جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

ای صاحب کرامت - قسمت دوم : ایمان، اعتقاد ، مرز



 شور بیان حاج آقا  باز تابی ست از عمق ایمانش و
شنوندگان را دعوت می کند به توجه در
عظمت ،
اعتماد
و امیدی  که در کلام آیات است.

افوض امری الی الله

فتوکل المتوکلین
و سپس "حرکت"  بی تشویش

گویی می کوشد تا با توجه دادن حضار به روح اعتماد و ایمانی که در آیات نهفته است، اضطراب و دل نگرانی های معمول را از  حرکت و تلاش روزمره آن ها بزداید.
پالایش "حرکت" با روح نهفته در "کلام
"

صحبتهایش از روی طرحی از قبل تعیین شده نیست. شوقی و ذوقی ست .
مدام به حکایاتی از پیامبران و امامان گریز می زند
.
قصه هایش مملو از توصیفات بصریست.
گویی چون ناظری در صحنه وقوع ماجرا ی پرتاب ابراهیم به درون آتش حضور داشته است.
نه ناظری در حاشیه بلکه محیط بر ماجرا که همه ی جزئیات بصری و سمعی را دیده و شنیده است.
انبوه هیزم ... آرامش ابراهیم حتی بر فراز آتش ... حیرت فرشتگان

همراه با یونس در شکم ماهی بوده است و جزئیات درون شکم ماهی را دیده و اکنون توصیف می کند  .... حتی تجربه یونس در دیدن عجایب دریا از منافذ بدن حیوان.
چنان از اندوه یعقوب می گوید که گویی به تازگی از مصاحبتش آمده است .
حکایت به مقتدایش،علی ، که می رسد صدایش به اوج می رسد ... جدیت و همیت حضرت ِ علی ِ حکایت را می شود در طنین صدایش احساس کرد
.
وقتی حضرت بر جوانی که همسرش را آزار می داده است خروشیده و هشدارش داده است
... چنان  جزئیات احساسی را دقیق توصیف می کند که برای لحظاتی مرز بین راوی و شخصیت اصلی برایم محو می شود .
در اوج توصیف غیرت و ظلم ستیزی علی گریزی می زند به مسائل روز جامعه
بی خدایی ، بی بند و باری و بی حجابی
خدا را شکر می کند که خداوند مسئولیت را از شانه هایش برداشته و مبسوط الید نیست وگرنه گردن آن بی حیایی را که چند شب پیش به چشم هایش نگاه کرده است و خدای او را تمسخر کرده و ظالم خوانده است همانجا می زده است.
  مگر او اجازه می داد  یک دختر بی حجاب در خیابان ها دیده شود!
مگر می گذاشت یک پسر با این لباس ها  و مو های عجیب غریب تو خیابان ها راه برود
!!
جلوی این چیزها را می گرفت ... مملکت ، مملکت اسلامی ست واستوار بر نص صریح قرآن باید اداره شود.

احساس انقباض می کنم
  .... فکر می کنم شاید نباید اینجا می بودم .... شاید باید بروم ... اما نه از ادب به دور است.
خوشبختانه مفاسد اجتماعی را زود رها می کند و بر می گردد به حکایت
در گرما گرم قصه ، ناگهان چشمانش پر اشک می شود و می گرید . گویا ناگهان چیزی به دلش افتاده است.
 جمع را دعوت می کند به نزدیک تر شدن ونشستن شانه به شانه و توجه به علی بن موسی الرضا.
می گوید دلش ناگهان متوجه امام هشتم شده است و این یعنی مجلس  امشب باید به در خانه ی علی بن موسی بروند و حاجت به در خانه ی او برند
. یاد دوستی می افتم که بسیار به امام هشتم ارادت دارد و از من به عنوان آدمی ساکن مشهد التماس دعا و زیارت . خوشحال می شوم  و فکر می کنم فرصت خوبی ست برای احترام به درخواست های یک دوست. همراه با جمع دعا می کنم ...   برای او

با زیارت امام رضا عملا جنبه عمومی مجلس ختم می شود. اکثرا خداحافظی می کنند و می روند. عده کمی برای عرض مشکل و  گرفتن دستور باقی می مانند.
از ابتدا کنجکاوم بودم بدانم چگونه دستوراتی به عنوان راهگشائی می دهد به این منظور قصد داشتم  موضوعی را با او مطرح کنم اما بعد از شنیدن دیدگاه هایش نسبت به حجاب متزلزل شده ام. با نگرانی فکر می کنم اگر ایشان بداند که من اهل حجاب نیستم
و تازه اهل خیلی چیزهای دیگر هم هستم ، برخوردش با من آیا همین کیفیت فعلی را بازهم خواهد داشت ؟؟؟
یا همین جا به عنوان یک محدور الدم حد را بر من جاری می کند!

راست و صداقتش وقتی همه ی امورات را سرجمع می کنم - با آشنایی کلی که از فقه دارم - به چیزی کمتر از حد گردن زدن برای خودم نمی رسم
با این اوصاف با کمال خوش حالی از صفت "ستار العیوبی" خداوند و "مبسوط الید
" نبودن حاج آقا استقبال می کنم و دم بالا نمی آورم و در جمع مومنان باقی می مانم.

اما با خودم فکر می کنم آیا درست است که با وجود این مرزهای اعتقادی بازهم من از ایشان راهنمایی بگیرم
؟
 نهایتا اشتیاقم برایم شنیدن دستورا تش بیشتر از نگرانی ها و مرزهای اعتقادیست.
ایمانی که در بیانش موج می زند ، بزرگتر از خشونت کلامی اعتقاداتش هست و همین برای من روزنه ایست برای اشتراک و گذر از مرزهای تنگ اعتقاد
.
ادامه دارد ......

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر