جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

ظهیرالدوله، قبرستانی آن سوی زمان!



 از در قبرستان که می گذرم گویی از دروازه زمان عبور می کنم ...

(صبح بود!
لطافت باران بهاری و خلوت باور نکردنی تهران در تعطیلات سال نو مرا به اصالت کوچه های باریک و پر فراز و نشیب تجریش کشانده بود.)

 وقار پر جذبه البرز و اصالت نوستالژیک این کوچه ها مسحورم کرده است.
چیزی از جنس زمان ...  قدمت ... اصالت ... تاریخ .... در این کوچه های پر فراز و نشیب نفس می کشد.
مست و مسحور ،  شیب های تند را بالا می روم.

از کنار دیوارهای کاخ سعدآباد که می گذرم گویی انعکاس صدای پای اسب زنی را می شنوم که از گذر سالهای دور با دیوارهای قدیمی این کوچه باغ ها برای همیشه درآمیخته است . زنی که دلتنگیهای سرزمین مادریش را در کوچه باغ های تجریش به یادگار گذاشته است و رفته است. عمارت مملو از خاطره زن غریب و تنهایی ست که در غربت به اسب و البرز پناه می بُرد.
فوزیه
ذهنم اما بی تاب یافتن زنی دیگر است.
 
او که سال هاست در آرزوی ملاقات باِ آخرین یادگار خاکیش، نام قبرستان ظهیرالدوله تجریش با نامش در ذهنم گره خورده است.
فروغ

شنیده ام که در ورودی قبرستان بسته است و فقط در  روزهای ویژه ای آن را می گشایند.
با این همه پرس و جو کنان می روم و ناگهان در کنج پیچ تند کوچه ای ، خود را مقابل در قبرستان می بینم.
در بسته است و من به تماشای فبرستان از پشت در خشنود
 که ناگهان جوانی بدون کلمه ای درخواست از سوی من، در را می گشاید و می گوید بفرمایید!
مبهوت و بی تاب از در عبور می کنم.
خدای من ، اینجا زمان متوقف شده است ... یا شاید  اینجا انسان از زمان گذر کرده است.
گویی زمان را راهی به این سوی در نبوده و نیست.

باغ پر است از آواز پرندگان
من در فضایی اثیری میان سنگ قبرها تلو تلو می خورم.
گاهی باران
گاهی پرتویی  آفتاب
آواز پرندگان
سنگ ها
 
 سنگ ها و نام هایشان
اینجا سنگ ها زنده اند!
زنده به نام ها

نام هایی که گویی از زمان وارهیده اند و زائران این باغ شگفت را نیز با خود به سفری آن سوی زمان می برند.


بی تاب فروغ ام.
از جوان نگهبان قبرستان نشان از فروغ می گیرم.
می گوید : وسط باغ،  آن جا  که آن آقا ایستاده است.

 خداوندا!  پروردگار زمین و زمان ... ای آفریننده ی کلمه ... ای  آفریده ی کلمه!
او آن جاست!
در آن واژه ها
آن آینه های شفاف نهان خانه ی درون
پیراسته ، ساده ، بی ادعا
واژه هایی که سنگ مرمرین گور را حیات داده اند ... به صدق و سادگی
گویی سنگ گور از روزن واژه هایش نفس می کشد!

" من از نهایت شب حرف میزنم
 من از نهایت تاریکی
 و از نهایت شب حرف میزنم
 اگر به خانه من آمدی – برای من
ای مهربان چراغ بیاور ویک دریچه
 که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم"

  آمده اند .... و چراغ آورده اند!
چراغی روی گور
فانوس هایی آویخته بر فرازش
و شمع هایی در کنارش
سبزه و گل لاله و سنبل اطراف گورش نشان از ردپای تازه ی آینه رویان بی نام و نشانی دارد که آمده اند .....  نه به طلب حاجتی ...  که به  بازتاب صدایش!

اندک اندک بر تعداد افراد افزوده می شود
.
از آن سنگ زنده ی مرمرین دور می شوم
...
 به ملاحظه و مراعات دیگران.
ملاقات با دوست در حریم خلوت خوش است.

بزرگی و استحکام سنگ قبرها نشان از اصالت نام های حک شده بر آنان دارند.
در نام ها، قدمتی کهنه نشدنی موج می زند.
قمر المولوک وزیری
ایرج میرزا
داریوش رفیعی
روح الله خالقی
ملک الشعرا بهار

تقریبا هیچ دو سنگی مثل هم نیست ... ودر این ویژگی معنای لطیفی نهفته است
.
اینجا باغ نام های یکتا ست.
از پزشک و وکیل و دریا دار و خلبان تا روزنامه نگار و نویسنده و موسیقی دان و شاعر
هر سنگی نشان از یکتایی نامی دارد که گویی در یک نام به هم گره خورده اند.
ایران ....  میوه های یکتای خاک ایران!

متون روی بعضی از سنگ ها  حکایت از مرگ در غربت دارند
و اما وصیت به بازگشت در خاک وطن

"خاک ... خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
"

دختر جوانی با شوق از من نشان گور فروغ را می گیرد. گویی صدای خودم را از حنجره او می شنوم وقتی  با حرارت می گوید
:
نمی دانید چقدر دوست داشتم به اینجا بیایم!
به هر طرف که می روم باز به وسط باغ کشیده می شوم. راستی که او مرکز این باغ است!
به مکان و به معنا نیز

همه نشان از او می گیرند ... و بعد از او از دیگران
گرچه سنگ مزارش ساده است و بی بنا اما به جذبه ی جاودانه ی "واژه"   دلها را بیشتر به سوی خود می کشد تا چشم ها

زنگ موبایل مرا از باغ بی زمان ظهیرالدوله به تنگنای ساعت و ثانیه باز می گرداند. همسرم از ساعت پرواز می گوید و وقت رفتن.

ظهیر الدوله را ترک می کنم در حالیکه با من آمیخته شده است ... چون البرز ... تجریش!
و میزبان مهربانی از اهالی این شهر که دیوانگی پرمهرش محبت را از کسالت قاعده تعارف وارها نیده است.

ظیرالدوله را ترک می کنم در حالیکه صدای دوستی از کشوری مصیبت زده در سرم پژواک می کند. صدایی که مدام بر لفظ "جهان وطن" ی بودن خود تاکید می کند
... تکرارهایی مصنوعی!
و با اندوه فکر می کنم :
چه چاره جویی سطحی برای یافتن هویتی دوباره  ... وقتی هویت اصلی  گم می شود ، زخم می خورد و  مخدوش می شود.

آیا در سرزمین مصیبت زده اش، میراثی چون ظهیر الدوله باقی مانده است
 تا او بتواند به "لفظی" جز  "جهان وطنی" پیوند خورد و آبیاری شود؟!!!
افسوس که "نام" های بزرگ سرزمین اش را در دل سیاه فراموشی رها کرده است و "نام" می جوید از لفظ "جهان وطنی
" !!!

دریغ از جهانی به نام "پیر هرات" که در فراموشی خاک مصیبت زده رها شود به سودایی سطحی از  "جهان وطنی" شدن!

 جهان با وطن شروع می شود و معنای ظریف و زیبای جهان وطنی از دل معنای عمیق مهر وطن زاده می شود.
 

ظهیرالدوله را ترک می کنم در حالیکه نام هایش با تارو پود وجودم آمیخته شده است
. نام هایی که از دل شوره زار های خفقان برآمدند اما روئیدند و  رویاندند ... و ماندند !
به سعی و گرامی داشت دیگران
.

صدایی در سرم مدام تکرار می کند :
پاس باید داشت نام ها  را
که جهان تنگ می شود در فراموشی جان های ِ جهان نمای ِ خاک ها!


۱ نظر:

  1. ظهیر الدوله گوشه ای از دلبستگی های ماست ....صدایی است که از بتن سکوت میاید...حرکتی است که از این سکون میاید و بالاخره بسته بودن درش باعث رونق آن در حد یک موزه شده است

    پاسخحذف