جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۶ آذر ۲۶, یکشنبه

جنون لذت

پرسید:
چه طور هستید؟ ... خوبید؟ ... اینجا راحتید؟
گفتم : دل تنگ پدرو مادرم هستم.
چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت:
من دو فرزند دارم ... ساکن همین شهر هستند ... اما کمتر از مادر شما می بینمشون ... در مجموع شاید سالی دو ساعت بشه.
نمی دانم چرا ناگهان فشار اشک پشت چشمهام هجوم آورد ... و حسی از بیزاری.
ادامه داد :
امروز پسرم به دیدنم آمد ... دیدینش؟ .... تمام سه ماه گذشته منتظر امروز بودم ... آمد و پس از ده دقیقه رفت ... می دونین ، از حالا برای خانه ی سالمندان رزرو کردم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
تنهاتون نمی ذارم ...
لبخند زد ... من اما از چیزی بیزار بودم.
گفتم:
می دونید ، این از عواقب زندگی مدرنه! ... جای کمی برای رابطه مونده ... جای زیادی به لذت داده شده ... لذت های لحظه ای .... چیزی سخت به بیراهه رفته است .. چیزی باید تغییر کند ...متوازن شود.
نگاهی دردناک می کند و می گوید:
کاملا با شما موافق هستم .... سخت است که آدم همه ی زندگیش رو وقف بچه هاش کنه و اونا حوصله ی یک ناهار خوردن هم باهش نداشته باشن.
فشار اشک امانم رو بریده است .... از در بیرون می زنم ... و فکر می کنم :
چیزی اینجا سخت به بیراهه رفته است ... جنون ِ لذتجویی ، عمق رابطه را از آدم ها گرفته است .... جنون لذت ، قرار ِ رابطه را از آدم ها گرفته است.

۱۳۹۶ آذر ۲۵, شنبه

« سیفون کشیدن یا سیفون نکشیدن، مسئله این است! »

سر صبح شنبه ، ساعت 7 صبح، با زنگ تلفن از جا می پرم.
ژان است ... یک دوست نه جندان نزدیک . بیشتر همکار هستیم تا دوست ... گاهی به شوخی صدایش می زنم ، پسرم . با این حال تعجب می کنم این وقت صبح آخر هفته با من چه کار دارد. صدایش گرفته و ناخوش است. می گوید:
سلام ... ببخش بد موقع است و نابه جا اما باید با یکی حرف بزنم وگرنه دیوانه می شوم. ترجیحم این است که به تو بگویم . تو اغلب موضوعات را جور دیگر آنالیز می کنی ... حرف های تو با یقبه فرق دارد .
می پرسم : چی شده ؟
می گوید: نه ... تلفنی نه ... لطفا بیا به کافه فلان. 
به کافه می روم. گوشه دنجی نشسته است ... مچاله و ناخوش.
پرسیدن سئوال کلیشه ای « خوبی؟» کاملا بیجا و بی مورد است .
مقابلش می نشیم و فقط می گویم : من آماده ام .... منتظرم تا بتواند حرف بزند.
می گوید: تعجب کردی؟
- آره!
می گوید : حق داری.
و باز سکوت می کند ... پیداست زیر فشار روانی زیادی ست.
و ناگهان بی مقدمه می گوید:
یک شورت مردانه زیر تختخواب دیدم!
قلبم فرو می ریزد ... جا خورده ام و حسابی معذبم ... اصلن انتظار شنیدن موضوعی تا این حد خصوصی از یک همکار را ندارم . دورادور خانمش را دیده ام ... به نظر زوج خوشبختی می آمدند. آخرین بار که در یک مهمانی دیدمشان داشتند از پروژه ابچه دار شدن حرف می زدند.
متوجه معذب بودنم شده است ... دوباره می گوید :
ببخش ... من هیچکس رو ندارم برای همین مزاحم تو شدم. 
کاملا درکش می کنم ... بار اول نیست که محرم راز ِ مرد جوان و تنها و مستاصلی می شوم که بن بست عاطفی اش را برایم حکایت می کند.
نفس عمیقی می کشم و سعی می کنم به خودم مسلط شوم. باید مواظب باشم . شکسته است و شکننده ... اعتماد شکسته شده و عاطفه ی جریحه دار شده اش را نزد من آورده است ... وضعیت حساسی ست .
ترجیح می دهم شنونده باشم تا گوینده.
کوتاه می پرسم : و تو چه کار کردی ؟
می گوید : هیچ ... آمدم اینجا . حالم خوب نیست .... حال خراب ، خطرناک است. باید ترکش کنم .... .تف به این شانس .... به همه چیز گند زد !
حرامزاده عوضی .... چطور توانست؟!
دور بر داشته است و بی وقفه از سر استیصال فحش می دهد.
آه لعنتی ... چقدر دوستش داشتم .... چطور توانست ..... و بعد با صدایی درهم شکسته که به زوزه آخر ِ حیوانی در حال جان کندن می ماند دردمندانه ناله می کند :
هنوز هم دوستش دارم! .... لعنت به من!
همچنان ساکتم ... بگذار خودش را خالی کند .
فحش هایش ته کشیده اند .... فقط تکرار می کند ...می روم ... می روم ترکش می کنم.
نگاهم می کند ... خیره و انگار منتظر تائید من است.
می گویم : باشه ژان ... ترکش کن اما قبل از ترک کردنش یک سئوال رو لطفا جواب بده .
- بپرس!
- آیا تو چنین کاری نکردی؟
بلافاصله می گوید : نه! 
می گویم: ژان ، راستش رو بگو ... قبل از همه به خودت .... آروم باش و فقط صادقانه جواب بده ، آیا تو هرگز چنین کاری نکردی؟
با مکث و صدایی آرام می گوید : خوب چرا ... اما فرق دارد ... پیش آمد.... مست بودم و ....
می گویم : آره فرق داره ... فرقش اینه که تو هرگز شورتت رو زیر تخت اتاق خواب مسئول تدارکات جا نذاشتی ولی اون پسرک سر به هوا جا گذاشته! ... همین!
ژان آدم ها خیلی بیشتر از اون چیزی که به نظر می رسه می بینن و می فهمن!
حالا پاشو برو خونه قبل از ترک کردنش بهش بگو :
« خیلی هم مهم نیست ... پیش میاد ... آدمیزاده دیگه ... اما من جای تو بودم یه آدم با هوش تر انتخاب می کردم ... نه یه سر به هوای احمق که یادش می ره پشت سرش سیفون رو بکشه .»
ژان، از من بشنو ... بهم می خورین ... فقط یه تفاوت کوچیک باهم دارین :
تو سیفون رو می کشی، اون سیفون رو نمی کشه !
خیره نگاهم میکند و می گوید:
لعنت به تو صبا ... مسئول تدارکات رو فراموش کن لطفا ... به کسی چیزی نگی ها ... من بهت اعتماد دارم!
طفلکی ژان ... حالا مشکلش دوتا شورت شده است ... شورتی که زیر تخت خودش جا مانده است و شورتی که در چشم های زن ِ مسئول تدارکات جا گذاشته است!

۱۳۹۶ آذر ۲۲, چهارشنبه

بزرگترین افتخار زندگیتون چیه؟

بزرگترین افتخار زندگیتون چیه؟
هیچ وقت این سئوال برام پیش نیومده بود تا امروز و همین چند لحظه پیش که تلفنم به صدا دراومد.
صداش از خوشحالی می لرزید.
با هیجان گفت :
خیلی خوشحالم ... خیلی ... باید با کسی این خوشحالی رو به اشتراک می ذاشتم ... و هیچکس جز تو به ذهنم نیامد .
گفتم : باعث خوشحالی و افتخارمه که اولین شنونده خبر خوش تو هستم.
خندید و گفت:
تو اولین و تنها کسی هستی که می تونم بهش بگم.
درست همین لحظه بود که پرسش و پاسخ هم زمان آمدند.
بله .... بی شک بزرگترین افتخار زندگیم همینه ... این که محرم و معتمد ِ خصوصی ترین غم ها و شادی های ِ عزیزان و دوستانم بودم.
یادم اومد که چقدر زیاد این جمله رو شنیدم . 
اما گفتن او گویی چیزی بیش از گفته های دیگران در خود داشت.
ما شباهتی به یکدیگر نداریم ... نه در سن ، نه در سلیقه و نه در اعتقاد .... که گاه متضاد هم هستیم ..
پیوند جان ما فارغ و بی نیاز از شباهت است ... و درست همین جا بود که مقیاسی تازه از مفهوم عمق و آمیختگی رو لمس کردم و لرزیدم .
بهش گفتم :
تو خوشحالی و من علاوه بر خوشحالی ، مفتخر و متشکر از اینکه شنونده خصوصی ترین شادی هایت هستم.
گفت : مرسی که هستی.
گفتم: مرسی که هستنت ، هستیم رو معنا می ده!

۱۳۹۶ آذر ۱۹, یکشنبه

خوب در خیره سری بود، درمان در شکیبایی!

آآآآخ از اون آخرش ... اون آخرش که یهو صدا رو می بره بالا .... ترکیبی از درد و خیره سری ... دردی که درمونش خیره گی بود ... خوب در خیره سری بود، درمان در شکیبایی! .... می دونین؟!
من تو را بر شانه هایم میکشم یا تو میخوانی به گیسویت مرا
زخمها زد راه بر جانم ولی زخم عشق آورده تا کوی ات مرا
خوب شد دردم دوا شد خوب شد , دل به عشقت , به عشقت مبتلا شد خوب شد
خوب شد دردم دوا شد خوب شد , دل به عشقت , به عشقت مبتلا شد خوب شد

https://www.youtube.com/watch?v=XOE2d-UieQU

۱۳۹۶ آبان ۳۰, سه‌شنبه

« کار راه اندازی خاورمیانه ای»

می تونین حدس بزنین این چیه؟
خوب بذارین ماجراش رو تعریف کنم.
رفته بودیم رستوران.
صاحب رستوران یه آقای الجزایری خوش برخورد و با صفا بود.
غذا تموم شد ازش پرسیدم خلال دندون دارین؟
یه نگاهی دور و بر رو کرد و گفت :
نه متاسفانه تموم شده .... گفتم مشکلی نیست .
حاجی اما حسابی معذب شده بود که به مشتری نه گفته.
یهو انگار چیزی به سرش رسید گفت :
خانم یه لحظه اجازه بدین الان یه چیز بهتر از خلال دندون براتون درست می کنم.
یه نی نوشابه برداشت و سرش رو یه برش تیز زد و گفت:
والا ... بفرمائید.
یعنی خلال دندون ازین بهتر ممکن نیست.
تیز و در عین حال منعطف.
من اسم این رو می ذارم « خلاقیت و کار راه اندازی خاورمیانه ای»
نه بهتون نمی گن ... کارتون رو راه می ندازن ... با ایده های ساده و گاه به طور تحسین آمیزی خلاقانه.
ذهن ها شون هنوز اسیر و محدود به متد نشده ... هنوز می تونن خارج از متدها رو هم ببینن و کار رو راه بندازن.
شخصا در زمینه تعمیر ماشین و لوازم انتخاب من اغلب تعمیرگاه های عرب و ترک هستن مگر اینکه چاره ای نداشته باشم ... تعمیرات براشون در تعویض قطعه خلاصه و محدود نشده .
تجربه من از مکانیک های فرانسوی مایوس کننده و گاه شوک آور بوده .
گاه فاکتوری که برای تعویض یه دینام جلوتون می ذارن از قیمت ماشین بالاتر شده.
تعمیرگاه های عرب و ترک اما هنوز یه درکی از تعمیر بدون تعویض دارن.
یه درک از اینکه تعمیر ماشین نباید گرون تر از ماشین تموم بشه.
کار رو راه می ندازن ..... شده با چنگ و دندون .


۱۳۹۶ آبان ۱۸, پنجشنبه

هیولایی که آدم ها رو تبدیل به سوسک آدمخوار می کرد!

روی دیوار شهر یکی نوشته :
مکرون= مرگ فرانسه.
یه روز می رم و زیرش می نویسم:
عزیزم، فرانسه خیلی وقته که افتاده تو دهن هیولا ، سرمایه داری افسارگسیخته هیولا ست. 
هیولا داره همه مون رو می جوه و ما همچنان تو فکر گرفتن وام از بانک هستیم.
هیولا از چراغ رها شده . داره همه رو تبدیل به سوسک می کنه .... سوسک های گوشت خواری که همدیگه رو می جون و از روی هم رد می شن تا نوبت له شدن خودشون بشه.
سرمایه داری = مرگ بشریت .... مرگ شفقت انسانی.
هیولا و حقوق بشر ؟! .... آه که چه لودگی!
هیچوقت در عمرم تا این اندازه ماهیت پلید سرمایه داری افسارگسیخته رو لمس نکرده بودم.
اگه تا دیروز منتقدش بودم ، امروز دشمنش هستم.
دوستان گاهی با کنایه می گن:
خوب اگه خوشت نمیاد چرا موندی؟ ... چرا بر نمی گردی؟!
اوه نه! نه! ... اگه تا دیروز برای ماندن شک داشتم ، امروز مطمن شدم که باید بمونم.
خار باید شد در دهان این هیولا... هر چند کوچک.
دهن هیولا رو نباس ول کرد تا راحت و آسون دروغ بگه.
تنم رو در معرض شلاق هاش قرار دادم ... به انتخاب و اختیار ... راوی قصه باید درون قصه باشه.
عنوان قصه:
« هیولایی که آدم ها رو تبدیل به سوسک آدمخوار می کرد»

۱۳۹۶ آبان ۱۱, پنجشنبه

یه خانم خوشگل تنها و یه جگوار اسپرت و..... بیچاره اروپا!

حاج خانم ( صاحب خونم) تیپ زده بیا و ببین.
دامن کوتاه قهوه ای ، شومیز نخودی، پالتوی پوست قهوه ای. با کلی زیور آلات آویز .... انگار از تو سالن مد کوکو شنل پریده بیرون.
با شیطنت یه نگاه خریدار سر تا پاش رو می کنم و می گم:
اووووف مردها رو بیچاره می کنین اینجوری مادام.
خوشش اومده اما بهم رو نمی ده. با یه لبخند ملیح می گه:
دارم میرم شهر شام بخورم میای؟
می گم : با کمال میل . فقط پنج دقیقه فرصت بدین من هم لباس عوض کنم یه کمی با کلاس شما هنماهنگ بشم.
دو تا خانم خوشگل بریم شهر رو بیچاره کنیم.
لبخندش پر رنگ تر می شه ولی بازهم روم نمی ده مبادا از حد و حدود خارج بشم .
می گه تو ماشین منتظرتم.
راه می افتیم .
خانم هشتاد و سه ساله یه رانندگی می کنه، بیا و ببین.
ماشاالله پا به گاز و دست به ویراژش خوبه.
دهنم سرویس شده.
با شیطنت هی می پرسه:
چیه! ترسیدی؟
می گم نه نه فقط خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.
رانندگیتون خیلی جوانانه و اسپرته.
می گه:
جونی هام عاشق رانندگی و ماشین های اسپرت بودم.
مسافتی که طی کردم در مجموع چهار دور دور زمین می شه.
همیشه ماشین های اسپرت می گرفتم.
یه جگوار اسپرت داشتم باهش تمام اروپا رو تنها چرخیدم.
دوست دارم همچنان سربه سرش 
بذارم ...  پوسته ی بیرونی آداب وادوب طبقه ی الیتش رو ترک بندازم  و رابطه رو خودمونی کنم.
 می گم:

اوووف یه خانم خوشگل تنها و یه جگوار اسپرت و بیچاره اروپا!
می گه آره جونی هام خیلی خوشگل بودم.
می گم هنوز هم خوشگلین ... زیبایی هشتاد سالگی رو دارین.
از تو مبایلش عکس عروسیش رو نشون می ده کنار حاج آقای مرحومشون.
عینهو هنرپیشه های هالیود .... با اون کلاه های لبه دار که کج می ذاشتن رو سرشون.
می گم: لورن باکالی بودنین مادام ... یه چشمکی می زنم و ادامه می دم.
تو مهمونی ها مردها رو بیچاره می کردین.
می گه:
آره همش دورم می چرخیدن.
با شیطونی می گم:
طفلی شوهرتون.
می گه شوهرم مرد خوشبختی بود.
سی سال بیمار بود و من پرستارش.
زندگیم رو صرف بچه ها کردم و پرستاری شوهرم و شرکتم ... شرکتی که مرکز زندگی منه.
شما خانم جوان، نمی تونین تصور کنین که عشق به یه شرکت چقدر می تونه آدم رو اغنا کنه.
هیچ وقت ، هیچ مردی رو پس از شوهرم جایگیزین شرکتم نکردم.
بهش نگاه می کنم و فقط می گم:
تحسینتون می کنم.
بهش نمی گم عمیقا عشق به کار رو درک می کنم.