جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

تهران – قسمت دوم – کوچه باغ های دربند



به یاد تهران و برای تهران ....  شهری که دوستش دارم.
تهرون شهر قشنگیه اما مردمش خیلی خیلی خوبن. :)
***********************************************
ساعت از 10 گذشته است.
خیابانی که دیروز مملو از جمعیت بود در این ساعت از جمعه شب خلوت و تاریک است

خیابان ونک
خانه ی دوستم خیلی دور نیست با این حال  می ترسم.
تند تند راه می روم.
بوی تعفن جوی ِ پر از آشغال آزاردهنده است
 ....  اما نه آزار دهنده تر از ترس ِمن .... ترس از غریبه ها ...  غریبه هایی که فارسی حرف می زنند!
 ترسی که با احساس سرخوردگی از ندیدن دوستم – آن طور که انتظار داشتم - همراه شده است و حس انزوا را در من تشدید کرده است .

از داخل کوچه 4 مرد به خیابان اصلی می پیچند.
ترسم شدت می گیرد .... بلند بلند حرف می زنند ....  فارسی نیست .... زبانی از شرق دور است.
چینی... کره ای .... و یا شاید هم ژاپنی
عجیب است اما نه تنها خیالم راحت می شود بلکه احساس امنیت هم می کنم!
خوشبختانه تا سر کوچه ی منزل دوستم هم مسیر هستیم.
 
کوچه ای آشنا .... خانه ای آشنا ... با نامی چنین با مسمای ...  کوچه ی بهشت! 
 از پله ها تند تند بالا می روم .... دم در ایستاده است ... با آغوشی گشوده 
چون مادری که چشم انتظار فرزندش هست ... شاید
خودم را در آغوشش رها می کنم .... احساس آشنایی و امنیت لبریزم می کند.
مطبوع است ......
 چون فنجانی قهوه در هوایی سرد .

خوشحالم که اینجا هستی .... با مهربانی می گوید .... و باز تکرار می کند
:
خوشحالم که برگشتی
کمی حرف می زنیم ... برایش می گویم که چقدر امروز با دیروز متفاوت بود.

 دیروز ، 
وقتی دو نفری باهم به دربند رفته بودیم
.
با اتوبوس ... اتوبوسی که پشت صندلی راننده اش آیه قرآن داشت.
پیاده در خیابان های تهران ... میان مردم ... خودِ خود ِمردم
 
و من در حال راه رفتن از مردم عکس می گرفتم
.
از موتورسوارهایی که گویی همه جای ایران باید خیابان ها را وارونه بروند.
از مادرهای میان سال چادری و ساده کنار دختران جوان آرایش کرده شان
از دخترهای شیک پوش تهرانی که مرا یاد واژه ای انگلیسی انداخته بودند
 :
Sophisticated 
 و هم زمان یاد فروشگاه لباسی در مشهد !!
فروشگاه  " دختر تهرونی
  " !!!  
چون لطیفه ای به اسم فروشگاه و حکمت نامگذاری آن خندیده بودیم .... بلند بلند
 
راه می رفتیم و می خندیدیم
.
زیر ِ باران ِ خردادی ... پر از هیجان دیدن برق ..... شنیدن رعد
زندگی را نفس می کشیدیم.
  زندگی را نفس می کشم .... دوباره .....با خاطره دیروز !
در دیروز هستم
 .... دیروز دوباره امشب را پر کرده است .... این ساعتهای خلوت و تنهایی را در امنیت مطبوع این اتاق دوست داشتنی.

به میدان تجریش رسیده ایم .... با آن جوی های پر از آبش.
مقصدمان باز هم ظهیر الدوله است.
اگرچه پارچه نوشته های سیاه، خیابان به خیابان نشان از راه ِ جماران می دهند
 .
پنج شنبه است ... روزی که قاعدتا در گورستان باید باز باشد .... اما نیست !!
روی مقوای سفیدی با دست خط کج و کوله ای از بسته بودن در قبرستان به مناسبت ایام ارتحال چیزهایی نوشته شده است.
قبرستانی که باز یا بسته بودن درش متاثر از مناسبت های حکومتی ست
!
 
ما پشت درِ بسته تنها نیستیم.
آقای مسنی از آمل برای زیارت مقبره استادش آمده است.
در می زند و کسی را صدا
.....
اما تلاشش برای دریافت پاسخ بی نتیجه است.
در را رها می کند  و به سوی ما می آید.
با شور و شوق از استادش می گوید و حضرت علی

با خودم فکر می کنم:
آدم ها دوست دارند چیزهایی را که دوست دارند به همه نشان دهند.
 و چه "نشان" ها که در این نشان دادن ها ست ...  اگر حوصله ای برای "دیدن" باشد.

وقتی متوجه می شود که من از مشهد آمده ام با شور و شوق از عظمت ِ شخصیت علی بن موسی و ارادت ویژه اش  به ایشان حکایت ها می گوید و شعرها می خواند
.
در این فاصله زوج های جوان می آیند و پس از دقایقی انتظار بیهوده، سر خورده می روند. کاری که ما نیز نهایتا مجبور به انجام آن می شویم.
 ظهیر الدوله را ترک می کنیم اما نه به سوی جماران.
به سوی البرز ..... دل ِ البرز.

باران ِ خردادی ... پر از هیجان دیدن برق ..... شنیدن رعد
توت باران خورده ... جوی های پر آب البرز
 
کوچه های کوهستانی ِ دربند
با پیاده روهای بسیار باریک ...و حتی بی پیاده رو .... گاه عابر ها وسط ماشین ها
در کوچه های پر پیچ و خم چون دو آدم مست تلو تلو می خوریم ..... از شدت خنده
 
خنده به تفاوت های لهجه ی مشهدی و تهرانی
خنده به حکایت های من از برنامه دوبله مشهدی کانال خراسان
وقتی آنجلینا جولی با لهجه غلیظ مشهدی به براد پیت می گفت:
" گفته بشوم بهت ، مووو دیگه ذله رفتوم از دست ای رفیق بازیای تو 
جمع کردووم بوروم خانه آقام . فردا یم موروم طلاق خنه ... آمدی آمدی ، نیامدی خوشامدی
"
برنامه ای که دیگر پخش نمی شود
.
لابد مبتذل بود ..... چون توانسته بود کمی مردم را رها از همه چیز بخنداند ... فقط بخنداند.

 هوا رو به تاریکی ست .
سراشیب خیابان را پیش می گیریم ... به قصد خانه

چشمهایم را باز می کنم
.
دیروز تمام شده است .... اکنون دوباره امروز است.
روی تخت دوستم دراز کشیده ام ..... دوست دارم بنویسم.
همه چیز را ... همه آنچه که دیده ام ... که می بینم.
 – صدای هجو آمیز بث گیبونز فضای اتاق را پر کرده است :
I just wanna be a woman 
 اتاقی که از شرق دور تا غرب دور نشانی از خود دارد.
میز پایه کوتاه ژاپنی .... چتر، بادبزن و آویزهای شرقی
کلاه کاوبویی ، نقاشی امپرسیونیستی ... شاید کپی از ون گوگ
مجسمه ای از برج ایفل .... عکسهایی از خاطرات دورمیزبانم .... در انگلستان ... آلمان... فرانسه
اتاقی که درش به بالکنی پر از گلدان های شمعدانی باز می شود و چشم اندازش به بلوکه های آپارتمانی دیگر ... و البته کمی هم آسمان.

اینجا تهران است
 !

 
و من در خانه ای مثل هزاران خانه در میانه ی این شهر 
 در میان یکی از اهالی این شهر 
با لهجه ای کشیده و غلیظ
  و زیبا
و مهمان نوازی کشیده تر و غلیظ تر و زیباتر

 دوست دارم بنویسم!
همه ی آنچه را که دیده ام ... که می بینم.

بث همچنان می خواند

I just wanna be a woman

گویی اولین بار است تهران را می بینم گرچه اولین بار نیست که در آن هستم.
پیش از این در شتاب سفرهای شغلی و اداری چیزی از این شهر را ندیده بودم.
همه چیز در این شهر از کانتراست بیشتری نسبت به مشهد برخوردار است.
درست مثل جغرافیای پرفراز و نشیب کوهستانیش ، جوی های طبیعی و پر آبش ، کوچه های باریک وپیچ در پیچش ... گاه بی پیاده رو
!

 در مقایسه با جغرافیای مسطح و یکنواخت مشهد در دشت مغان با جوی های سیمانی و خط کشیده شده ای که در آن همه چیز جز آب دیده می شود ....و خیابان های صاف و ساده و مختصات بندی شده اش.
در ذهنم پیچیدگی وآشفتگی معماری تهران چون احجام توپولوژی می نماید
 در مقایسه با گونیایی راست وساده ای به نام مشهد
تضاد همیشه جالب و چشمگیر است.
گرچه همیشه مطبوع نیست!

بث با صدایی هجو آمیز می حواند
:

I'm so tired of playing
playin with this bow and arrow
 جملات  شیلا دوباره در ذهنم طنین می اندازد :
" می دونی ! خسته شدم ... خسته ...... از این خسته شدم – اشاره به شال روی سرش
 باید بنویسم!
و همه چیز با شیلا شروع می شود!



 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر