جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه

در مرزهای جنون



مرور گذشته جالب است. به قصه ای می ماند از خود آدم در برابرآدم! ... خودی که مدام در دگردیسی ست .... از  روزهای سرخ و خونی تا این روزهای سیاه و عمیق و امن ... خودم را نگاه می کنم و  فکر می کنم : 
آیا ازاین زنده تر می شد زندگی کرد!
نامه ای از آن روزهای سرخ و خونی :
******************************************
سلام

جمله ساختار ی دارد ... آدمی که در مرزهای جنون و افسردگی ثانیه ها را می گذراند فاقد منطق جمله سازی ست ... فضای جنون پر از واژه های پراکنده است .. واژه هایی که  مثل ذرات مه یک فضای اثیری را در اطراف آدم شکل می دهند ... اگرچه باید اعتراف کنم که دیدن نامه های شما چون شوک الکتریکی ست بر روی کالبد نیمه جان یک آدم فرو رفته در کما ..
بسیار اظهار لطف می کنید ... و من با تعجب به ان نگاه می کنم ... چه شباهتی بین آن دیگری که آنجا مورد لطف شماست و این عاصی در بند هست؟؟؟ آدم چیز پیچیده ای ست ... سیمایی از من دیده می شود اگرچه دروغ نیست اما همه نیست ...چیزی از درونم نعره می زند ... می خواهد دیده شود ... نیمه دیگر من ... میل به نعره زدن دارد ..... و شکستن همه چیز ... شکستن همه صورتهایم ... از صورت واهمه دارم ... بهتر است بگویم منزجرم..
یک سال پیش خواهرم خواب دیده بود که صاعقه ای از آسمان به من اصابت کرد .... مرا لای پتویی پیچیده بود و شیون می کرد .... صاعقه صورتم را برده بود .... و او با وحشت فکر می کرده است چطور پس از این بدون صورت زندگی خواهم کرد ....

از رعایت جانب احتیاط بیزارم ...

و همه پیرامونم از کودکی تا حالا توصیه به رعایت مصلحت بوده است ....

مثل لات مست عربده کشی هستم که آمده است  وسط کوچه و گریبان چاک میدهد ....

ریسمانی  به گردنم آویخته شده است ... ریسمان را دوست دارم ... اگر با ریسمان تنها باشم! ... اما ریسمان به گردن خیلی های دیگر هم آویخته شده است ... در پی خلوت و حریم هستم ....  اما اینجا مثل دور کعبه در ایام حج واجب ازدحام است ... من داخل کعبه را می خواهم ... خلوت ، سکوت و تاریکی داخل کعبه را می خواهم ....

می دانید! خدا بزرگ است و انحصار طلب ... من همه او را می خواهم ... به کم راضی نیستم ... از کم بیزارم ....
کم که می گذارد مست می کنم و عربده کشی ....
با سجده مست می کنم همچنان که با شراب نامرغوب قرقمنستانی... با سرچشمه ها هم آغوشم  هم چنان که در خیال آغوشی هستم  ....
من با خداوند در چالش هستم ... بهتر است بگویم با خداوند ی که در گفتارهای کوچه و بازار دستمالی می شود در چالشم ... خدایم با این خدا در جنگ است ... مدام هم دیگر را می جوند ... و من مثل بچه ای هستم که وسط دعوای پدرو مادرش گیر کرده است ... خدای خیابانی مشروط به من است ... خدای خلوتی فارغ از من است .. من مثل بیشتر بچه ها که مادرشان را ترجیح می دهند خدای خلوتی را ترجیح می دهم... آغوش مادرم را می خواهم ... از مدرسه بیزارم .... در مدرسه به بچه یاد داده اند که اگر خدای خیابانی نباشد  سنگ رو ی سنگ نمی ماند .... خوب حتما راست می گویند...

   اما گاهی این دو با هم قاطی می شوند ... آن وقت  علی می ماند و حوضش و آن ماهی بی پدر مادر فریب کار
آمریکا جای خوبیست ... جای شما بودم حتما می رفتم ...
برای آدمی  چون شما که چشمانش بازاست و تشنه دیدن، آمریکا کلی دیدنی است ... سرزمین رسولان مدرن است ....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر