جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۴ آبان ۱۷, یکشنبه

آدل و عدالت

یکی از کابوس های دنیای امروز هم می تونه این باشه که شب بخوابین و صبح پاشین ببینین آدل، باربی شده!
دختره کوت ِنمکه به خدا .... خدا کنه یه وقت به سرش نزنه لاغر کنه.
حیف نیست تو رو خدا.
حالا بگذریم،
دارم به این کوت نمک گوش می کنم و نگاش می کنم و با خودم فکر می کنم تنها مفهومی که در آفرینش جهان مادی وجود نداره، عدالته!
یکی با همه چیز به دنیا میاد و یکی دیگه با هیچی.
یکی کوت نمک به دنیا میاد و یکی دیگه یه تیکه گوشت، محروم از چشم و گوش و دست و پا.
می دونین،
این آدمیزاده که مفهوم عدالت رو آفریده.
حالا با قائل شدن به وجود دنیایی غیر مادی پس از حیات و یا با خلق سیستم های عقلانی در همین دنیا برای توزیع فرصت ها، ثروت ها و امکانات.
اولی آرامش بخشه و دومی بی اندازه ستودنی و محترم.
اونایی که عمرشون رو برای توزیع فرصت های زندگی برای دیگران می ذارن.
چند روز پیش تو کلیسای سن نیکلا جمله ای خوندم از سن متیو.
خوشا آنانکه در راه عدالت گرسنگی و تشنگی می کشند چرا که ایشان سیرچشم می گردند.
خوب البته جمله های مذهبی اغلب هرمونتیک و تاویل پذیره با این همه مفهومی که در این جمله هست فارغ از عقاید مذهبی و باور به جهانی دیگر، حاوی حقیقتی درونی از جنس آدمیزاد هست.
غنا و سیر شدن درون.
سیر شدن آدم با عمل ... حرکت.
خوشبختی با اشتراک.
اشتراک زندگی با دیگران.
مذهب چیز عجیبیه.
مثل لبه ی تیغه.
وقتی وجه شریعتمدارش غالب می شه بسته و سخت و ستمکار می شه و اما وقتی وجه عرفانیش غالب می شه، باز و محرک و امیدبخش می شه.
****************
از چی به چی رسیدم!!! 


خوشبختی از نوع جهان اولی

دیشب با خواهرم تلفنی حرف می زدم.
بچه ی کم حرفیه.
بیشتر شنونده است تا گوینده اما دیشب یهو شروع کرد به حرف زدن.
با این جمله:
صبا، دنیا رو سیاهی گرفته.
سیاهی ِ پول .... شرکت های چند ملیتی.
هم مون سرکاریم.
مثل برده صبح تا شب باید براشون کار کنیم و دلمون خوش باشه که با حقوقمون می تونیم قبض ها رو پرداخت کنیم.
خوش شانس ها می تونن ماشین بخرن.
خوش بخت ها ، خونه.
آخر خوشبختی ما رعیت ها همینه.
پرداخت قبض ها، خرید ماشین، داشتن خونه.
یارو روزی هفت هزار دلار فقط پول ِ آرایشگاه می ده.
بعد عکسش رو می ذارن روی پوستر یه شامپو، ما رعیت هم گوسفند وار می ریم و می دویم اون شامپو رو هی می خریم تا موهامون بشه عینه هو موهای هفت هزار دلاری خانم «م».
خانم «م» هی حسابش چرب تر می شه،
شرکت های آرایشی هی بازار شون پر رونق تر می شه،
ما رعیت ِ خوشبخت و شاد هم هی بیشتر تو آرزوهای ِ شیک و پیک ِ تزریقیمون فرو می ریم.
برده وار استخدام می شیم،
کار می کنیم ،
از اینکه از میون صدنفر ما برای هشت ساعت کار در خط مشی یک شرکت انتخاب شدیم احساس موفقیت و پیروزی می کنیم.
خط مشی هایی که عینهو زنجیر به روح و روانت آویزون می کنن.
و تو ناگزیر باید احساس خوشبختی و موفقیت کنی از اینکه حداقل یه کار داری.
درآمد.
هی بی خانمان ها رو نگاه کنی،
جنگ زده ها،
اواره ها و از دیدن بدبختی شون کنار اون حس غلیان کرده همدردیت، یواشکی و زیرپوستی احساس خوشبختی کنی.
احساس خوشبختی از اینکه شانس آوردی و از آب ها رد شدی،
زنده موندی،
کار پیدا کردی،
دستت به دهنت می رسه.
چند درجه از بقیه کمتر مفلوکی.
ملت به فلاکت تن ها و شکم هاشون موندن.
تو اما شکمت سیره،
گور پدر گرسنگی روان.
اون رو هم برات حاضر و آماده دارن.
با شامپوی فلان، موهاتون رو شبیه موهای هفت هزار دلاری خانم فلان کنین.
با مارک فلان شبیه خانم فلان بشین.
حس ِ اعتبار،
حس ِ زیبایی،
حس ِ مهم بودن،
حس ِ خوشبخت شدن با این مارک و اون برند.
اینجا می تونی سیر بشی،
خوشبخت باشی اما قیمتی داره که باید بپردازی.
خالی شدن از خیالی جز پولدارتر شدن، زیباتر شدن، شادتر شدن.
رویای عدالت رو فراموش کن، پولدار باش و معتبر.
مثل خانم فلانی رو جلد مجله فلانی.
زیبا باش.
زیبا، طبق مد.
رویای اشتراک رو فراموش کن.
رویای همدردی رو فراموش کن، شاد باش.
بخند.
مثل همه .... مثل همه چرا که همه چیز مهیاست.
فقط به خودت بستگی داره که بخوای!
که تن بدی به رویاهای آماده!
تو نیازی به رویا نداری.
رویاها قبلا همه آماده شدن درست مثل مکدونالد و کی اف سی.
زیبا، پولدار، مشهور!
رویاهای آماده رو مصرف کن،
به کارخونه های رویاسازی گیر نده،
مصرف کننده شون باش تا بمونی ... جا داشته باشی ... خوشبخت باشی.
به ارباب گیر نده.
شرکت های چند ملیتی!
چرخه های مستبد ِ کار ِ ارزان ِ جهان سومی، مصرف کننده ی ِ مسخ شده ی ِ جهان اولی و ارباب ، پول!
سرمایه ... سرمایه داری ... سرمایه داری ِ افسارگسیخته ی چند ملیتی.
برو لای چرخ دهنده هاشون.
تو خوشبختی ... خوش شانس که تو چرخ دهنده ی جهان اولش گیر افتادی.
به بقیه چیزها گیر نده!

۱۳۹۴ مهر ۲۵, شنبه

«ژان باپتیست گودن، مردی با رویایی کودکانه»

هیچ وقت یادم نمی ره.
یه روز سرد زمستونی بود.
رفته بودم دنبال پسرم.
8 سالش بود.
خانمی با چادری سیاه و کهنه کنار در مدرسه سبزی می فروخت.
معلوم بود سردشه.
پسرم متوجه شده بود که اون خانم سردشه.
ازم پرسید چرا این خانم نمی ره خونش گرمش بشه؟
گفتم خوب گمونم برای گرم کردن خونش پول لازم داره.
گفت : چرا خوب نمی ره از بانک پول بگیره؟
گفتم خوب شاید کارت بانکی نداره.
گفت خوب چرا نمی ره یک کارت بانکی بگیره؟
تصور معصومانش از بانک، پول و دنیا قلبم رو منقبض کرده بود.
از اون انقباض هایی که با درد ِ درماندگی در حافظه قلب همیشه باقی می مونه.
مثل یه زخم!
گذشت و رفت.
من به فرانسه اومدم و یه روز سر کلاس تاریخ استاد داستان زندگی مردی رو گفت که دوباره قلبم رو به یاد اون روز سرد زمستونی و حرف معصومانه ی پسرم لرزوند.
اینبار نه با درد ِ درماندگی بلکه با شکوه ِ شفقت و تلاشی انسانی.
ژان باپتیست گودن.
مردی که به دنبال تحقق رویای  برابری و برادری در کارخانه ساخت بخاری های چدنیش بود.
گودن کارخانه ی بخاری های چدنیش رو تبدیل به جامعه ای سوسیالیستی کرده بود.
جایی که همه با هم در همه چیز شریک بودن.
در کار، زندگی و مشکلات فردی.
محوطه اطراف کارخونه رو خونه ساخته بوده.
او با کارگران ِکارخونش در همه چیز شریک شده بوده و نه فقط با ساعت های کاریشون.
نه فقط با نیروی کارشون.
بلکه با همه ی ساعت های زندگیشون.
موسسه و کارخانه ای که او در سال 1837 تاسیس کرد هنوز هم پا برجاست.
نمی دونم آیا رویای اتوپیای سوسیالیستی که او در سر داشت آیا هنوز هم در این موسسه و کارخانه دنبال می شه یا نه اما آن چیزی که من به می بینم، سوسیالیسم در فرانسه نه یک کلمه دکوریتیو یا مفهومی وارداتی و نچسب  بلکه یک ایده عمیقا ریشه دار در اینجاست.
من به چیزی باور دارم که اسمش رو گذاشتم:
روح ِ هوشمند ِ مفاهیم.
مفاهیم، هوشمند هستند.
آنها بر کالبدهای ما گذر می کنن.
کالبدی اونها رو جذب می کنه و به واسطه مادیت کالبد امکان ِ تحقق مادی پیدا می کنند.
بعضی با قالب مفاهیم، کلمه، خودشون رو آراسته می کنند و بازی ، برخی دیگر با روح مفهوم  همه ی عمرشون رو زندگی می کنند.
تیکه امید بخش و شوق آور زندگی همینه.
وجود آدم هایی که هنوز با ارواح زندگی می کنند و نه با اجساد ِ مرده ی کلمات، بازی.
درست همین کیفیته که فرانسه رو برای من  عزیز و دوست داشتنی کرده.
 روح ِ  سوسیالیسم ... حتی نصفه و نیمه و نیم ِ جان!
و یه چیز دیگه:
بخاری های چدنی فرانسه خیلی قشنگ و مطبوع هستن. :)

۱۳۹۴ مهر ۲۰, دوشنبه

زیر این آسمون لعنتی، روی این زمین نکبتی!

شاید برای شما هم پیش اومده باشه.
مواجهه با صحنه هایی که  چند ثانیه بیشتر مقابل چشم تون قرار نمی گیرن اما برای همه عمر با شما باقی می مونن.
قلبتون رو می لرزونن،
ذهنتون رو می خراشن و 
جایی در جانتون برای همیشه خانه می کنند.
صورت غریبه ای با صدایی محو ، حرف هایی گنگ که اما با وضوح عجیبی در خاطرتون ثبت می شه.
جمعه شب بود.
مرکز شهر در شوق و ذوق آخر هفته، سبک و سرخوش و شلوغ.
بارها و کافه ها تو اون کوچه های تنگ نانت پر بود از صدای محو گپ و شوخی و خنده.
با دوستی قدم می زدم.
سرد بود اما سبک و سرخوش بودیم.
هماهنگ با اون فضای شاد.
به پلس رویال رسیدیم.
و ناگهان میان اون همهمه محو و شاد یهو زنی رو دیدم.
میان سال.
با سر و وضعی مرتب اما آشفته حال.
تنها بود.
وسط میدون سرگردون بود.
به چهار سو نگاه می کرد.
آرام ضجه می زد.
با خودش حرف می زد.
انگار چیزی رو گم کرده بود یا شاید کسی رو.
دلم لرزید.
یاد عکس های بچه های گم شده افتادم.
دم در شهرداری.
چند هفته پیش دیده بودمشون.
خدا نکنه ... خدا نکنه .... حتی جرات ندارم جمله رو بنویسم.
زن آرام گریه می کرد.
آرام ضجه می زد.
و در این آرام بودن صداش، تنهایی ِ گزنده ای بود در تضاد با فضای شاد و شلوغ ِ شهر.
سرگشته و مستاصل راه کوچه تنگ و تاریکی رو گرفت و  رفت ... محو شد.
فقط چند ثانیه مقابل چشم هام بود.
اما قلبم رو لرزوند.
موهای روشن و آشفته اش،
اندام باریک و کشیده اش،
عضلات منقبض صورتش،
صدای نازک و نحیف و دردمندش، وجودم رو لرزوند.
صدای شاد شهر گم شد.
به جاش صدای اون موند.
داشت از خودش می پرسید:
کجا برم؟
از کدوم طرف برم؟
رفت و یک سئوال تو سرم باقی گذاشت که مثل تراکی خط افتاده هی تکرار می شه :
زیر این آسمون لعنتی،
روی این زمین ِ نکبتی،
لا به لای این ساعت های تکراری،
چه دردهایی درون آدم هاست .... چه دردهایی!

۱۳۹۴ مهر ۱۹, یکشنبه

کامو، اگه زنده بود!

دارم فکر می کنم اگه کامو زنده بود، الان در فرانسه چه وضعیتی داشت؟
من فکر می کنم مثل خیلی از محققین دیگه فرانسوی الان از کار در دانشگاه منع شده بود و به نام دموکراسی و حفاظت از آزادی بیان، نطقش رو کور کرده بودند.
کامو خوش قلب بود . 
چون قدرت ِاکثریت رو برای محافظت از حقوق اقلیت فرض کرده بود.
رویایی که رسانه های ِ اکثریت بهش پشت می کنن و در برابر پول به قدرت می فروشنش.
قدرت به نام اکثریت!
اکثریتی که جلوی تلویزیون می شینه و تلویزیونی که نونش رو از قدرت در میاره.
(البته اگه رسانه این کار رو نمی کرد عجیب بود.)
کامو خوش شانس بود که جوانمرگ شد .... ناگهان .... در یک حادثه.
اگه زنده بود شبکه TF1 فرانسه تا حالا دق مرگش کرده بود.



۱۳۹۴ مهر ۱۶, پنجشنبه

یک پیش بینی عجیب!

وقتی متولد دهه پنجاه باشید این فرصت استثنایی رو دارید  که همانقدر که محرم راز خواهرها ، برادرها و دوستان جوان تر دهه شصتی تان هستید، انیس و مونس و معتمد ِ پدر و مادر و دوستان مسن ترتان هم باشید.
معتمد ِ دختران و پسران جوانتر از خودتان باشید و در همین حال، دوست ِ پدر و مادرهایشان.
از هر دو طیف دوستانی صمیمی داشته باشید.
نظاره گر دنیاهایشان از نزدیک.
فرصتی که گاهی آدم را در رفت و آمد بین این دو نسل دچار بهت می کند.
بهت از تفاوت و فاصله عمیقی که بین نگاه، اعتقادات، انتظارات و به طور ویژه سبک های زندگی این دو نسل  هست.
دیشب دوست جوانی ضمن ابراز دلتنگی برای مادرش می گفت:
«می دونم وقتی ببینمش بعد از پنج دقیقه باز می زنیم فاتحه می خونیم به اعصاب و روان هم.
هم دلم براش تنگه هم نیست.
هم دوست دارم برم پیشش هم می دونم نمی تونم برم.
دوست دارم بغلش کنم اما بی حرف، بی پرس و جو . 
حرف نزنه.
حرف که می زنه اعصابم بهم می ریزه.
نه من اونو می فهمم. نه اون منو.
نه دینش رو می فهمم، 
نه رسم و رسوماتش،
نه اون آبرویی که همه عمر ِ خودش رو گذاشته به پاش.
فقط دوستش دارم.
و می دونم که دوستم داره.
دهن که باز می کنیم اما همدیگه رو سنباده می کشیم.»
اولین بار نبود که چنین شکوائیه ای رو می شنیدم.
در واقع برام خیلی آشنا و تکراری بود.
چیزی که من می بینم اینه:
دخترهای جوان عصبانی هستن.
خیلی وقت ها از مادرهاشون.
فکر می کنن مادرهاشون همه عمر توسری خور بودن و حالا هم با نگرانی ها، سرزنش ها و نصحیت هاشون می خوان اونها رو هم مثل خودشون توسری خور کنن.
مادرهاشون رو دوست دارن اما ازشون عصبانی هستن.
قبولشون ندارن.
پدرهاشون رو دوست دارن اما چیز زیادی برای گفتن باهشون ندارن.
یه جورایی انگار براشون شدن در حکم عتیقه های دوست داشتنی و با ارزشی که اما کاربرد خودشون رو از دست دادن.
عزیزند اما به کاری جز تماشا کردن و مواظب بودن نمی خورن.
آن چیزی که من می بینم، حداقل در بازه مشاهده خودم، شکاف بزرگی است بین دو نسل.
شکافی که به نظر من به زودی موجب تغییری ناگهانی و عمیق در ساختار اجتماعی ایران می شه.
این بچه ها بزرگ شدن.
تا چند سال دیگه می شن قشر ِ میان سال جامعه.
والدینشون سالخورده و عملا از کار افتاده می شن.
میان سال ها ، موتور جوامع  هستند.
وقتی تفاوت و فاصله ی سبک زندگی دو نسل تا این حد شدید باشه، عملا موتور جامعه دچار دگردیسی می شه.
از موتور دیزلی به بنزینی.
با سوخت ِمصرفی دیگر.
دین ِسنتی و سنت ِ دینی، به عنوان سوخت مصرفی جامعه ایران ناگهان تغییر می کنه.
جاش رو به چی می ده، نمی دونم.
فقط فکر می کنم جامعه ایران با یک تغییر ناگهانی در بنیادهای سنتی و مذهبی خودش روبه رو می شه.
این تغییر حتی در قشر مذهبی حاکم هم اتفاق می افته.
سالخوردگان ِ مجلس خبرگان و حوزه های علمیه ناگزیر به زودی بازنشسته می شن.
آیت الله ها و حجت الاسلام هایی که  نوه ها و آقا زاده هاشون دیگه در انتخاب ِ سبک زندگی، خیلی بند ِ آبروی حاج آقا ها نیستن.
البته از مواهب ِ اقتصادی پدربزرگ هاشون همچنان استفاده خواهند کرد اما گمان نمی کنم حتی برای حفظ ظاهر هم که شده باشه از قید سبک های شنگول ِزندگی ِ مدرن بتونن بگذرن.
کما اینکه هر از چند گاهی هم اخباری در این خصوص از نواده گان ِ سوپر کول ِ مراجع عظام دیده و شنیده می شود.

۱۳۹۴ مهر ۱۵, چهارشنبه

«تراموا و مشقت هایش!»

رفتیم تو تراموا.
شلوغ بود.
لابه لای جمعیت خودمون رو چوپونده بودیم.
یه همهمه مختصر و محو و طبیعی از جمع شنیده می شد.
تو حال خودمون بودیم که یهو از حال خودمون پریده شدیم.
با صدایی مهیب ... رعد آسا ... متفاوت و عجیب ..... با پیامدهایی سرگیجه آور!
کسی آروغ زده بود.
چه آروغی!
نماز آیات واجب!
عینهو آسمون قلمبه.
مشتی و پرملات .
صدایش مثل صاعقه های آدم کش کلات.
عطرش مثل فاضلاب های جهنم.
می شد رد ناهاری در حال هضم  از خوراک قورباغه  با سسی از سیر و پیاز و خردل را در آن رد یابی کرد.
ناگهان همهمه خوابید.
لحظه ای سکوت و گیج و بهت  بر جماعت عارض شد.
ایستگاه بعدی نصف ِ جمعیت عطای تراموا را به لقایش بخشیدند و زیر باران ها پیاده شدند.
از جمله خود من.
زیر باد و باران ، سرمازده و گیج راه می رفتم و به حرف دوست فرانسوی فکر می کردم که می گفت:
صبا، 
اینجا در فرانسه مردم با طبیعیات بدنشان راحتند.
خیلی روی بادهای انباشته در بدنشان خودشان را دچار زحمت نمی کنند.
به سادگی از منافذ فوقانی یا تحتانی رهایش می کنند و بعد هم عذر خواهی می کنند.
خوب البته شنیدیم و پذیرفتیم و با آن کنار آمده بودیم تا امروز.
 امروز که حیران مانده ام با پرسشی دشوار:
البته  آن عزیز که آروغ زد  با خودش و طبیعیاتش راحت تا کرد اما عذرخواهیش کجای آن مشقت سه ایستگاه زودتر پیاده شدن زیر باران را برای ما و آن جماعت بینوا توانست جبران کند؟!