جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

بیست و شش سالش بود!


واقعه ایست قدیمی.
سال ها گذشته است اما همچنان در خاطر من مانده است ... می ماند ... می دانم!
 و در این دردیست!

*************

زير آسمان شب نشسته ايم و نرگس برايم از "او" مي گويد
.
"او" كه بیست و شش سالش بود.

گويا در یک مهماني گذرا به هم معرفي شده بوديم. لبخندي و فشردن دستي و بعد هم در شلوغي جمعيت هردو محو شده بوديم. خاطره مبهمي از چهره اش را به ياد دارم و اين كه در حال گذران طرح دندان پزشكيش بود.

صفحه فيسش را كه باز مي كنم خاطره محوش اما پر رنگ مي شود.
در عكس پروفايل کنار همسرش ايستاده است و هر دو دستهايشان را سرخوشانه از دوسو باز كرده اند. مثل پرنده اي كه خيال پرواز دارد. صفحه اينفو پر است از "پيج" هايي از جنس زمانه : تقلب در انتخابات، ندا آغاسلطان ، زندانيان سياسي، ايران باستان.....
كامنتهايش شاد و سرزنده اند.

والش اما ناگهان چهره عوض مي كند.
چيزي از درونم تيرمي كشد.
اينجا، روي اين صفحه ي فيس گويي مرگ و زندگي به هم چسبيده اند.
روي وال همه هستند غير از خودش.
وال  مثل خاك گورش تازه است و نشان از مرگي ناباورانه دارد.
دوهفته پيش در حال برگشتن به خانه در جاده سرخس تصادف كرده بود.
در بيمارستان بستري شده بود و همه چيز نشان از بهبود داشت اما ناگهان مرده بود!

نرگس مي گويد: پيگير سريال ويكتوريا بود.
صدايي ازدرونم مي گويد: "سريال كه هنوز تمام نشده است ، تو چرا تمام شدي؟!!"

در اوج زندگي ناگهان مرده بود. يا بهتر است بگويم كشته شده بود . در يكي از همين جاده هاي آدم خوار .... جاده هايي كه ،بنا به آمار، بيشتر از جبهه هاي جنگ ايران و عراق، هر ساله ايراني رويشان تكه و پاره مي شود... و حتي بيشتر از كشته هاي فلسطيني در نزاع با اسراييلي ها ... چه خاموش و غريبانه جان دادي ...يكي از آن 30000 نفري كه تا پايان امسال هرگز به خانه باز نخواهند گشت....

عزيزم! اينجا در رسانه ملي اشكي و سوگي براي تو و آن 30000 نفري كه خاموش و بي خبر در نوبت سلاخي شدن روي جاده هاي سرزمينت هستند وجود ندارد. اشك ها و نوحه هاي رسانه ملي
24 ساعته از آن فلسطيني ها و مردمان 1400 سال پيش است كه خدايشان رحمت كند. چه نيكو مردماني بودند.

دوباره به دستهايش نگاه مي كنم. دست هاي شفا بخش يك دندانپزشك. دستهايي كه كتابهاي زيادي را شب تا صبح ورق زده بودند. دستهايي كه قرار بود دواي درد ديگري باشند و نه در حال پوسيدن زير خاك.

گلنار! مي دانستي من چقدر "دست ها" را دوست دارم؟
"دست ها" زبان ساده اي دارند. زباني فارغ از كلام.
"دست ها" در سكوت مي سازند، درمان مي كنند و مهرباني مي دهند ... به سادگي و در سكوت!
گلنار! خاطره فشردن دستانت را در دستانم دارم.
دستانم در حسرت فشردن دوباره دستانت مغموم اند.
و حسرت لحظه اي كه جان دادي..... لحظه پايان.
لحظه اي كه ناگهان زندگي رنگي ديگر مي يابد.
همه اين روزها ي به ظاهر پايان ناپذير، ناگهان در يك نقطه فشرده مي شوند. نقطه پايان.... هولوگرام حجيم و رنگارنگ زندگي مي شود يك نقطه.....يك ثانيه ...ثانيه پايان!
لحظه اي كه همه ي طعم هاي تلخ و شيرين ، بي مزه و بامزه ، بي رنگ و با رنگ،  پر درد و بي درد و(...) مي شود يك طعم ...طعم "گذاشتن و گذشتن"
گلنار، خاطره ی دستهایت در دستهايم مانده است ... می ماند ... می دانم!
و در این دردیست!




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر