جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

الاغ های شناسنامه دار انگلیسی و احادیث مذهبی (نامه ای به دوستی)

سلام
چند روز پیش درتلویزیون  بی بی سی برنامه ای دیدم راجع به عادات غذایی مردم انگلستان

راستش در طول تماشای برنامه بیشترموضوعات حاشیه ای و تصاویر جانبی چشمانم را جذب کرده بود.
مثل استحکام ، رنگهای شاد و یا قدمتی که در ساختمان ها دیده می شد،  تمیزی محیط و همچنین تنوع نژادی آدمهای توی خیابان و از همه جالبتر الاغ های شناسنامه داری که دارای حقوق و مزایای کار بودند، چون محدودیت وزن بار، ساعت ناهار و شام، استراحت و حتی تعطیلات کاری!
هم زمان با دریافت بصری این تصاویر، حافظه ام هم دست به کار شده بود و مدام داده های تصویریی از خاطرات سفرهای گذشته را به سی پی یو مغزم تغذیه می کرد.
تصاویری از سفری که چند سال پیش از شرق ایران به غرب داشتم.
 از مشهد به ارومیه

در طول مسیرسفر، تغییراز اقلیمی به اقلیمی دیگررا مشاهده کردم، از گویشی به گویش دیگر و حتی از ساختارژنتیکی به ژنتیک دیگراما  نشانی از تغییر در بناها و معابر ندیدم.
از شرق تا غرب ایران حاشیه جاده پربود از خانه های سست گلی و درهم و برهم با دستشویی هایی که سست ترین درهای قابل تصور را داشتند.
گاهی فقط تکه پارچه ا ی فرسوده!!
آدم ها با حیوانات و ایزار هایشان و البته مقدار زیادی آشغال های پلاستیکی دنیای مدرن در هم می لولیدند و حریم خصوصی توالت ها  را به رحم باد سپرده بودند!

به ارومیه که رسیدم اقلیم کاملا تغییر کرده بود.
گویشی دیگر نیز به گوش می خورد.
 رنگ و رو ها هم کمی متفاوت بود اما بناها و پوشش ها همان بود که بود.
 البته بناهای قدیمی تر نشانی از تفاوتهای فرهنگی را در چهره خود داشتند اما نه دراین روزگار.

ارومیه در مجموع شهرستانی بود چون شهرستان مشهد و شهرستان تبریز و شهرستان شیراز و شهرستان بجنورد و شهرستان سمنان و شهرستان گرگان و همه ی شهرستانهای دیگرایران ،که من تا به حال دیده ام، جز پایتخت و اصفهان!
شهرهایی که در سال های اخیر عادت کرده اند با اسم عام "شهرستان"  در مقابل اسم خاص پایتخت ، نوعی تحقیرفرهنگی و نادیده گرفته شدن تلویحی را تحمل کنند و تازه به آن خو هم کرده اند.
شهرهایی که  پیشینه های فرهنگی متفاوتی دارند اما در سالهای اخیر آنقدر همه شبیه هم شده اند که شخصیت های  فرهنگیشان را دیگر فقط باید یا در موزه ها جست ، اگرموزه تعطیل نباشد،  و یا در بناهایی که جملگی در حال فروریختن هستند.
از آرامگاه فردوسی تا  کلیسای آشوریهای ارومیه ،از  آرامگاه کوروش تا خانه حاج زعیم کرمان
از کاخ خورشید کلات تا قلعه الموت قزوین

در طول مسیرسفر با چشمانی که از دیدن این همه  یکنواختی سست و بی قاعده، خسته و کسل شده بودند پیش می رفتم و مدام این شعر در ذهنم  زنگ می زد که:

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک       چند روزی قفسی از بدنم ساخته اند

یقینا با نگرشی که زندگی را قفس می بیند نمی توان خانه های محکمی ساخت که 300 سال عمر کنند.
نمی توان درهای محکم ساخت، لباس خوب دوخت، اسطبل های بزرگ و مجهز به تهویه مطبوع ساخت.
فقط می شود خانه کاهگلی و طویله هایی با درهای نصفه نیمه ساخت و البته مقدار بسیار بسیار زیادی شعر و یک ادبیات عرفانی غنی به اضافه شوق و ذوق زیادی برای آباد کردن آرامگاه و مقبره و حرم ،به عنوان مکان هایی که یادآور لحظه رهایی هستند!

به نظر می رسد آدم ایرانی کمتر به سیر و سیاحت علاقه نشان داده است.
خوب احتمالا حق هم داشته است.  او در مسیر جاده ابریشم برای دیدن مردمان مختلف نیازی به حرکت نداشته است.
مردمان دیگر، خوانده و نا خوانده خودشان می آمده اند. با شگفتیها یا شرارت ها شان
خانه ایرانی در مسیر جاده ابریشم، همیشه سر راه بوده است.
 سر راه رومیها ، عرب ها ، یونانی ها، مغول ها ، پرتقالیها ، انگلیسیها، روس ها ...
شاید هم برای همین است که خیلی وقت برای استحکام خانه اش نمی گذارد.
خانه سر راه ست و راه هر روز آبستن گذر و نظر وپسند و تفنگ!

ایرانی متاثر از جغرافیایش آرام و خانه نشین است.
 اگر هم امروز مثل "یهودی سرگردان" در همه ی جغرافیای زمین پراکنده شده است از ترس جانش است، نه شوق دیدن و کشف کردن.
او زیر فشارطاقت فرسای جغرافیا و مهمان های ناخوانده، نمک نشناس و یا  شرور، یاد گرفت که بیشتر با دلش زندگی کند و کمتر دراندیشه دو روز دنیا باشد.
 مگر عقل آدم زیر فشاری چنان سخت تا کجای دیگر می توانست قد دهد!

اما در آن سوی کره زمین، وقتی گسل های اجتناب ناپذیر پوسته زمین ترک می خورد و آدم را با خودش برمی دارد و  می برد به انزوای یک جزیره، انگلستان، به گمانم بذری دیگر از نهان خانه وجود آدمیزاد سربر می آورد.
بذرکندن و رفتن و دیدن آن سوی جزیره ... سرزمین های دور...ازهند واسترالیا و نیوزلند تا تانزانیا و آمریکا و کانادا
برای عبور از دریا ناگزیر باید محکم بود و محکم ساخت.
و عبور از دریا ها آغاز تصادم نگرش ها ست.
دو فرهنگ از دو جنس...یکی آرام و تسلیم و پذیرنده و دیگری بی تاب و جستجوگر و پیش تاز... چنان که دیگر به زمین هم بسنده نیست و سودای ماه و مریخ را در سر دارد.
نگرشی که با جستجو و حرکت پیوند خورده است و سکان های  روزگار را در دستان قوی و کنکاش گرش به دست گرفته است.
هر جا برود ، به هر سو برود ، زمین را نیز با خودش می برد.
مطلوب یا نامطلوب به گمانم این واقعیت امروز دنیا ست.
 به گمانم امروز اخلاف فرهنگ ها و جوامع آرام و پذیرنده درمعرض  تناقض دردناک درون وبرون به نقطه تنازع بقا رسیده اند.
 آنان، از سویی،  در معرض نگرشی کاوشگر هستند که هیچ مرز و حریم و حرمت زمینی و ماورائی و حتی قدسی  را توان مقابله با چشمان کنجکاو و دستان بیرحم تحلیلگرش  نیست  و از سوی دیگر خود میراث دار نگرشی تسلیم و پذیرنده اند که با زمان در اعماق وجودشان تنیده شده است.
 میراثی که گویی ماهیت آرام و پذیرنده و حتی قدسی آن قابل جمع با این نگرش مادی پرشتاب و مهاجم و تحلیلگر نیست.
آیا این تناقض همان نقطه ای نیست که آدم ایرانی را علی رغم کلام تند و گزنده افرادی چون "آرامش دوستدار" به تاملی دردناک وا می دارد؟؟

شاید که چون ملل شرق دور، زمان آن رسیده است که نگرش عرفانی- فانی ایرانی هم در تعامل ناگزیر با نگرش فلسفی-مادی غرب، دست از رویای ملکوتی  خود  بردارد و برای بقا خود و حفاظت از میراث نیاکانش، موزه ها و تدوین و تبین تاریخ را جدی تر بگیرد تا شاید هم سو با نیروی غالب عصر جدید هم چنان بتواند محلی از اعراب برای خود باز نگه دارد.

به نظر می رسد که در عصر ارتباطات ، اعتبارو قدرت  یک نگرش مستقیما وابسته به میزان تحقق و عینیت آن است.
و این همان نقطه ای ست که میراث داران عشق و فنا را، در این روزگار، دچار تناقض های دردناک کرده است.
چرا که الاغ های شناسنامه دار انگلیسی مصداق ملموس تری از عشق و احترام به زندگی هستند تا منبر و مجلس و نیایش هایی مملو از حرف و حدیث و شعرهای عارفانه و عاشقانه

توضیح:
یهودی سرگردان، نام رمانی است که اوژن سو در سال ۱۸۴۵ میلادی به زبان فرانسه نوشته است و دربارهٔ  یهودی است که مسیح را (هنگامی که صلیب‌برپشت به سوی اعدام می‌برندش) مسخره می‌کند، و به تاوان آن تا بازگشت مسیح باید زمین را بپیماید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر