جهان بیمار بود و آیینه معصوم!

۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

بیگ بنگ در یک صبح پائیزی

صبح بود ...... و هوا مطبوع
در ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و پاییز را تماشا می کردم.
سمفونی پاییزیی درخت های بلوط در کنار ریتم ِ آرام و همیشه بهاری ِ درخت های کاج ... پاییز پر جلوه تر از همیشه بود!
شبنم به زمین و زمان طراوت داده بود ... به برگ های همیشه سبز درخت های کاج بیشتر از همه .

غرق تماشای زیبایی های طبیعت و هستی بودم که ناگهان چشمم به توده های سفید بزرگی بر درخت های کاج افتاد. از دور مثل قندیل های یخ بودند. آیا شبنم های شب پیش یخ زده بودند؟!!
نزدیک شدم ... با سرخوشی ... و همچنان غرقه در زیبایی سکر آور پاییز.
وحشت !!! .... هجوم وحشت در کسری از ثانیه !

خوابم یا بیدار؟!!!
برگ های سبز کاج ، شبنم ها ی درخشان ، رنگین کمان برگهای بلوط ناگهان چون رویایی در حادثه ی بیداریِ صبح ، تبخیر می شوند.
کرم در حال تقلا ست ...حرکات پر پیچ و تابش شکنجه گون و دردناک به نظر میاد.
کرم هایی اما بی حرکت هستند ... آرام گرفته اند .... یحتمل بعد از تقلایی دردناک و طولانی.

دارم سقوط می کنم .... زمین اما زیر پاهایم صاف ِ صاف ست ... صدای های کودکانه ای در سرم می پیچند.

پسربچه از مادرش می پرسد:
"مامان، اگه خدا مهربونه پس چرا زنبور رو درست کرده ؟ ... من زنبورها رو دوست ندارم ... وقتی نیشم زد خیلی درد گرفت"
مادر کلافه و مستاصل ......... نمی دانم چه جوابی باید بدهم!

و صدای دختر بچه ای که از دور دست ها می رسد  .... دختر بچه ای که دو هفته است گوشت نخورده است و میوه نیز چون فکر می کند گوشت پر از درد است ... حتی میوه ها هم دردشان می گیرد زیر دندان های آدم!
پدر قسم می خورد که خدا گوسفند و میوه را برای "من" خلق کرده است و گوسفند از این که برود توی شکم "من" خوشحال می شود!
"من" اما باور نمی کند .... "من" با اینکه خیلی کودک است می داند که یک چیزی در حرف پدر با چیزهای دیگر جور در نمی آید. با این همه گرسنه است و دلش موز می خواهد ... پس حرف پدر را بهتر است باور کند!

"من" کودک است ... در آغوش پدرش موز می خورد ... و سعی می کند به درد ِ موز فکر نکند تلویزیون روشن است.
پلنگی به دنبال بچه آهویی ست .
"من" دوست ندارد پلنگ بچه آهو را از مادرش بگیرد.
"من " کلافه است و می داند که یک چیزی نافرم است .... یک چیزی که با حرف ها و قصه های پدر راجع به مهربانی خدا جور در نمی آید!
"مهربانی خدا " نمی تواند با "دیدن ِ درد " در یک معادله قرار گیرد ... و فکر می کند پلنگ هم حتما مثل "من" گرسنه است و اگر گوشت نخورد مثل "من " درد می کشد!

"من " در آغوش پدرش موز می خورد ...... و فکر می کند که خدا چرا جهان را چنین آفریده است .... اوچطور می تواند این صحنه را تحمل کند .... چطور ؟؟؟؟ .... خدا که همه جا هست ... و قوی است ... و مهربان است ... پس چرا؟؟؟
چرا؟؟؟؟

چرا دنیا را چنین "درد" در "درد" آفرید؟!!!

پلنگ، به بچه آهو می رسد ... صحنه قطع می شود .
دوربین به جایی دیگر می رود .... به اینجا ...... به نانت !

امروز کلاس "معادلات جریان های مغشوش" داریم .
باید جریان های مغشوش و ناپایدار انتقال حرارت را مدل سازی ِ ریاضی کنیم.
امروز سومین جلسه این درس است .
درسی که برای من بیشتر شبیه رویا پردازی های انتزاعی گاوس و نیوتن و اولر است .
اما شگفتا که رویای های "گاوس " و "اولر" و " نیوتن" با اختراع کامپیوتر از انتزاع عدد بیرون آمدند و عینی شده اند!

همیشه فکر می کنم گاوس خیلی خیلی جلوتر از زمان خودش را می دیده است. او می دانسته که روزی کامپیوتر اختراع می شود و آن محاسبات عددی پایان ناپذیر و دلهره آور را در کسری از ثانیه "کن فه یکون " می کند.

نانت ... یک صبح زیبای ِ پاییزی ِ وحشتناک!

اتوبوس می آید.
کرم همچنان در تارهای عنکبوت به خود می پیچد ... باید به کلاس "معادلات جریان های مغشوش" بروم.

کرم را تنها می گذارم ... و فکر می کنم :
"مهربانی خدا " نمی تواند با "دیدن ِ درد " در یک معادله قرار گیرد!
حتما ضرائبی هستند ... متغییرهایی ... خواصی که هنوز در معادله لحاظشان نکرده ایم .

باید متغییرها را پیدا کرد ... همه ی متغییرها .. والا معادله نا معادله باقی می ماند!
شاید هم اصلا معادله ای در کار نیست.
شاید باید معادله را ساخت.
درست مثل لاپلاس که فضایی نو آفرید.
فضایی نو برای آفرینش هایی نو!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر