
و اینچنین شد که رویا بی هیچ دلیل قابل توضیحی به مدت یک سال در بیمارستان بستری شد.
و بی هیچ دلیل قابل توضیحی پس از یک سال و سه ماه و ده روز دوباره به حالت عادی برگشته بود.
سرش همانطور که ناگهان زیر آب فرو رفته بود ( این توصیف خود او است)، ناگهان هم از آب بیرون آمده بود و او به خانه برگشته بود.
****************
دو سالی می شد از رویا بی خبر بودم.
مشغله روزمرگی فرصتی برای تماس نگذاشته بود.
تا این روزهای اخیر که بی دلیل و ناخودآگاه به او فکر می کردم.
فکری که در اثر حادثه ای از سکونِ ذهن به سیلان ِ زبان جاری شد.
سر یک پیچ تند در گردنه های کوهستان مرکزی فرانسه تا لب پرتگاه رفته بودم.
در آن لحظه مخوفی که ناگهان مرگ دهان باز می کند و تو برای لحظه ای و فقط لحظه ای از نزدیک ... از آستانه .... چهره به چهره ..... آن سیاه چاله ی تاریک و مکنده را یک نظر می بینیی،
در آن لحظه ی جادویی که با تمام وجود شکننده بودن زندگی را لمس می کنی،
در آن لحظه شگفتی که عیان ترین حقیقت ِ از یاد رفته ِ زندگی ، پایان پذیری آن، را ناگهان به یاد می آوری،
در آن لحظه،
تمام وجودم در یک واژه و فقط یک واژه خلاصه شد.
« نه! » .... « نه به مرگ ».
« نه » غالب شده بود ... آن دهان ِ دهشتناک بسته شده بود ... و من در گذرگاه باقی مانده بودم ... هنوز!
و درست پس از آن بود که صورت ها ی بسیاری، سیل آسا به ذهنم هجوم آوردند.
آدم هایی که دوست شان داشتم و اما از ایشان بی خبر بودم.
یکی از آن ها رویا.
زندگی به مویی بند است و پیش از پاره شدن این مو باید به همه شان می گفتم :
« بهت فکر می کنم ... »
ناگهان دریافته بودم ، سکوت را عذری نیست ، ضرورت ِ زندگی واژه است ... زندگی واجد کیفیتی عینیی ست و واژه ابزارِ ِ عینیت سازی.
دیوانه وار تلفن را برداشته بودم و به آدم های بسیاری زنگ زده بودم .... حرف های ساده:
سلام ... خوبی ... چطوری .... فقط خواستم بگم بهت فکر می کنم!
راستی که چه جمله دوست داشتنی :
« بهت فکر می کنم ... »
یکی از آن ها رویا ...
*************************
صدایش آرام است و پرنشاط ... مثل همیشه.
آدم فکر می کند در دو سال گذشته آب از آب در زندگی اش تکان نخورده است ... چه کسی می تواند تصور کند این صدای زیبا و آرام یک سال زیر آب در حال تقلا برای بقا بوده است !
ماجرایی که تعریف می کند در تضادی تکان دهنده با آرامش و شادی صدایش است .... هر جمله از ماجرا چون تصویری ست از یک کابوس ... کابوسی که کوتاه نبوده است ... یک سال در چهار دیواری یک بیمارستان، با سری فرو رفته در زیر آب، زمان ِ دراز ِ مشقت باری ست.
مدام می گوید :
خدا را شکر ... حالا خوبم ... همیشه فکر میکنم می تونست بدتر باشه ....
***************
خداحافظی می کنیم.
سال هایی بر هر دو ما گذشته است .... کابوس ها و رویا ها جملگی بر ما گذر کردند و گذشتند و تمام شدند.... واما آنچه که همچنان باقی ماند، مهر است ... مهر.
و صدایی که همیشه هست ... همیشه ...
« ده روز مهر گردون افسانه است و افسون ،
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا .... »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر