جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

ای صاحب کرامت - قسمت سوم - آخر



خوشبختانه اینجا، خلاف فضاهای مشابه مذهبی دیگری که دیده ام، تقدم را به خانم ها می دهند.
نوبت من که می شود با دقت و توجه گوش می کند و ضمن نوشتن دستورات بر روی برگه کاغذی  ، توضیح هم می دهد.
اولین کاری که باید بکنم نذر سه کیلو نخود برای زوار حرم امام رضا به نیت "ام البنین" است.
همینطور که می گوید احساس می کنم چقدر این کار را دوست دارم
. همیشه هدیه دادن برایم دوست داشتنی بوده است . به ویژه هدیه های خوردنی!
البته اگر به انتخاب خودم بود ترجیح می دادم سه کیلو شکلات پخش کنم. خوشمزه تر است اما خوب اعتراف می کنم نخود جنیه غدایی غنی تری دارد. انتخاب حاج آقا عاقلانه تر از من است.

اسم "ام البنین" ذهنم را درگیر کرده است. قبل از اینکه یادم بیاید این نام مادر حضرت عباس است ، یاد موتور هوندای کراسی می افتم که دو سال پیش برادرم از یک یزدی اهل دل و موتور برای شرکت در مسابقات کراس کشوری خریده بود. موتور پر بود از برچسب های سیاه و سفید و خاکستری جمجمه و اسکلت
.... و ناگهان وسط آن همه اشکال عجیب غریب برچسب عبارت
" یا ام البنین"  روی اگزوزش چشم مرا گرفته بود. یادم هست تا مدتی موضوع شوخی هایمان شده بود ... من از برادرم خواسته بودم این عبارت را از روی اگزوز موتور پاک کند اما او با روحیه شوخ طبع خودش معتقد بود جالبی موتورش به همین برچسب هاست.

دستور دوم ختم یک دور قرآن به نیت روح "بی بی نفیسه " است.
و توضیح می دهد که "بی بی نفیسه" امام زاده ی جلیل القدر و غریبی ست در مصر. این دستور را هم خیلی دوست دارم
. همیشه در انتظار فرصتی برای خواندن منسجم و پیوسته قرآن بوده ام
 . با خودم فکر می کنم یک دفتر می خرم و ضمن ختم قرآن از آیات و کلمات مورد توجه ام یادداشت بر می دارم. علاوه بر این فکر می کنم روزی حتما به مصر می روم تا اسمی را که چنین فرصتی با نام او گره خورده است را از نزدیک ببینم.
در فکر و خیالات خودم برای سفر به مصر هستم که حاج آقا با تردید از من می پرسد آیا می توانم قرآن را روان و با توجه به معنی و مفهوم کلماتش بخوانم. در حالیکه کمی هول شده ام جواب مثبت می دهم. اما حاج آقا همچنان تردید دارد و دوباره سئوالش را تکرار می کند.
نمی دانم چه چیز باعث تردیدش شده است!
 من مجداد – و همچنان هول - جواب مثبت می دهم در حالیکه مایلم برای اثبات حرفم ساده و کودکانه از سوره ها و آیات مورد علاقه ام  بگویم ... اما جلوی خودم را می گیرم و به تکرار چند باره ی "بله " اکتفا می کنم.

دستور سوم دو رکعت نماز استغفار در حرم است .... دوباره یاد دوستم می افتم که حرم را دوست دارد و همیشه التماس زیارت از من دارد. فکر می کنم می روم حرم و از زیر فشار روحی درخواست های مکررش خودم را رها می کنم.
همه ی دستورات را تا اینجا دوست دارم و مشتاق انجا م دادنشان هستم.

اما دستور چهارم برای من از همه سخت تر است
. نذر مبلغی که برای من در این شرایط مالی سخت است. توضیح می دهد که مبالغ را باید به آدم هایی که گرفتاری مالی دارند، بدهم و اضافه می کند که اگر کسی را سراغ ندارم می توانم از خود ایشان کمک بگیرم.
فکر می کنم این نذر فعلا از عهده ی من خارج است چرا که چندین برابر این مبلغ را به خویشاوندانی مقروض هستم. با اینهمه فکر می کنم این دستور را هم  دوست دارم و روزی که مقروض نباشم ، انجامش می دهم.

از حاج آقا تشکر می کنم و خداحافظی.
هم چنان که خانه را ترک می کنم  احساس می کنم هرگز دوباره او را نخواهم دید. فکر می کنم صرفنظر از موضوع  دستوراتی را که داده است انجام خواهم داد. همه شان را دوست دارم .
اما بین من و حاج آقا مرزهایی ست ... مرزهای اعتقادی حاج آقا ... مرزهایی که ایمان پر شور و کودکانه ی او را علی رغم همه ی زیباییش ازجهان من جدا می کند بی آنکه من در  این جدایش نقشی داشته باشم.

با اندوه فکر می کنم که اشتراک در دنیایی چنین تنیده شده با مرزهای اعتقادی ، امکانی برای وقوع  ندارد
.
با اندوه .... فکر می کنم ... به دنیایی چنین پر مرز ... تفکیک شده
با اندوه .....  فکر می کنم ....  به وسعت زیبای ایمان در قفس اعتقاد
 شاید که ایمان محصول اعتقاد نباشد ... شاید که محبوس آن باشد ....
نمی دانم!

از خانه که خارج می شوم ، چادر را از سرم برمی دارم ... گویی دستهایم از دستبندی رها می شوند ... مطبوع است.
ساعت از یک نیمه شب گذشته است.
شب اردیبهشتی در اوج لطافت خود است.
خیابان ها به طور اغواگری خلوت هستند
.
آسمان غربی پر از توده های ابر سیاه است .... صدای رعد آذرخش ها از دور دست ها به گوش می رسند .... محو اما پر جاذبه

خیالم از خانه آسوده است ... می دانم خواب هستند .... همسرم و پسرم
راه را به سوی آسمان غربی پیش می گیرم ... جاده طرقبه
پخش ماشین را روشن می کنم.
ترنم صدای خولیو همراه با گیتار استینگ فضای ماشین را پر می کند.

How fragile we are

How fragile we are

روی تپه ای توقف می کنم .... و چراغ های ماشین را خاموش
تاریکی ِ تپه ،
خلوت ِ جاده ،
لطافت ِ شب اردیبهشتی
و آسمانی چنین پر فروغ .....

خولیو می خواند
:
For all those born beneath an angry star
Lest we forget how fragile we are

On and on the rain will fall
Like tears from a star
Like tears from a star
On and on the rain will fall
How fragile we are
How fragile we are
.......  

و من خیره در آسمانی چنین شگفت
...
واژه های برزویه طبیب در آسمان ذهنم می درخشند.

" چنین گوید برزویه طبیب، مقدم اطبای پارس:
با خود گفتم که: اگر بر دین اسلاف، بی‌ایقان و تیقن، ثبات کنم، همچون آن جادو باشم که بر نابکاری مواظبت همی نماید و به تبع سلف رستگاری طمع می‌دارد،
و اگر دیگر بار در طلب ایستم عمر بدان وفا نکند، که اجل نزدیک است؛
و اگر در حیرت روزگار گذارم فرصت فایت گردد و ناساخته رحلت باید کرد
.
و صواب من آن است که بر ملازمت اعمال خیر که زبده همه ادیان است اقتصار نمایم و بدانچه ستوده عقل و پسندیده طبع است اقبال کنم
.
پس، از رنجانیدن جانوران و کشتن مردمان و کبر و خشم و خیانت و دزدی احتراز نمودم و فرج را از ناشایست بازداشت،
و زبان را از دروغ و نمامی و سخنانی که از او مضرتی تواند زاد، چون فحش و بهتان و غیبت و تهمت، بسته گردانید
.
 و از ایذای مردمان و دوستی دنیا و جادوی و دیگر منکرات پرهیز واجب دیدم،
 و تمنی رنج غیر از دل دور انداختم، و در معنی بعث و قیامت و ثواب و عقاب بر سبیل افترا چیزی نگفتم . "
  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر