جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

دست هایش

دستهاش موقع خداحافظی آرام گریه می کردند ....

شاید خودش هم هرگز ندونه با دستهاش چطور تهران رو در عمیق ترین لایه های وجودم حکاکی کرد .
روزهام در نانت می گذره ... آفتاب و باران و باگت ... کلاس و هم کلاسی و تاریخ هنر .
شب ها اما پرتاب می شم به ایران ... به مشهد و تهران .... تبریز و کرج ... به خانه هایی که درهاشون به خیابان هایی باز می شود پر از بوی بازار ... پر از جنب و جوش و شلوغی ... پر از دود و بوق ... گاهی فحش ... گاهی خنده اما همیشه با دوست ... همیشه با دوست




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر