جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

تهران - قسمت اول- شیلا

متنی از وقتی ایران بودم ....  2011

***************************
لهجه ی تهرانیش کشیده تر از همیشه شده، میان شوخی و خنده ناگهان لحنش عوض شده است.  کلمات را کشیده و با فشار ادا می کند.

"می دونییییییی! خخخخخخسسته شدم ! خخخخسسته !
از "این" خخخخخسسسته شدم – اشاره به شال روی سرش-
از این وضع – اشاره به خیابان - خخخخخسسته شدم
خخخخسسته شدم از این که با دوستام یه عصر تعطیل بیام  بیرون و تازه فکر کنم خوب کجا بریم؟!!! 
ککککجا هست که بریم؟؟
خخخخخسسته شدم از این که تو خیابون همش با واهمه ی گیر دادن این و اون راه برم فقط به این دلیل که دوستم  یه پسره
 خخخخسسته شدم از این همه خبر بد
خخخخسسته شدم از این که شب بخوابم صبح با خبر یه مرگ دیگه بیدار شم .... یه اعدام .... یه درگیری ... یه عزا ... یه تشنج دیگه "
تلخی آشنایی در این کشیده حرف زدنش موج می زند.
مخاطبش من نیستم.
دوست ِ من است که  دوست قدیمی ِ دوران تحصیلش است.
دختر جوان 28 ساله ی دیگری که صاحب این ماشین شیک ِ اسپرت است ... ماشینی که با پول خودش خریده است و نه با پول پدرش ... هردو متخصص هستند  و بسیار موفق در کارشان.
شیلا و کیمیا
اولی در آستانه مهاجرت به کانادا
دومی در تردید مهاجرت به کانادا
و من – زنی 40 ساله در صندلی عقب این ماشین شیک – شاهدی بر این شکوه های آشنا
این تصمیم های ناگزیر و تردیدهای تلخ
این چشم های جوان اما بی فروغ
این صداهای خسته و گزنده
کیمیا نقطه پیوند ما سه نفر است.
دوست ِ هم شهری من و دوست هم کلاسی ِ شیلا.
ماشین در خیابان های پر فراز و نشیب شمال تهران سرگردان است  ....  به دنبال جایی برای گذران یک بعد از ظهرِ سه نفره هستیم.
کیمیا رانندگی می کند و تمرکزش روی ترافیک کسالت بار خیابان هاست.
پیدا کردن جا  در توافقی ناگفته به عهده شیلا گذاشته شده است. از اهالی همین شهر است و راه بلد. فقط می ماند پیدا کردن کافی شاپی با امکان سیگار کشیدن برای این دو مشهدی دود زده که حاضر نیستند از سیگار کشیدن همراه با قهوه صرفنظر کنند!

صندلی عقب برایم  فرصت دیدن و عکس گرفتن از این شهر کوهستانی و زیبا اما پر از آشغال و آیات ِ قرآن را فراهم کرده است!
 اگرچه احساس تنهایی و جدایش از دوستم چون بذری در درونم در حال رشد است.
پس از سالی  ست که دوباره با هم هستیم .
دوست داشتم بیشترمی دیدمش  ... از نزدیکتر ... طولانی تر .... خصوصی تر.
دو نفری و نه سه نفری!


خیابان ها ی پر فراز و نشیب و زیبای شهر مملو از پارچه نوشته ها و تابلوهای سیاه سوگواریست .... در کنار نام خیابان ها پارچه نوشته ی سیاهی مدام تکرار شده است
"به طرف جماران"
کامرانیه .... به طرف جماران
زعفرانیه.... به طرف جماران
اقدسیه .... به طرف جماران

تکرارِ دیگری که چشمهایم را گرفته است ، آیات قرآن هستند.
همه جا نوشته شده اند ... همه جا
روی شیشه های کثیف اتوبوس ها
ایستگاه های اتوبوس
پایه های پل ها
دیوارهای شهر

الا به ذکر الله تطمئن القلوب
فبای الا ربکما تکذبان
الیس الله بکاف عبده
استعینو بالصبر و الصلواه

آیات امید بخش هستند اما به طور چشمگیری با فضای شهر در تناقض هستند.
تناقض بین واژه های پر امید قرآن با چهره های در خود فرورفته ی مردم
تناقض بین دستهای آرایش شده و زیبای این دو زن جوان که در حال صحبت کردن - وقتی دستهایشان را تکان می دهند – مدام در امتداد خط دید چشم هایم با پارچه های سیاه سوگواری در خیابان قرار می گیرند و حسی از دوگانگی را در من بر می انگیزند.
تناقض بین صورت های زیبا و جوانشان با چشم های بی فروغ و خسته شان
تناقض بین کوهستان  و دود ... بین البرز و اتوبوس ... بین سپیدی برف البرز و سیاهی دود اتوبوس
تناقض بین آب و آشغال .... جوی های زیبای آب و انسداد ِ زشت ِپاکت های چیپس وپفک

هرچه پیش تر می رویم بیشتر در خود فرو می روم و در بین کتابهایی  که روی صندای عقب ولو شده اند.
"موج" ها ، " به سوی فانوس دریایی" ، " خانم دالوی"
ریتم زندگی، غایت های کسالت بار ، تضاد های ناگزیر آدمی

کتابهایی که بر خود نام یکی از آشناترین و عزیزترین ها را برایم دارند .... ویرجینیا وولف
دیدن اسمش در این فضای پر تناقض و احساس ِ رو به رشد تنهایی، برایم دوست داشتنی است.
و البته "ویوالدی" که نوای مطبوع "زمستان" اش  فضای ماشین را پر کرده است.

روز تعطیل است – ارتحال امام -  و کافی شاپ شلوغ  ... باغ فردوس
مسئول کافی شاپ اسم هایمان را می نویسد تا در نوبت باشیم.
محوطه مملو از چهره های جوان است .... گاه با لباس ها و سرو وضع هایی غیر معمول و چشمگیر .... قبلا شیلا در این مورد مطلعمان کرده است. 

 فرصتی ست برای تماشای چیزهایی کمی متنوع ترو رنگارنگ تر – البته زیر چشمی و دزدکی- در شهری که در ودیوارو درخت هایش با آیات قرآن و پارچه های سیاه سوگواری پوشیده شده است و کف خیابان ها و جوی های آبش با آشغال!
به هر حال سرگرم کننده و جالب است و گاه بهانه ای برای شوخی و خنده.
بعد از حدود 45 دقیقه نوبت ما می شود.

گرفتن سفارش تقریبا همین مدت طول می کشد و تحویل آن همین مدت  نیز
همه چیز با تاخیر زیاد انجام می شود.
بالاخره سفارش را می آورند.

چای ِ من خوش عطر و خوش طعم است.
پیداست سالاد بچه ها هم خوش مزه است.
شیلا صندلهایش را در آورده و پاهایش را روی صندلی جمع کرده است و آرام در حال خوردن سالادش هست.
 چیزی از جنس خستگی در چمباتمه نشستن اش می بینم.
  هنوز چند قاشقی بیشتر نخورده است که یکی از خدمه می آید و از طرف مدیریت کافی شاپ می خواهد که کفش هایش را بپوشد و پاهایش را روی زمین بگذارد.
بدون کلمه ای حرف و حتی نگاهی به مرد، دستور ِعالیجناب ناظر کبیر، معظم له مدیریت کافی شاپ را اجرا می کند.

تمایلم را به حرف زدن بیش از پیش از دست می دهم.
دوست دارم زودتر از اینجا برویم .... دور شویم.
از این تکرارهای  هجو آمیز ِ ... این نابجایی های هجو آمیز ... مدیریت کافی شاپ یا رصد خانه ی مردم !!!!
چنین گستاخانه ، برخورنده ، دل آزارنده

در راه برگشت دیگر حتی نوای آشنای "ویوالدی" هم نیست.
باس ِ آرش با حداکثر ولوم ممکن چون پتک بر پنجره های ماشین می کوبد.
گویی فریادهای فرو خورده یکی با حجم ِولووم فوران کرده است.
و دیگری با فشار ِپا بر پدال گاز

ماشین در سراشیبی های تند خیابان ها با صدای دیوانه وار موسیقی سرعت گرفته است.
ویراژ پشت ویراژ 
احساس تنهایی ام به اوج خود رسیده است ... چون موجودی فضایی که به کره ای دیگر تبعید شده است!
شاید یک "کی – پکس"

من کی هستم؟
اینجا چه می کنم ؟

امروز... اینجا .... در صندلی عقب این ماشین ِ شیک .... میان این دو چهره جوان با چشمانی بی فروغ و خسته
دیروز... آنجا  .... در مینی بوس های درب و داغان یک کارخانه تولیدی ... میان کارگران مفلوکی که نهایت خلاقیتشان برای لذت از زندگی،  نبستن زیپ شلوارشان بود و نیشخندهای  وقیحانه 
سوار ماشین های پر تفاخر سازمان ملل .... میان مهاجران کرد ِ عراقی با لهجه ی اصفهانی ... در دل زاگرس
من کی هستم ؟؟؟
یک راوی که میان قصه ها ی دیگران گیر افتاده است؟؟؟

در صندلی فرو رفته ام ... با احساس تند تنهایی و غربت ... که صدای دوست داشتنی دوستم در میان پتک های باس مرا به خود می آورد.
کیمیا :
" برنامت چیه صبا جون؟ "
صبا :
"می رم خونه عزیزم ... میدون ونک پیاده می شم"
ماشین توقف می کند ....پیاده می شوم.
به گرمی خداحافظی می کنند ... گونه هایشان را جلو می آورند ... می بوسم.
دوست شان دارم ... عمیقا
.....................................

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر